بینایی چیست؟ حسی که ما از آن استفاده میکنیم تا بتوانیم جهان مرئی را درک کنیم؟ یا چیزی است فراتر از اینها؟ داستان «کلیسای جامع» نوشتهی کارور نگاهی به همین موضوع دارد.
پیرنگ این داستان به این شرح است: راوی داستان، که مردی است که زندگی بیروحی دارد و بهنظر میرسد رابطه اش با همسرش نیز رابطۀ سردی است. همسر او دوستی نابینا به نام «رابرت» دارد. رابرت برای دیدن فامیلهای همسرش به این شهر آمده و قصد دارد یک شب خانهی راوی و همسرش بماند. در ابتدا راوی نسبت به رابرت حسادت و پیشداوری دارد، اما در طول شب و در یک گفتوگوی آرام، رابرت او را به یک کار دعوت میکند؛ کشیدن یک کلیسای جامع روی کاغذ. راوی ابتدا نمیداند چه باید بکند، اما وقتی رابرت دست او را روی کاغذ هدایت میکند او میتواند کلیسا را بکشد.
عموم داستانهای آمریکایی در درونمایهی خود تلاش میکنند تا به جای طرح یک «جمله» به یک «سوال» پاسخ احتمالی بدهند. این انتخاب، درست مقابل درونمایهی داستانهای روسی قرار میگیرد. در درونمایهی روسی نوعی قضاوتگری وجود دارد و داستان با شکلی کنایهآمیز درحالی که راوی دانای کل خود را بالاتر از خواننده میبیند، شروع به نصیحت و قضاوتگری میکند و درواقع داستان را بستری مناسب برای «آموزش» میبیند. اما نویسندهی آمریکایی سوال خود را مسئلهی داستان و درونمایهی آن قرار میدهد و میخواهد توسط یک قصه، جهان معنایی خود را بنا کند.
داستان «کلیسای جامع» نیز روی یک سوال سوار است: حقیقت چیست؟ آیا صرف داشتن توانایی فیزیکی مثل بینایی برای دستیافتن به حقیقت و شناخت پدیدهها و روابط کافی است؟ با این مقدمه به تحلیل شخصیتهای داستان خواهم پرداخت.
در داستان «کلیسای جامع» دو شخصیت مهم وجود دارند. راوی و رابرت که همان مرد نابینا است.رابرت،عاملی است که در گذشته نظم زندگی همسر راوی را تغییر داد و حالا هم نظم زندگی خودِ راوی را تغییر میدهد و نظم جدیدی برای آنها ایجاد میکند. نویسنده، عامدانه زمان حال را برای روایت انتخاب کرده است و روایت گذشته را بهعهدهی راوی گذاشته. با این تمهید هم پیشزمینهای برای پایانبندی در روایت ایجاد کرده است و هم از طریق لحن راوی، شخصیتپردازی او را تکمیل کرده است. همانطور که گفته شد رابرت عاملی است که باعث تغییر نظم زندگی همسر راوی شده است. در داستان چنین آمده است که زن پیش از ازدواج اولش، به شغلی مشفول بوده که وظیفهاش در آن کتابخوانی برای رابرت بوده است. او بعد از ازدواج بهخاطر شرایط شغلی همسرش، که افسر است، از کار نزد رابرت استعفا میدهد. در روز آخر کاری او بنای این تغییر و تأثیر گذاشته میشود:
“روز آخر کارش در دفتر، مرد کور پرسیده بود که میشود صورتت را لمس کنم. او هم اجازه داده که اینکار را بکند. برایم تعریف کرده که طرف با انگشتهایش تمام اجزا صورتش را لمس کرده، بینیش-حتی گردنش را!”
این تأثیر، زمانی خودش را نشان میدهد که درست بعد از همین بخش واکنش زن را میخوانیم:
“هرگز فراموش نمیکرد. حتی سعی کرد شعری دربارهاش بنویسد. همیشه سعی میکرد شعر بگوید. سالی یکی دوتا شعر میگفت، معمولاً بعد از هر اتفاقِ واقعاً مهمی که برایش میافتاد.”
در ادامهی روایت مربوط به رابرت و زن راوی، چنین میخوانیم که زن بعد از یک سال تلفنی با رابرت صحبت میکند. رابرت از او میخواهد برایش نواری پست کند و از زندگیاش بگوید. در جواب، رابرت هم نواری برای زن میفرستد و این کار سالها ادامه پیدا میکند. در اینجا مسئلهی «شنیدن» مطرح میشود که در غیاب «دیدن» اهمیت پیدا میکند. این شنیدن روایت زندگی توسط رابرت، موجب میشود تا زن از حقیقتهایی از زندگیاش پرده بردارد که احتمالاً کسی جز رابرت از آنها اطلاعی ندارد:
“برای مرد کور گفت که شوهرش را دوست دارد، اما از محل زندگیشان خوشش نمیآید و از اینکه شوهرش جزو این قضیهی نظامی است چندان راضی نیست.“
احتمالاً گرفتن این نوارها و گفتن «حقیقت»زندگی مشترک باعث شده تا زن به نوعی دید واقعی نسبت به زندگیاش دست پیدا کند و همین موجب شده تا تصمیم نهاییاش را بگیرد:
“رفت و همهی قرصها و کپسولهای قفسهی داروها را بلعید و پشتبندش هم یک بطری جین را خالی کرد. بعد رفت در وان آبداغ و از حال رفت.“
بعد از این خودکشی ناموفق زن از شوهرش جدا میشود.از این روایت میتوان نتیجه گرفت که دادن یک دید حقیقی به جهان و روابط پیرامون زن چیزی بود که رابرت در نظم ثانویه برایش مهیا کرد. آن هم کسی که خود نابینا است و توانایی دیدن را ندارد.این عمل توسط رابرت یکبار دیگر نیز تکرار میشود. این تکرار، درواقع ماوقع داستان کلیسای جامع است. تأثیر رابرت روی راوی در این بخش آغاز میشود:
“گفت: «نه هنوز نه. پهلوت میمانم، رفیق. اگر اشکالی ندارد. تا وقتی بخواهی بخوابی، من هم با تو بیدار میمانم. فرصت نکردیم گپی بزنیم. متوجهی که؟ احساس میکنم تمام شب فقط من و او حرف زدیم.»“
در صحنهی بعد رابرت، راوی را متوجه این مسئله میکند که او با اینکه توانایی دیدن دارد فقط ظاهر را میتواند ببیند و از درک درون مسائل عاجز است. رابرت در ابتدا از او میخواهد که کلیسای جامعی که تلویزیون نشان میدهد را برایش توصیف کند. راوی بعد از چند بار تلاش و ناموفق بودن چنین میگوید:
“گفتم: «واقعاً بزرگاند. عظیماند. از سنگ ساخته شدهاند. گاهی هم از مرمر. در آن روزگار قدیم، آنوقت که کلیسای جامع میساختند، آدمها میخواستند به خدا نزدیک شوند. در آن روزگار قدیم، خدا بخش مهمی از زندگی همه بود. از کلیسای جامع ساختنشان میشود فهمید.»
گفتم: «متأسفم، اما انگار بهتر از این نمیتوانم بگویم. اصلاً از من بر نمیآید.»”
راوی در این بخش از ناتوانی خود آگاه میشود. او با اینکه میتواند ببیند، وقتی بحث فهمیدن و روایت کردن به میان میآید نمیتواند چندان موفق باشد. اما ایفای نقش رابرت در صحنهی بعدی است. این صحنه، درست مثل صحنهای است که صورت زن را لمس کرده بود:
“دستم را پیدا کرد، همانی که قلم را باهاش گرفته بودم. با دستش دستم را مشت کرد. گفت: «شروع کن رفیق، بکش. بکش. حالا میبینی. من هم همراهت میآیم. درست میشود.»”
بعد از شروع نقاشی کردن، چنین میخوانیم که راهبری کشیدن کلیسای جامع که نمادی است از درک روابط و اشیای پیرامون راوی، به دست رابرت میافتد:
“و ادامه دادیم. دستم روی کاغذ حرکت میکرد و انگشتهای او انگشتهایم را هدایت میکرد. در تمام عمرم تابهحال چیزی شبیه این برایم اتفاق نیفتاده بود.“
و در نهایت نظم جدیدی برای راوی ایجاد میشود. به همان شکل که برای زن ایجاد شده بود. او حالا دیدی جدید به دنیا دارد که در غیاب دیدن اتفاق میافتد. همان شخصی که در ابتدای روایت میگفت کور بودنِ مرد ناراحتش میکند و او را با الفاظی تحقیرآمیز مثل «مردکور» خطاب میکرد و حتی دربارهی همسر او که مُرده بود کلماتی نژادپرستانه بهکار میبرد حالا چنین میگوید:
“اما من چشمهایم را بسته بودم. با خودم گفتم کمی دیگر هم همینطور بسته نگهشان میدارم. با خودم گفتم این کاری است که باید بکنم.“
کارور از طریق ایجاد مثلثی از روابط شخصیتها و تأثیر آنها بر روی هم به سوال داستان پاسخی از منظر خودش داده است. میتوان گفت او مسئلهی چیستی حقیقت و درک افراد از جهان را مرکز این داستان قرار داده است. او هوشمندانه بینایی را حذف کرده است. بینایی که متداولترین ابزار انسان برای شناخت جهان است و همچنین این خطر را دارد که انسان را در دام ظاهربینی بیندازد. اصلیترین تقابل دو جزئی داستان نیز همین است؛ بینایی درمقابل نابینایی. راوی داستان نه تنها میبیند، بلکه با جزئیات بسیار زیادی مشغول روایت است. این اشاره به جزئیات در طول روایت بهقدری زیاد است که حتی حرکت ریش رابرت هم گفته میشود. اما همین شخص، که با چنین جزئیاتی جهان را میبیند، نمیتواند دیدههایش را روایت کند زیرا روایت کردن مستلزم درکی از درون مسئله است نه صرفاً صورت ظاهری آن. داستان دارای چرخش تقابل بینایی/نابینایی در بخش دوم خود است. در این بخش بینایی/نابینایی درواقع شکلی مجازی به خود میگیرد و کسی که در ظاهر بیناست متوجه نابینایی خود میشود.
-این داستان از مجموعهی «کلیسای جامع» نوشته ریموند کارور با ترجمهی فرزانه طاهری از نشر نیلوفر انتخاب شده است.