مستند «ماه سایه» مستندی است که بخش تاریک تاریخ ایران معاصر را واکاوی میکند تا سایهها را کنار زند و نور بر زندگی یکی از زنانی بیاندازد که نامی از او در تاریخ موسیقی معاصر ایران نیست. فهیمه اکبر. «آزاده بیزارگیتی» همچون دیگر مستند خود به نام «نیمهی پنهام ماه» که به حضور زنان در جنبش مشروطه تا پهلوی میپردازد، اینبار نیز دست روی موضوعی گذاشته که جنبههای پنهان و تاریک آن بیشتر از جنبههای روشن و آشکار آن است. او در این مستند با کنار زدن صفحات تاریخ و بازگشت به وقایعی صدساله، با کمک چند عکس و نامه و البته دوستان و فرزندان «بانو فهیمه اکبر» سعی میکند تا به مخاطب این خوانندهی قدیمی را بشناساند. تلاشی که منجر به خلق اثری جسورانه و بلندپروازانه شده است. آن هم در زمانی که دختران و زنان بسیاری با انتشار آوازهای خود در فضای مجازی، جامعه را مجددا با این پرسش روبرو کردهاند تا کی میتواند صدای آواز خواندن نیمی از جامعه، یعنی زنان ممنوع باشد؟ در زمانی که زنانی به خاطر آواز خواندن در فضای عمومی، در زندان به سر میبرند و یا با حکمهای قضایی روبرو شدهاند. در زمانی که دختر جوانی به نام «پرستو احمدی» در یک کاروانسرا کنسرت مجازی اجرا میکند. در زمانی که زنان بسیاری با نافرمانی مدنی باشکوه خود به صدای بلند فریاد میزنند نه به قوانین تبعیضآمیز، نه به سنتهای متحجرانه و نه به بازگشت به گذشته. مستند «ماه سایه»، اثری در ادامهی این گفتمان حساس و ضروری روزگار ما زنان ایرانی است.
مستند که بر پایهی مستند-پرتره ساخته شده، با تصویری سیاه همراه با صدای پارازیت امواج رادیویی آغاز میشود. انگار از همان ابتدا میخواهد به مخاطب خود بگوید قرار است سفری داشته باشد به اعماق تاریک و پرگرد و غبار تاریخ. راوی شروع میکند. برای سینمادوستان، صدای راوی آشناست. باران کوثری راوی خطاب به دوم شخص مستند است. دختر جوانی که روی صحبتش با فهیمه خانم است. با راوی به هشتاد سال پیش رشت میرویم. به خانهای بزرگ، با پنجرههای رنگی، سقف بلند، بالکنی رو درختان حیاط و با پیانویی در مرکز اتاق مهمانی. زن جوانی پیانو مینوازد و میخواند. راوی از فهمیه اکبر میپرسد چرا نامی از او در تاریخ موسیقی معاصر ایران نیست؟ برای یافتن پاسخی برای این پرسش، مستند آغاز میشود. با عکسهایی قدیمی از کودکی بانو فهیمه اکبر.
فهیمه اکبر با نام اصلی فهیمه یمین اسفندیاری در سال ۱۲۹۶ در تهران بهدنیا آمد و چون پدرش سرکنسولگر ایران در باکو بود، کودکی خود را در باکو گذارند و در آنجا هنر اپرا را فراگرفت. بعد از بازگشت به ایران شاگرد مرتضی محجوبی، استاد پیانو شد و با ازدواج با محسن خان اکبر، پسر سپهدار اعظم، نخست وزیر زمان احمد شاه، در ۲۱ سالگی به رشت رفت و طی بیست سالی که در رشت زندگی کرد، چنان عاشق فرهنگ، موسیقی و لهجهی منطقهی گیلان شد که ترانههای خود را به گیلکی خواند. میراثی که تا به امروز از فهمیه اکبر باقی مانده و به شهرتی همگانی رسیده، بدون آنکه نامی از او نوشته شده باشد، ترانههای اوست که به گیلکی خواندهاند. ترانههایی مانند «گیلان جان»، «والس نوروزی»، «جمعه بازار»، «آفتاب خیزان» و بسیاری دیگر. بازخوانی ترانههای فهمیه اکبر در مستند، توسط تعدادی از دختران جوان شهر رشت در لوکیشنی صورت میگیرد که شبیه به خانهی خانم اکبر در این شهر است. انگار دختران جوان با خواندن ترانههای او، روحاش را احضار میکنند تا شاهد رویش جوانههایی باشد که توسط او و یا زنانی مانند او کاشته شدهاند که حتی در شرایط خفقان زدهی امروز هم میتوانند برویند و به بار بنشینند. ترفندی که به زیبایی با موضوع مستند همخوانی دارد. استفاده از سایه روشنهای نورهایی که از پنجره به داخل خانه میتابند، همچنین رنگهای پنجرههای رنگی، عکسهای قدیمی و سوژههای ثابت داخل شاتها از دیگر ایدههای بصری کارگردان اثر هستند. سوژهها تنها زمانی حرکت دارند که میخوانند و یا مینوازنند.
در لحظاتی از مستند، راوی خود فهمیه اکبر میشود که باز هم صدا کاملا آشناست. صدای خانم رخشان بنیاعتماد، فیلمساز معتبر سینمای ایران که خود نیز در مستندها و فیلمهای سینمایی که ساخته، همیشه دغدغهی زنانی را داشته که نامی از آنها در تاریخ نیامده و یا صدای آنها در جامعه شنیده نشده است.
در مستند «ماه سایه»، فهیمه اکبر که هم پدرش و هم همسرش هر دو در دورههایی نماینده مجلس بودند، دلایل خانوادگی و عرف اجتماعی را برای عدم حضورش روی صحنهها و تالارهای موسیقی عنوان میکند. یعنی در زمانی که زنان دیگر امکان پا گذاشتن به عرصههای هنری و موسیقی را پیدا کرده بودند، هنوز موانع دیگری بر سر راه آنان بوده. موانعی چون موقعیتهای خانوادگی، اجتماعی و عرفی جامعه. یکی از تاثیرگذارترین صحنههای مستند آنجاییست که خانم اکبر میگوید برای دیدن فیلمی ایرانی راهی سینمایی در لالهزار تهران میشود، و در فیلم خوانندهی دیگری ترانهای از او را میخواند. و او تمام مدت به این فکر میکند که چرا ترانهای که برای او نوشته شده و برای صدای او سروده شده، باید از حنجرهی نه چندان قوی خوانندهی دیگری بیرون بیاید. از دیگر لحظات مهم فیلم جایی است که فاش میشود اولین بار ترانهی «شب بود، بیایان بود، زمستان بود» را خانم اکبر خوانده است، بدون آنکه نامی از او در شناسنامهی این ترانهی معروف باشد. ترانهای که چندین نسل با آن با صدای خانم پوران و فریدون فرخزاد، خاطره دارند. و کمتر کسی است که بداند ترانهی این آهنگ سرودهی جهانگیر سرتیپپور است که بر اساس یک ملودی میهنی در زمان نجات آذربایجان نوشته شده و اولین بار فهمیه اکبر آن را با گویش گیلکی خوانده است: «شب بو، بیابان بو، زمستان بو». همکاری فهمیه اکبر با جهانگیر سرتیپپور، نویسنده، شاعر، رئیس انجمن فولکلور ایران و شهردار وقت رشت، موجب خلق چندین ترانهی مهم در خطهی گیلان شده است. ترانههایی که دههها بعد به همت فرزندان خانم اکبر تبدیل به دو سیدسی شدهاند. آنطور که در این مستند آمده است، برخی دیگر از ترانههای خانم اکبر را خوانندگانی چون احمد عاشورپور و محمد نوری نیز خواندهاند، بدون آنکه نامی از او ببرند.
اما عشق به موسیقی و خوانندگی، یکی از وجوه شخصیتی فهمیه اکبر بوده است. او پژوهشگر فرهنگ گیلان بوده و نه تنها نمایشگاهی از فرهنگ گیلانی شامل موسیقی و رقص، صنایع دستی، خوراکیها و غذاها را در دههی سی شمسی در تهران برگزار کرده، بلکه دو کتاب نیز بر اساس تحقیق و پژوهشهایش نوشته است. یکی از آنها کتابی به نام «اوخان» است که شامل هفتاد ترانه و آهنگ فولکوریک گیلگی است که چندین ترانه هم از آثار خود خانم اکبر است. او همچنین کتابی دارد به نام «طباخی گیلان» که اولین کتابی است که در مورد طرز پخت غذاهای گیلکی منتشر شده است. فهمیه اکبر همچنین تا زمانی که در ایران بود به فعالیتهای خیرخواهانه میپرداخت، از جمله عضو هیات مدیره حمایت مادران و نوزادان در گیلان بود و یک درمانگاه در انزلی ساخت. همچنان در تهران در حالیکه با اولین باغچهبان تمرین اپرا می کرد، به کمک به زنان زندانی در سواد آموزی و دیگر خدمات به آنان مشغول بود. همچنین خانهی او و همسر و سه فرزندش در رشت، در قبل از انقلاب اهدا شده است تا تبدیل به موزهی باستان شناسی و مردم شناسی گیلان شود که تا به امروز هم پابرجاست.
فهمیه اکبر در تمام زندگیاش یک رویا داشت. اینکه به روی صحنههای بزرگ برود و برای مردم آواز بخواند، آرزویی که جز یک بار در خاک وطنش اتفاق نیفتاد. او که فقط در جمعهای خصوصی منزل خویش و یا در مهمانیهای دوستان آواز میخواند، یک بار در سالن متروپل غازیان بندرانزلی به روی صحنه رفت تا به نفع سازمان شیر و خورشید، برنامه اجرا کند. بعد از انقلاب، خانهاش در تهران مصادره شد. او به همراه خانواده ابتدا به وین و بعد به واشینگتن دی سی آمریکا مهاجرت کرد. او یک بار هم در ۸۰ سالگی در پایتخت آمریکا به روی صحنه رفت به دعوت مجمع زنان واشینگتن دی سی. در مستند، میبینیم که دوران دور از وطن، برای بانو فهمیه اکبر چقدر سخت و دردناک بوده است. اینکه نتوانسته هیچ یک از صفحهها و کاستهای آوازهایش را با خودش بیاورد. اینکه مرگ یار زندگی و مرگ یار موسیقیاییاش چقدر بر او گران آمده، بطوری که جایی میگوید: «دیگر همآوازی نبود، آوازی هم نبود»
فهمیه اکبر در سال ۱۳۸۸، در ۹۱ سالگی درگذشت و خاکسترش زیر درخت سروی در دیسی یه خاک سپرده شد. بی هیچ سنگ مزاری و بی هیچ نام ونشانی، همانقدر رازآلود که زیست. همانقدر در سکوت و سایه که بود. اگرچه صدای او و ترانههایش تا ابد ماندگار هستند، همانطور که در آثار دیگری هم ثبت شدهاند، مانند ترانههایی در دو فیلم از صفی یزدانیان، یک سکانس از سریال «خاتون» که غزل شاکری نقش او را بازی میکند و از آثارش میخواند، در بخشی از رمان «شال بامو» نوشتهی فریده لاشایی، و با مستند ارزشمند و خوش ساخت آزاده بیزارگیتی که مخاطب را تا انتها میکشاند. و البته در آثاری که در آینده ساخته خواهند شد و نام بانو فهمیه اکبر را بلندآوازه خواهند کرد. به قول فروغ فرخزاد: «صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند»