1
ــ اين حرفها را چرا به من ميزني؟ خواهش ميكنم تمامش كن!
ــ ميخوام بدوني. با هامو بودي. هيچ اميدي نداشتم كه از من خوشت بياد يا با من دوستي كني. هيچ اميدي نداشتم چيزي بين ما سر بگيره. امّا همهی دوست و رفقام ميدانستند عاشقت بودم. هرجا ميرفتيد من هم ميآمدم. عين سايه دنبالتان ميكردم. از دور ميپاييدمتان و ميديدم چطوري شهوتناك يكديگر را ميبوسيديد. البته هميشه هم از دور نبود. يك شب، كه تو تاريكي تو ماشينش نشسته بوديد، بهتان نزديك شدم. همه چيز را ديدم. رو صندلي پشتي دراز كشيده بودي، دامنت بالا رفته بود و … تو خيابان دبيرستانمان بود. دكمههاي پيراهنت باز بودند و در نور بيرمق خيابان سينههات ديده ميشدند. تكان خوردم. خوب يادم هست، شب جمعه بود و تازه از مجلس رقص بيرون آمده بوديد. شب خنكي بود. اواخر تابستان بود. يادت ميآيد؟
ــ نه. شبهاي تابستان زيادي به مجلس رقص رفتهايم. يادم نميآد. اين چيزها را براي چي به من ميگي؟
ــ پالتوي سبزي داشتي كه خيلي بهت ميآمد. بارها و بارها روزهاي برفي منتظرت ايستادهام تا از خانه بيرون بيايي و بعد تمام راه را تا مدرسه دنبالت كردهام. سالهايي كه در فرانسه زندگي ميكردم، هميشه تو را با همين پالتوي سبز در حالي كه داشتي توي برف راه ميرفتي به ياد ميآوردم. مدت اقامتم در فرانسه به يك سال هم نكشيد، امّا در همين مدّت كوتاه سه تا دوست دختر داشتم؛ دو تا فرانسوي و يكي عرب. همزمان. هر كدامشان هم ميدانستند كساني ديگري هم هستند، امّا اهميتي نميدادند. با هر سه نفر هم روابطمان بسيار گرم و شهواني بود، هر سه نفر ميگفتند با هيچ مرد ديگري روابطشان تا اين اندازه شهواني نبوده است. همه جور عشقبازي ميكرديم. همه نوعشو امتحان ميكرديم. شب با دانشجوي عرب دو بار، سه بار، چهار بار …
ــ خواهش ميكنم تمامش كن. ديگه نميخوام بشنوم. ده دقيقه ديگر دخترم ميآد دنبالم …
ــ … بعد صبح ميرفتم پيش يكي از فرانسويها. بعضي وقتها هم پيش هردوتاشان. سير نميشدم. هرگز ارضا نميشدم. تمام اين روزها با ياد تو زندگي ميكردم. تصوير تو جلوي چشمهام بود. آرزو ميكردم يك بار ديگر ببينم چطور با پالتوي سبزت از در خانه بيرون ميآيي و زير برف راه ميافتي. تقريباً دانشگاه را ول كرده بودم. پدرم برايم پول ميفرستاد. ميدانستم با چه زحمتي اين پولها را درميآورد. و من به زندگي حيوانيِ شهوتآلود و كثيف خودم ادامه ميدادم. اين طوري ماهها گذشتند و وقتي به خودم آمدم… حتماً خبر داري. قاطي كردم. ديوانه شدم. برم گرداندند تهران. چهار ماه در بيمارستان رواني بستري بودم. آن روزها هم با خاطرات تو زندگي ميكردم. داروهاي خوابآور كه تزريق ميكردند، در حال نيمه خواب نيمه هشيار، چشمان تو از ميان غبار شيريرنگ به من نگاه ميكردند …
ــ آقاي اديك … اديك، تعجب ميكنم چطور اين همه سال … امّا يادآوري اينها چه فايدهاي داره … دختر بزرگم حالا دانشگاه ميره … نميدونم چي بگم … الان پيداش ميشه …
ــ موبايل داري؟ خواهش ميكنم به دخترت تلفن كن بگو نياد. بگو خودت ميري. من ميرسونمت. خواهش ميكنم ازت. التماس ميكنم.
ــ آخر ادامه دادن اين حرفها چه فايدهاي داره؟ هيچ موقع بين ما هيچي نبوده.
ــ ازت خواهش ميكنم. سالهاي درازي آرزوي چنين روزي را داشتهام. نميداني چقدر احساس خوشبختي ميكنم. خواهش ميكنم به دخترت زنگ بزن بگو نياد.
ــ باشه.
2
ــ هامو، اديك را يادت ميآد؟
ــ كدام اديك؟
ــ پسر قدبلند لاغري بود. يك كمي سبزه بود. يكي دو كوچه بالاتر از ما زندگي ميكردند. از بچههاي مدرسه خودتان بود.
ــ يك چيزهايي يادم ميآد. عجله دارم، بگو ببينم چي ميخواهي بگي.
ــ از دوره دبيرستان عاشق من بوده.
ــ چشمم روشن. از كجا فهميدي؟
ــ خودش به من گفت.
ــ خودش گفت؟
ــ آره خودش. ديروز عصر باهاش بودم. نترس! هفته آينده برميگرده آمريكا. با مادرش در گلندل زندگي ميكنه. با هم رفتيم جلوي خانه قديميمان. سالهاي دبيرستان يك پالتوي سبز داشتم، يادت ميآد؟
ــ نه، يادم نميآد.
ــ عجله داشتي، ديرت نشه!
ــ ديگه كجا رفتيد؟
ــ دربند. يادت هست يه بار دهبيستنفري رفته بوديم كوه برگشتني تو دربند دوغ خورديم؟
ــ نه يادم نيست.
ــ اون يادش بود، براي همين هم ميخواست با هم يك بار ديگر به آنجا برويم. عجيبه، تمام اين سالها را با يادها و خاطرات من زندگي كرده، در حالي كه ما با هم هيچ رابطهاي نداشتهايم.
ــ مثل اينكه بدت هم نيامده.
ــ نه بدم نيامده. احساس غريبي دارم. سالها در خيال و ذهنيات ديگري زندگي ميكني، راه زندگيشو تعيين ميكني، كارش را به ديوانهخانه ميكشوني و حتي در آنجا هم در هذيانها و خوابهاي بيدارياش حضور داري، بدون اينكه خودت خبر داشته باشي. يادت ميآد يك بار آخرهاي تابستان، شب خنكي بود، ماشين عموت را برداشته بودي، بعد از مجلس رقص رفتيم خيابان دبيرستانتان، ماشينت را تو تاريكي نگه داشتي و براي اوّلين بار …
ــ … نه، يادم نميآد.
***