بچه که بودم، خیال میکردم هر آدمی براساس ملیتاش کار میکند. ما اسپانیایی بودیم و پدر، پدربزرگ و عموهایم همگی در کار معاملهی سیگار بودند. این کار راه و رسم خاص خودش را داشت که فکر میکنم قانون آن بود؛ بهخصوص آن روزها وقتی میشنیدم که پدر و دیگر مردان خانواده از کار حرف میزنند، به تلخی از آن یاد میکنند، رذیلانهاش میخوانند و بر لحظه لحظهی کار لعنت میفرستند، بیشتر به این موضوع اعتقاد پیدا میکردم.
از این حرفها همیشه متعجب بودم؛ بهخصوص از پدرم که مغازهاش، چون خیلی کم به آنجا میرفتم، همیشه برایم مکانی فوقالعاده بود. پیشخوان نیکلپوش پهن و خوش منظرهای داشت که بستههای درخشان سیگار به دقت رویش چیده شده بودند و فندکها و قلیانهای براق در بالای آن قرار داشتند. کف مغازه از سفال سفید بود و دیوار داخلیاش یک آینهی بزرگ. مشتریهای آنجا مردان شیکپوشی بودند با صدای کلفت که عصا و دستکش داشتند و زنجیرهای طلایی گران قیمت از دور شکمهای گندهشان آویزان بود. تا جاییکه بهخاطر دارم، ثروت و قدرت همیشه در آن مغازه موج میزد.
با وجود این پدرم همیشه در تقبیح معاملهی سیگار یکی از تندروترین آدمهای روی زمین بود. یک بار با همان لهجهی غلیظ اسپانیاییاش گفت: «لعنت به من اگه بذارم حتی یکی از بچههام وارد معاملهی سیگار بشه! لعنت به من!»
من احساسات پدرم را میستودم ولی میدانستم که اینها همهاش حرف است و بالاخره من و سه برادر دیگرم نیز درست مثل پدر و عموهایمان سرنوشتی غیر از معاملهی سیگار نداشتیم. در واقع آنروزها برادر بزرگترم که فقط ده سال داشت و دقیقاً مثل یک آمریکایی باهوش رفتار میکرد، از قبل شروع کرده بود و بعضی کارهای پدرم را انجام میداد. او نه تنها بستههای سیگار را به هتلهای مجاور مغازهی پدر در بخش بروهال بروکلین میرساند بلکه دامنهی فعالیتاش را گسترش داده بود و بعد از عبور از رودخانه، وارد شهر میشد و جنسها را تحویل مشتریان میداد.
وقتی التماساش میکردم تا از کار و بارش برایم تعریف کند، خودش را آدم نترس و بیتفاوتی نشان میداد و هنگامیکه با عشق و علاقهی خالصانه میپرسیدم: «دیگه نمیخوای هوانورد بشی؟» میگفت: «معلومه که میخوام! ببینم تو چت شده؟! فکر میکنی برای چی دارم پولامو جمع میکنم؟!» و بیش از پیش دلم برایش میسوخت و نگراناش میشدم. او نیز محکوم به فنا بود؛ درست همانطور که پدر و عموهایم بودند. او هرگز هوانورد نمیشد. همانطور که من گاوباز نمیشدم و همانطور که جاستوی بیچاره صاحب اتاق بزرگی که عکس کفشهایش کف آن بیفتد و بیفانیو ، یکی از دوقلوهایش، رفت و روبش را انجام دهد. بیفانیو هنوز تصمیم نگرفته بود چکاره شود ولی دوقلوها همیشه هر کاری را با هم انجام میدادند. برادر بزرگترم وقتی دنبال کارهایش میرفت، هرگز مرا با خود نمیبرد. من خیلی بچه بودم گرچه فقط دو سال با او تفاوت سنی داشتم. وقتی از مدرسه به خانه برمیگشتیم، کت و شلوار روز یکشنبه و کفشهای تازهاش را میپوشید و با تراموا به مغازهی پدرم میرفت. اغلب التماسکنان زیرگریه میزدم تا مرا نیز با خود ببرد: «فقط یکبار! فقط همین یکبار!» من نمیخواستم تن به کار سیگار بدهم. از شهر هم میترسیدم ولی به آب و آتش میزدم تا بتوانم تراموا سواری کنم.
برادرم هرگز نرم نمیشد و اولین تجربهی من در معاملهی سیگار، اتفاقی و بدون کمک او بهوجود آمد. از همه-ی کارهای او بزرگتر بود و باید به خودم میبالیدم ولی در عوض شرمنده و وحشتزده شدم و فوراً احساسات پدرم و دیگر مردان خانواده را درک کردم.
آنچه اتفاق افتاد، کاملاً طبیعی بود؛ مادر داشت آماده میشد تا دختر دیگری به دنیا بیاورد. بهقول خودش: «یه خواهر کوچولو» و ما هر سه برادر در خدمت او بودیم. برادر بزرگترم، جو ، در خانه میماند چون میتوانست پی فرمانها برود، تلفن بزند و در کارهای خانه کمک کند و بهعلاوه به قول خودش، آنقدر بزرگ شده بود که خیلی از چیزها را بفهمد. چندان احساس بدی نداشتم چون به خانهی مادربزرگ میرفتم و مثل دوقلوها مجبور نبودم پا به خانهی عمهام بگذارم. رفتن به خانهی مادربزرگ دردسرهایی هم به همراه داشت چون همیشه کارهایی بود که باید انجام میشد و اغلب ناچار بودم نقش مترجم را بازی کنم. مادربزرگ فقط ده کلمه انگلیسی حرف میزد و پدربزرگم کمی بیشتر.
اوایل صبح روز چهارم جولای بود و پدربزرگم اعلام کرد از خانه بیرون نخواهد رفت. «بیرون رفتن» به معنای کار کردن بود. پدربزرگم کثیفترین شکل معاملهی سیگار را میکرد. او یک توریانو یا «دلال خردهپا» بود؛ یکی از آن فروشندگان دورهگردی که چون با دوز و کلک معامله میکردند، همیشه از جانب دیگر فروشندگان تحقیر می شدند. برچسبهای تقلبی، تبلیغات دروغین و کالاهای قلابی – سیگارهای ارزانقیمتی که آنها را به قیمت گزاف به دیگران میانداختند- و همیشه مورد غضب اسپانیولیهایی قرار میگرفتند که جیبشان پر بود و معاملهی قانونی میکردند.
تمام اینها را در خانه شنیده بودم. هر وقت حرفی از توریانو میافتاد، با شیفتگی تمام گوش میکردم چون او برایم جالبترین فرد در میان سیگار فروشان بود؛ ولی هرگز نتوانستم داستانهای افسانه مانند توریانوها را به پدربزرگ آرام و غمگینم ربط دهم. پدربزرگ من همیشه فقیر بود.
مادربزرگ بیاینکه برگردد، نگاهش کرد و گفت: «داری مثل آمریکاییها تعطیلات میگذرونی؟!» او از هر چیز آمریکایی نفرت داشت. زمانی در اسپانیا برای خودش بانوی محترمی بود.
پدربزرگ شانه بالا انداخت و گفت: «آدم باید با سازی که اونا میزنن، برقصه!»
مادربزرگ به تندی جواب داد: «و اجاره خونهای رو که میخوان بپردازه!»
میدانستم که باید اتاق را ترک کنم ولی دلم برای پدربزرگ سوخت. رنگش داشت مثل لبو میشد.
مادربزرگ گفت: «حالا دیگه وارد روز چهارم شدیم؛ یعنی اینکه پنج روز تأخیر داریم!»
«میدونم.»
مادربزرگ برگشت و گفت: «خب؟!»
«میدونم. باهات موافقم ولی خواهش میکنم جلوی بچه از این حرفها نزن. خواهش میکنم نزن!»
«بچه از همه چیز خبر داره.»
پدربزرگ ناگهان به طرف من آمد: «ولی از من چیزی نمیدونه.»
دستهایش میلرزید. بازویم را گرفت و به اتاق جلویی برد؛ کنار پنجره مرا روی یک صندلی بزرگ نشاند و گفت: «جشنو تماشا کن! جشنو تماشا کن!» از پنجره بیرون را نگاه کردم. میدانستم که هیچ جشنی در کار نیست اما نتوانستم به رویش بیاورم.
فقط برای مدت کوتاهی آنجا ماندیم چون چند لحظه بعد زنگ در را زدند و قدمهای شادی از پلهها بالا آمد و صدای آگاپیتو را شنیدم که با مادربزرگ حال و احوال کرد. میخندید و به گرمی حرف میزد و او را دونا خطاب میکرد که به اسپانیایی عنوان بسیار محترمانهای است. برعکس پدربزرگ، آگاپیتو نمونهی کامل یک توریانو بود؛ هنوز خیلی جوان بود و مدت زیادی از اقامتش در آمریکا نمیگذشت اما در همین مدت کوتاه مشهورترین- و به همان اندازه بدنامترین- فروشندهی منطقه بود. آنروز درست مثل تصور من از یک توریانو لباس پوشیده بود. کت و شلوار مرغوب سفیدی از جنس کتان، کفشهای چرمی قهوهای براق و دکمهدار، پاپیون خال خالی روشن و کلاه حصیری پاناما با یک نوار رنگارنگ. وقتی لبخند زنان وارد اتاق جلویی شد، احساس کردم کاملترین مرد دنیاست؛ انگار اتاق را پر از روشنایی کرد. دربرابر پدربزرگ بسیار مؤدب بود و زمانیکه پیشنهاد کرد لحظهای از اتاق خارج شوند، لحنی کاملاً آرام و جدی داشت. روی شانهام زد و لبخندی تحویلم داد و گفت: «پسرک رو هم با خودمون میبریم، باشه؟!» سبیل سیاه و دندانهای سفید براقی داشت؛ با آن پوست تیرهی اسپانیایی واقعاً زیبا بهنظر میرسید و من برخلاف همهی حرفهایی که دربارهاش شنیده بودم، از او خوشم آمد.
پدربزرگ در پاسخ به آگاپیتو فقط شانهای بالا انداخت اما وقتی او پیشنهاد کرد مرا نیز همراه خود ببرند، چهرهاش دوباره تیره شد و درهم رفت. مادربزرگ از آشپزخانه فریاد زد: «آره بچه رو هم ببرین. تا حالا بیرون نرفته شاید اونم چیزایی ببینه. امروز روز تعطیله مثلاً!»
پدربزرگ دوباره شانه بالا انداخت. تراموا گرفتیم –یک واگن روباز تابستانی- و تا ایستگاه آخر در آن ماندیم. به بارانداز نزدیک میشدیم. میتوانستیم دودکش رنگی کشتیهایی را که به اسکله بسته شده بودند، ببینیم. خیابان، بزرگ، خلوت و ساکت بود طوریکه باعث میشد کشتیهای شگفتانگیز زیر نور خورشید آشناتر به-نظر برسند. آگاپیتو با انگشت چیزهای دور و بر را نشانم میداد اما پدربزرگ در سکوت کامل راه میرفت. بهترین کت و شلوار مشکیاش را پوشیده بود، یک کلاه لبهدار مشکی به سر داشت و قیافهاش نگران می-نمود. سبیلی سیاه و آویزان، چهرهاش را حسابی غمگین میکرد.
از چند محله گذشتیم، وارد پیادهرو شدیم و به یک مغازهی کوچک سیگارفروشی رفتیم؛ مغازهی خانواده میگوئلین . او را از دوران رفت و آمدهای خانوادگی و رقصهای اسپانیایی میشناختم؛ پیرمردی بود ریزنقش و خاکستری با مغازهای کهنه و گرد گرفته. او برای ما هفت بسته سیگار نو پیچید اما نه در کاغذ قهوهای؛ فقط بندی را محکم دورشان بست طوریکه همه میدیدند سیگار است و برچسبهای زیبایشان پیدا بود. آگاپیتو چهارده دلار به او داد. حساب کردم و دیدم برای هر بسته دو دلار پرداخته است. پدربزرگ خودش میخواست پول را بپردازد اما آگاپیتو مانعاش شد و وادارش کرد کیفاش را در جیباش بگذارد. آگاپیتو انگار قیمت هر چیزی دستاش بود. پول بلیت واگن را هم او پرداخت. خم میشد و آهسته با پدربزرگ صحبت میکرد و روی شانهی او میزد. از این کار خوشحال میشدم. دلم می خواست پدربزرگ نگرانی را کنار بگذارد.
همینکه مغازهی میگوئلین را ترک کردیم، دوباره به خیابان بزرگی پیچیدیم و مسیر آمده را برگشتیم. آهسته میرفتیم. آگاپیتو با پدربزرگ حرف میزد و سالنهایی را که از کنارشان میگذشتیم، نگاه میکرد. سالنها، تنها مکانهای باز آن روز بودند و مشتری چندانی نداشتند. آگاپیتو به پدربزرگ گفت: «این یکی! این خوبه!» و وارد یکی از سالنهای گوشه مقابل شدیم. سالن، پیشخوان پهن روشن و براقی داشت و هتل طبقهی بالایش بزرگ بود. نام «موناگان » را روی تابلوی بزرگ بالای در خواندم. تا از در گذشتیم، آگاپیتو محکم دستام را گرفت و همینکه داخل شدیم، چشمم به سالن بزرگ و براق و تمیزی افتاد. مرا به یاد مغازهی پدرم می-انداخت؛ پیشخوان پهنی با آیینهای بزرگ کنار دیوار در یک طرف و پیشخوان دیگری در آنسو با سینیهای پر از غذا. کف سفالی سالن تمیز بود و هیچ گرد و غباری نداشت و یک پستوی بزرگ هم بود که میزهایش همگی با رومیزی سفید، پوشیده شده بودند. آگاپیتو لبخندزنان توی درگاهی ایستاد و دور و برش را نگاه کرد. انگار از آنجا خوشش میآمد؛ بعد ما را به سمت آینهی پیشخوان بزرگ برد. چون زیاد شلوغ نبود، به راحتی جایی پیدا کردیم و او بستههای سیگار را روی پیشخوان گذاشت و برای مرد پشت پیشخوان سر تکان داد و لبخندی زد. به پدربزرگ و بعد به خودش اشاره کرد و با صراحت گفت: «ویسکی!» ویسکی را وسکی تلفظ میکرد. دستی به سر من کشید و یکبار دیگر لبخندزنان به مرد گفت: «آبجو زنجبیلی!» این یکی را بد ادا نکرد فقط به جای آبجو گفت: «اَبجو.»
مرد دیگری پشت پیشخوان، کمی عقبتر ایستاده بود. ژاکتاش را درآورده و آستینها را بالا زده بود ولی پیشبند نداشت؛ آدم درشت هیکلی بود با صورت سرخ و سیگار گندهای به لب داشت. یک زنجیر طلایی از جلیقهاش آویزان کرده بود و دو انگشتر بزرگ به دست راست داشت و شبیه یکی از مشتریهای پولدار پدر بود. وقتی نگاهش کردم، چشمکی به من زد و خندید. به آگاپیتو و پدربزرگ نگاه میکرد که پاهایشان را به نردهی برنجی چسبانده و روی پیشخوان بزرگ خم شده بودند. آگاپیتو همچنان که با پدربزرگ ویسکی می-نوشید، اسپانیایی حرف میزد و میخندید. مرد هیکلی آهسته به سوی آنها رفت و دستی به بستههای سیگار کشید. آگاپیتو ناگهان بهتزده سربلند کرد و لبخندی تحویل او داد و تعظیم کرد. مرد گنده گفت: «هاوانا؟!» صدای کلفتی داشت. آگاپیتو بهسرعت سر تکان داد: «آره! من اهل هاوانام! من اهل هاوانام!»
مرد هیکلی خندهزنان گفت: «سیگارهارو میگم!» دندانهایی قهوهای ولی صورت خوبی داشت. آگاپیتو گفت: «اوه! آره! آره!» میخندید و سر تکان میداد: «ایناهم مال هاواناس. برای دوستم آوردمشون!» به بیرون اشاره کرد: «کشتی! میفهمی؟! از هاوانا تا اسپانیا. برای یه دوست آوردمشون. اینجا توقف کردم.» یک ریز حرف میزد ولی کلمات را واضح ادا میکرد؛ بعد دست از خنده برداشت، خیلی جدی شد، یکی از بستهها را بیرون کشید، با چاقوی کوچک طلاییاش آن را باز کرد و با دقت دو نخ سیگار بیرون آورد. آنها را به مرد هیکلی داد و درحالیکه مرد مردد به نظر میرسید، با قدرت تمام سر تکان داد: «برای چهارم جولای!» و دوباره لبخند زد: «چهارم جولای مبارک!» سر تکان داد و سیگارها را در دستهای مرد گذاشت.
مرد هیکلی سیگارها را بو کرد، برای او سر تکان داد و گفت: «بوش خوبه!» برگشت و چیزی به مرد پیشبنددار گفت و او هم بطری را برداشت و در لیوانهای پدربزرگ و آگاپیتو ویسکی ریخت. آگاپیتو لیواناش را برای او بلند کرد. پدربزرگ هم همینطور. مرد هیکلی همچنان سیگارها را بو میکرد و بعد دوباره دستی به بستههای سیگار کشید و درحالیکه آگاپیتو قیافهای بهتزده به خود گرفته بود، پرسید: «قیمتشون چنده؟ چهقدر؟» آگاپیتو دستاناش را گشود: «مال یه دوسته! میفهمی؟ نه…» دوباره دستهایش را تکان داد. مرد هیکلی گفت: «سفارشیه؟» آگاپیتو سر تکان داد و لبخند زد و دستهایش را بههم مالید: «سفارش؟ نه! سفارش نیست.» مرد گنده روی جعبه زد: «خب چقدر؟ بالاخره چقدر؟» آگاپیتو انگشتاش را بالا برد، رو به پدربزرگم چرخید و به اسپانیایی گفت: «این یکی پولداره. میتونه بخره!» پدربزرگم گفت: «مواظب باش مرد!» آگاپیتو گفت: «نه! خودتو ناراحت نکن دنخوزه ! میدونم چکار دارم میکنم!» به بازوی پدربزرگ زد، رو به مرد گنده کرد، لبخندی تحویلاش داد: «دوستم اینجاست. یادشه، همهچی یادشه!» و انگشتش را روی جعبهها بالا و پایین کشید: «همهی جعبهها، هر هفتتاش، شصت دلار برای دوستم آب خورده!»
شصت دلار! برایم شوک بزرگی بود. آدم هفت جعبه سیگار را چهارده دلار، یعنی جعبهای دو دلار میخرد و بعد آنها را شصت دلار میفروشد. خوب میفهمیدم که چرا مرد گنده آن قیافه را به خود گرفت و زیر خنده زد. به دروغهایی که آگاپیتو گفته بود اهمیت نمیدادم چون میدانستم توریانوها همه همینطورند اما وقتی چنین قیمت بالایی را پیش کشید، شوکه و آشفته شدم؛ بعد ترس برم داشت. لیوان در دستهایم سنگینی میکرد و سرم را پایین گرفته بودم چون میدانستم که سرخ شدهام. شنیده بودم که توریانوها گوش مردم را میبرند ولی شک داشتم که آگاپیتو امروز درحالیکه من و پدربزرگ همراهاش بودیم، سرشانس باشد. داشت برایمان دردسر درست میکرد. داشت وادارمان میکرد شانسمان را امتحان کنیم. تصمیماش را گرفته بود و همه داشتیم توی دردسر میافتادیم.
مرد هیکلی چیزی به آگاپیتو گفت و او پاسخ داد: «خب، خودتون خوب میدونید که هاواناس!» نفهمیدم مرد هیکلی چه گفت ولی آگاپیتو با زیرکی ادامه داد: «خوشتون اومد؟ از سیگارها خوشتون اومد؟!» حالا دیگر از لهجهی او و دروغهایش حالم بههم میخورد. مرد هیکلی آهسته گفت: «دهتا میخوام. ده جعبه میخوام.» بعد آگاپیتو با پدربزرگم اسپانیایی حرف زد. لحناش همچنان محترمانه بود: «شما اینجا بمونید. من میرم مغازهی میگوئلین و سه تا جعبهی دیگه میارم. تا اونجا میدوم. شما بمونید! معاملهی خوبیه!» شنیدم که پدربزرگم گفت: «آره مرد! جعبههارو به اون قالب کن و مارو اینجا قال بذار! بهتر از این نمیشه!» آگاپیتو بلافاصله گفت: «هیچ خطری نیست!» پدربزرگ با لحن خشک ادامه داد: «اگه هم خطری بود، گور بابای من!» یک مرتبه من سر بلند کردم و دیدم دوباره قیافهاش درهم رفته است.
«فکر نمیکردم این جوری بشه. گفتم معاملهی خوبی میکنیم. بیا برشون داریم و بریم.» آگاپیتو گفت: «من اینجوری کار نمیکنم!» و با لحن ملایمتر افزود: «تو که میدونی دنخوزه!»
«باشه هرچی تو بگی!»
«میمونی؟»
«هرچی تو بگی.»
با خشم و شیفتگی تماشا میکردم. آگاپیتو لبخندزنان رو به مرد هیکلی که با سیگاری در دهان روی پیشخوان خم شده بود، برگشت. دستانش را در هم گره کرد و سر تکان داد: «تمومش کردیم. من سه بستهی دیگه از توی قایق میارم تا بشه دهتا!» انگشتاناش را روی بستهها بالا و پایین کشید؛ سه انگشتاش را بالا گرفت و به مرد هیکلی اشاره کرد: «ده جعبه! هشتاد دلار برای شما!» مرد هیکلی لحظهای آگاپیتو را برانداز کرد و سر تکان داد و گفت: «هشتاد دلار.» با خودم فکر کردم عجب مرد احمقی! حالا دیگر قیافهاش برایم پر از حماقت بود. آگاپیتو گفت: «پنجاه دلارشو الان بده.» لبخند زد: «به نگهبان پول میدم. فقط یهکم، میفهمی که؟! دوستم اینجا میمونه. من بر میگردم با سه تا جعبهی دیگه!»
آیا پدربزرگ میفهمید؟ آیا میفهمید آگاپیتو چه میگوید؟ به چهرهاش نگاه کردم اما نتوانستم چیزی ببینم. از ترس و وحشت سست شده بودم و جرأت جیک زدن نداشتم. مرد هیکلی کیفاش را در آورده و بدون تأمل، پنج اسکناس نو به آگاپیتو داده بود. لابد هر اسکناسی ده دلار. آگاپیتو همچنان که آنها را در کیفش میگذاشت، لبخند میزد و سر تکان میداد؛ به بازوی پدربزرگ زد و گفت: «نگران نباش! الان بر میگردم» و بعد سر مرا نوازش کرد – نتوانستم بهموقع سرم را پس بکشم- و به خیابان رفت.
به کف سالن خیره شدم؛ به پدربزرگ نگاه نمیکردم. آبجو زنجبیلی را تمام کرده بودم ولی لیوان را روی میز نمیگذاشتم. شنیدم که مرد هیکلی چیزی به پدربزرگ گفت ولی پدربزرگ جوابی نداد. مرد هیکلی گفت: «انگلیسی بلد نیستی، ها؟!» و خندید. جعبههای سیگار را برداشت، به انتهای پیشخوان رفت و مشغول باز کردنشان شد. کمی که سرم را بالا میگرفتم، میدیدمش. حالا باید پدربزرگ را نگاه میکردم. آیا میفهمید که در چه مصیبتی گرفتار شدهایم؟ داشت به آینه نگاه میکرد. دستاناش نمیلرزید ولی عرق کرده بود. اول نگاهی به او انداختم و بعد دلم خواست زیر گریه بزنم. رفتم و لیوان را کنار او گذاشتم. نگاهم کرد و چرخید و به مرد هیکلی که یکیک جعبهها را باز میکرد، خیره شد؛ برگشت و یک جرعه نوشیدنیاش را سر کشید و رو به من کرد. پشتاش به مرد هیکلی بود و دست روی شانهام گذاشت. وقتی خم شد، بوی ویسکی را از نفساش استشمام کردم. گفت: «از اینجا برو! طوری رفتار کن که انگار با آرامش از اینجا خارج میشی.» صدایش آرام و ملایم بود ولی بدجوری عرق میریخت. دستاش محکم روی شانه ام بود: «خودتو به ایستگاه برسون. کنار درختها منتظرم باش. هر چقدرم که طول بکشه، من میام. هیچ کاری نکن! فقط منتظرم باش. هرطور بشه فرار میکنم. بیرون میزنم و میام پیشت. فرار میکنم و میام پیشت. هرطور که بشه. گریه نباشه. گریه بیگریه!» هنوز گریه سر نداده بودم ولی لبهایم میلرزید. قبل از اینکه حرفاش تمام شود، سرم را تکان دادم. میگفت: «در مورد من بد فکر نکن. در موردم بد فکر نکن. من نمیخواستم تو درگیر بشی! تو که بد فکر نمیکنی؟ تو که بد فکر نمیکنی؟ مگه نه؟»
«نه من میمونم. من اینجا با تو میمونم!» چهرهاش دوباره در هم رفت و درحالیکه شانههایم را محکم در چنگ گرفته بود، هلم داد. نگاهم کرد ولی من سر تکان دادم. گفت: «باشه، بمون! بمون!» شانهام را رها کرد، دستم را گرفت و برگشت که دوباره روی بار خم شود؛ لحظهای بعد، وقتی دوباره توی لیوان خودش ویسکی میریخت، با دست چپاش کار میکرد ولی دقت فراوانی به خرج میداد. لیوان را با دست چپ برداشت و آرام آرام مشغول نوشیدن شد. پدربزرگ قبلاً در اسپانیا پیشخدمت بود و خیلی به آن مینازید. قبل از اینکه به آمریکا بیاید، در بهترین هتل طنجه پیشخدمتی میکرد و یک پرنس، یک دوک و دو پرنسس از مشتریهای دائمش بودند. مادربزرگ در طنجه متولد شده بود و با اینکه چیزی از سهم خودش در زندگی آنجا را به-خاطر نمیآورد، داستانهای زیادی از طنجه تعریف میکرد. سه سال زندگی در طنجه، شادترین دوران خانوادهی او بود.
برادر مادربزرگ چند سال قبل به آمریکا آمده و به عنوان یک توریانو، موفقیت چشمگیری به دست آورده بود. او نامههای اغواکنندهای به مادربزرگ مینوشت و از فرصتهای طلایی این حرفه داد سخن میراند تا بالاخره مادربزرگ را وادار کرد خوزه، پدربزرگم را سر عقل بیاورد و راهی آمریکا شوند. برادر همیشه میپرسید که آیا او میخواهد تا آخر عمرش پیشخدمت بماند؟ وقتی خواهرش با یک پیشخدمت ازدواج کرد، او احساس خیلی بدی داشت. تنها برادر مادربزرگم بود و آنها خیلی بههم نزدیک بودند. پدربزرگ از زندگیاش راضی بود. نمی-خواست برود. نامهها اغراقآمیزتر شدند و بعد کار به التماس کشید و سرانجام پول کافی برای خرید بلیت درجه یک کشتی برای هر سه نفر را فرستاد. فشار بر پدربزرگم افزایش یافت و سرانجام پدربزرگ رضایت داد و با خانوادهاش به آمریکا آمد؛ به یک منطقهی اجارهای در هوبوکن نیوجرسی. کمی بعد وقتی عمهام متولد شد به بروکلین رفتند ولی باز هم در یک منطقهی استیجاری ساکن شدند و زندگیشان دیگر بهتر از آن نشد. پدربزرگ، همانطور که مادربزرگ در آخر قصههایش میگفت، فروشندهی خوبی نبود.
درحالیکه دست پدربزرگ را چنگ زده بودم و نگاهش میکردم، این خاطرات از ذهنم میگذشت و خشمی که قبلاً احساس کرده بودم، تبدیل به رقت میشد. با خود گفتم: «دوستت دارم!» یکبار بازویش را کشیدم و گفتم: «میتونیم به دستشویی بریم. اول من، بعد تو. از اونجا میتونیم جیم بشیم!» نگاه گرفتهای به من انداخت و گفت: «نه، اینجوری نه! اگه بخوایم بریم، از در جلویی میریم. ما مردیم!» برگشت که به آینه نگاه کند ولی بلافاصله رو به من کرد: «دستشویی نمیخوای بری؟ مطمئنی؟!» سر تکان دادم. گفت: «خوبه!» و رو به آینه برگشت. فکر میکنم مدتی طولانی به همان حالت ایستادیم. برای من زمان خیلی درازی بود ولی آگاپیتو بعدها گفت که رفتناش فقط شانزده دقیقه طول کشیده بود. وقتی برگشت، صورتاش غرق عرق بود و کلاه پاناما روی سرش پس رفته بود ولی لبخند میزد و شاد به نظر میرسید و لباسهایش همچنان تمیز بود. به مرد هیکلی گفت: «دویدم! دویدم! از اینجا تا کشتی و از کشتی تا اینجا!»
بستههای تازه را روی پیشخوان گذاشت؛ با چاقوی جیبیاش آنها را یکی یکی را باز کرد و مقابل مرد هیکلی قرار داد. بستهها نو بهنظر میرسیدند و فکر میکنم یکی از برچسبها خیس شده بود. حتماً مرد هیکلی آن را میدید. با خود گفتم: «الان گندش در میاد!» حالا آگاپیتو گرفتار میشد و حقاش هم بود و من و پدربزرگ میتوانستیم برویم. فرار میکردیم و آگاپیتو تنها کسی بود که گرفتار میشد. مرد هیکلی بستهها را یک به یک بو کرد؛ حتی دستی به سر چسب خیس کشید ولی خیلی جدی سر تکان داد و مثل احمقها کیفاش را درآورد و سه اسکناس ده دلاری به آگاپیتو داد. مرد پیشبنددار دوباره لیوان آگاپیتو را پر کرده بود. آگاپیتو یکی از اسکناسها را به طرف او دراز کرد ولی او سرتکان داد؛ بعد آگاپیتو اسکناس را در کیفاش گذاشت، یک اسکناس یک دلاری بیرون آورد، تا کرد و به مرد پیشبنددار داد و گفت: «مال شما! مال شما!» او لبخندزنان سر تکان داد. آگاپیتو ویسکی را برداشت؛ لبخند زد و سر جنباند و یکجرعه همهاش را سرکشید. من که دلم میخواست هرچه زودتر راه بیفتیم، دست پدربزرگ را میکشیدم اما او دستاش را محکم نگه داشت و منتظر ماند تا آگاپیتو با هر دو نفر دست داد و بعد خودش برای آنها سری تکان داد و سهتایی به طرف در برگشتیم. آهسته از در بیرون رفتیم و از خیابان گذشتیم. پدربزرگ میخواست تند کند ولی آگاپیتو بازویش را گرفت و آرامش کرد. پس از لحظهای گفت: «نگران نباش! توی خیابان اول میپیچیم پایین ولی حالا باید آهسته راه بریم. آهسته و با وقار!»
خیابان اول را پایین پیچیدیم. آن ردیف را پشت سر گذاشتیم و به سمت واگنها چرخیدیم؛ همینکه آخرین چرخ را زدیم، آگاپیتو ایستاد و کیفاش را درآورد و سه اسکناس ده دلاری به پدربزرگ داد. پدر بزرگ آنها را پس زد و گفت: «اذیتم نکن مرد!» آگاپیتو گفت: «خواهش میکنم! این سهمته!»
«خیلی زیاده!»
«نصفشه. ما با هم شریک بودیم.»
آگاپیتو پولها را توی مشت پدربزرگ گذاشت و فشار داد و وقتی داشتیم راه میافتادیم، گفت: «نصف، نصف!»
پدربزرگ اسکناسها را در کیف کوچک سیاهاش گذاشت و گفت: «خیلی ازت ممنونم!» آگاپیتو گفت: «خواهش میکنم!» همچنان که میرفتیم، او دوباره لبخند میزد و شاد بود. کلاهاش را بر میداشت و با دستمال ابریشمی بزرگی صورتاش را پاک میکرد: «آدم باید این چیزهارو ببینه دنخوزه! آدم باید این چیزهارو ببینه تا باورش بشه. هه، هاوانا!» سری تکان داد و خندید. وقتی پدربزرگ پاسخی نداد، گفت: «و نباید فکر کنی که کلاهشونو برداشتیم. این یارو اونارو بهعنوان هاوانا میخره و به عنوان هاوانا میفروشه؛ مثلاً در یه فستیوال. مردمم اونارو به عنوان هاوانا میخرن و میکشن. مهم نیست چهقدر سیگار بدیه چون برای اونا هاواناس. آره دنخوزه! ما هاوانا می فروشیم، اونا هاوانا میخرن!» توی تراموا بعد از اینکه پول بلیتمان را پرداختیم، آگاپیتو یک نیم دلاری در جیب راننده انداخت و گفت: «به خاطر چهارم جولای!» راننده سرخ شد و سری جنباند. آگاپیتو ایستاد و کلاهاش را برداشت و فریاد زد: «زندگی بهخاطر ایالات متحدهی آمریکا! چهارم جولای بر همه مبارک!» دو نفری که جلوی واگن نشسته بودند، لبخندی زدند و سر تکان دادند. فکر میکردند مست است. آگاپیتو از ما جدا شد و کمی بعد به خانه رسیدیم و مادربزرگ بیرون رفت: «میرم کمی ران خوک بخرم. امشب باید یه غذای حسابی بخوریم!» من و پدربزرگ سری جنباندیم و او بدون اینکه بالا را نگاه کند، گفت: «خیلی شانس آوردیم، خیلی!» مادربزرگ برگشت و نگاه سردی به او انداخت. دامن مشکی پوشیده بود با جلیقهی مشکی ابریشمی و شبیه تصویر ملکهی مادر در مجلههای اسپانیایی شده بود؛ البته مادربزرگ زیباتر بود. با لحن آرامی گفت: «آره، خیلی شانس آوردین! بهخصوص تو! حالا دیگه باید چند روزی از خونه بیرون نری. شایدم بهتر باشه ریش بذاری!»
پدربزرگ سرخ شد ولی سر بلند نکرد؛ وقتی مادربزرگ برگشت و از در بیرون رفت، شانه بالا انداخت و بعد از لحظهای دست مرا گرفت و به کنار صندلی کشید. بازویش را دور کمرم انداخت و سرم را نوازش کرد و گفت: «تو…» راست توی صورتم نگاه میکرد: «تو باید هرچیرو که امروز شنیدی، فراموش کنی! هر چی که دیدی! همشو! مخصوصاً چیزاییرو که مادربزرگت گفت! اون زن خوبیه. هیچوقت مثل امروز برخورد نمی کنه. این منم که ضعیفم. اشتباه از طرف منه. خودت بعدها اینو میفهمی، آره، بعدها میفهمی. یادت باشه –شانهام را فشار داد- باید قوی باشی. یادت باشه! نذار هیچ زنی، حتی مادرت که از گوشت و خون منه یا زنی که باهاش ازدواج میکنی، نذار هیچکدومشون تحت فشارت بذارن یا بهت بگن چه شغلی انتخاب کنی. تو خودت تنها باید تحمل کنی؛ بنابراین خودت باید انتخاب کنی و ادامه بدی. میخوای گاوباز بشی، نه؟!» گفتم: «آره یا شایدم یکی از اونا که واگن برقی رو هدایت میکنه.»
«خوبه! ممکنه بعدا نظرت عوض بشه ولی هر شغلی انتخاب کردی، بهش بچسب! محکم نگهشدار!» سری تکان دادم؛ با لحن ملایمتری گفت: «میدونی وقتی به من گفت ریش بذار، منظورش چی بود؟» به دروغ گفتم: «نه، پدربزرگ.»
«خب داشت طعنه می زد؛ وقتی در طنجه پیشخدمت بودم، ریش قشنگی داشتم. ریش پرُ و خوشفرمی بود وخیلی بهم می اومد. یه روز عصر دنفلیکس ، سرپیشخدمت من، اومد و گفت خوزه باید ریشتو بتراشی. خیلی از مشتریها خیال میکنن تو سرپیشخدمتی. متأسفم ولی باید ریشتو بتراشی. برای اینکه اینجا فقط یه رییس داره اونم منم! هیچکس دیگهای نباید شکل رییس باشه، هیچکس!… رفتم خونه و تموم ماجرارو برای مادربزرگت تعریف کردم. اون گفت آره راست میگه. باید ریشتو بتراشی. فکر میکردم اعتراض میکنه. عصبانی میشه. فکر میکردم از ریش من خوشش میاد آخه ریش قشنگی بود ولی اعتراضی نداشت یا اگرم داشت، بهخاطر دن فلیکس حرفی نزد. من هم تراشیدمش…»
دست زیر چانهاش مالید: «اشتباه بود. باید به فکر اولم میچسبیدم. باید از خودم دفاع میکردم. باید کارمو ول میکردم و دنبال کار دیگهای در طنجه یا جبلالطارق یا لالینیا که هتلهای خوبی داشتن، میگشتم. من پیشخدمت بودم و باید کاری برای خودم دست و پا میکردم…» ساکت شد. نگاهم کرد و گفت: «میبینی؟ همیشه جلوی اولین اشتباهترو بگیر. اشتباه اول رو هیچوقت مرتکب نشو!» من سر تکان دادم و او دوباره شانهام را فشرد و بعد بلندم کرد. سرم را روی شانهاش گذاشت و آهسته آهسته تکان داد. گفت: «باید شاد بشیم؛ قبل از اینکه مادربزرگت برگرده، باید شاد بشیم و بخندیم. برای اونم سخته، سخت. حالا باید خودمونو شاد کنیم. آره! باید به خاطر اون خودمونو شاد کنیم.» سرم را تکان میدادم تا بگویم آره که یکمرتبه پیشانیام خیس شد و وقتی سر بلند کردم، دیدم اشک روی گونهاش سرازیر شده است.