رمان «اولکر آبلا» نوشتهی «سرای شاهینر»، نویسندهی تُرک زبان ، به تازگی با ترجمۀ مژده الفت در ایران منتشر شده است. سرای شاهینر در سال ۱۹۸۴ در ترکیه به دنیا آمد. او نویسندهای است که به مسائل اجتماعی با نگاهی انتقادی و گاه طنز مینگرد و در اغلب آثارش، زنان در کانون توجه قرار دارند. بسیاری از داستانهای او به زبانهای دیگر از جمله انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی و عربی نیز ترجمه شدهاند.
رمان اولکر آبلا، با محور قرار دادن شخصیت زنی به نام «اولکر»، سمت و سویی فمنیستی به خود گرفته است و به مصائب او در جهانی میپردازد که ایمن نیست. پیرنگ این رمان به این شرح است: اولکر از ترس شوهرش و بهخاطر خشونت خانگی از خانهاش میگریزد. او به یک بیمارستان دولتی میرود و از پرستارها و بهیارها میخواهد که او را پذیرش نکنند و اسمش را ثبت نکنند و اجازه بدهند او آنجا بماند، در عوض او همراه بیمارانی خواهد شد که کسی را ندارند و به آنها کمک میکند. به این صورت او در بیمارستان ماندگار میشود. چندباری از بیمارستان میرود اما نه خیابان را برای خودش امن میبیند و نه میتواند در خانهی همسایهی سابقش بماند. درنهایت در جیب پالتوی یکی از بیماران بیمارستان که مرده یک کارت شناسایی پیدا میکند و هویت خود را به هویت او تغییر میدهد.
به گفتهی ارسطو روایت باید دارای آغاز، میانه و پایان باشد. ساختاری سه مرحلهای که اساس نظریهی ارسطو است: ۱. شخصیت خواستهای دارد. ۲. برای رسیدن به خواستهاش تلاش میکند و سعی در برداشتن موانع دارد. ۳. به خواستهاش میرسد یا نمیرسد.
درواقع میتوان گفت روایت در آغاز خود باید انگیزه و خواستهی شخصیت را مشخص کند، در میانۀ داستان، تلاش شخصیت برای رسیدن به خواسته و کشمکش او را نشان دهد و در پایان رسیدن یا نرسیدن او به خواستهاش را مشخص کند. در رمان اولکر آبلا نیز همین ساختار رعایت میشود. در ابتدای رمان، دقیقاً زمانی که اولکر تصمیم به فرار از خانهاش میگیرد و به بیمارستان میرود، خواستهی شخصیت مشخص میشود.
“من به خواست خودم آمدم. مریض نیستم. زخمی هم نشده بودم. اما من به همان دلیلی آمدم که دیگران میآیند: برای حفظ موقعیت فعلیام یعنی زنده ماندن. با آمبولانس نیامدهام، با ترس جانم آمدهام.”
خواستهی شخصیت اصلی این داستان، زنده ماندن است. زنده ماندن مسئلهای کلان است؛ زیرا تلاش برای بقا از خصلتهای تمام موجودات است. به همین دلیل علت ایجاد این خواسته نیز در روایت مهم میشود. شخصیت دربارهی آن چنین میگوید:
“پسرم رفت سربازی. بدرقهاش کردیم و برگشتیم خانه. شوهرم نوشید و نوشید و افتاد به جان من. دق دلی دوسالی را که کتکم نزده بود درآورد. بعد هم انگار مأموریتش تمام شده و مثل سرپرست خانواده که خسته از سرکار برگشته، خب خبر مرگش گرفت خوابید. آن شب که بعد از بیست سال برای اولینبار بچهای توی خانه نبود که پایبندش باشم، در را پشتسرم بستم و رفتم.”
درواقع همین موضوع نیز بهانهی روایت را شکل میدهد. در بخش میانهی داستان، تلاش این شخصیت را برای رسیدن به خواستهاش، یعنی زنده ماندن و رهایی از شر مردی آزارگر را میبینیم. اولکر ابتدا در بیمارستان ساکن شده و همراهِ بیمارانِ بیکس میشود. چون با این کار به پرستارها کمک میکند و پولی که بیماران میدهند را به بهیارها میدهد، در نتیجه آنها اجازه میدهند که او آنجا بماند. این اولین تلاش او برای زندهماندن است. بعد از مدتی، اولکر را از بیمارستان بیرون میکنند. او بیخانمان میشود و در خیابان راه میافتد. این بخش، مهمترین تلاش اوست برای زنده ماندن؛ زیرا موقعیت او به شدت مرزی میشود. برای مثال در جایی از داستان چنین میخوانیم:
“درِ توالت فرنگی را بستم. جلیقهام را بالش کردم و گذاشتم روی مخزن سیفون. نشستم رویِ درِ توالت. سرم را گذاشتم روی جلیقهام و خوابیدم. بوی گند و صدای باد شکم. سقوط کثافت در آب، صدای ادرار، صدای زیپ، صدای سیفون، صدای قفل در، همه را شنیدم.”
بعد از تلاشهای او و زنده ماندنش به پایانبندی داستان میرسیم. جایی که اولکر گرفتار پلیس میشود و از او کارت شناسایی میخواهند:
“زن دستش را از توی جیب پالتو بیرون آورد و گفت: «پس این چیه؟» کارت شناسایی. اما مال من نیست. کارت زنی که فوت شده بود از سوراخ جیب پالتویش افتاده بود توی آستر. بیخودی توی گورستان بیکسوکارها دفنش کردند…
پلیسها با شک نگاهم میکردند. «چرا کارتت رو قایم میکنی؟ فراری هستی؟» گفتم: «این کارت من نیست.» عکسش را نگاه کردند و گفتند: «خودتی!» زیرچشمی عکس را نگاه کردم: چشم و ابرو مشکی و سفیدرو…از این جهت شبیه است. عکس جوانیاش است. گفتم: «اما واقعا این من نیستم.» به همکارش گفت: «سوابقش رو بررسی کن.» پلیس زن با کارت شناسایی و بیسیم به دست دور شد. پلیس پرسید: «جزو تظاهراتکنندههایی؟»، «نه. اومده بودم بیمارستان…واقعاً اون کارت شناسا…» زن آمد. کارت را پس داد و به پلیس دیگر گفت: «سوءپیشینه نداره.» گفتم: «خب؟» «یعنی سابقهات پاکه دیگه. چرا الکی ما رو علاف میکنی، خانم!» کارت را داد دستم و گفت: «بیا کارتت رو بگیر. امروز این اطراف زیاد نچرخ.»”
در پایان داستان وقتی اولکر با کارت شناسایی کس دیگری شناخته میشود، درواقع هویت او را قبول کرده است و هویت خود را کنار گذاشته است. میتوان از این صحنه چنین نتیجه گرفت که داستان پایانی قطعی ندارد بلکه پایانی باز و قابل تفسیر ارائه میدهد. این صحنه را هم میتوان به این صورت خواند که اولکر دیگر زنده نیست، زیرا هویت خود را از دست داده است و در جلد کس دیگری که مرده رفته است و این خودش نوعی مرگ است. از طرفی میتوان گفت که هدف اولکر از ابتدا زنده ماندن بوده، حالا چه بهنام اولکر، چه بهنام عایشه چتین که هویت جدید اوست.
این بازی روایی را در بخشهای دیگری از داستان نیز میتوان دید. دو شخصیت دیگر در داستان وجود دارند که میتوانند عاقبت فرضی اولکر را برای خواننده بسازند؛ یکی شخصیت «چیدِم» و دیگری زن روسپی در پارک. شخصیت «چیدِم» یکی از بیمارانی است که اولکر از او مراقبت میکند. او هم مثل اولکر قربانی خشونت خانگی است و میخواهد از دست شوهرش بگریزد. وقتی چیدِم از بیمارستان فرار میکند با اولکر قرار میگذارد که برای زایمان به همین بیمارستان بیاید. بعد از مدتی اولکر، خبر کشته شدن چیدِم به دست شوهرش را در اخبار میبیند. از این خردهروایت میتوان چنین استنباط کرد که کشته شدن به دست شوهر یکی از عاقبتها و خطرهایی است که میتواند برای اولکر نیز اتفاق بیفتد.
این موضوع دربارهی زن روسپی نیز صدق میکند. اولکر بعد از دیدن او در پارک چنین میگوید:
“روی نیمکت روبهرویی زنی نشسته بود، پانزده بیست سال بزرگتر از من. لباسهایش از مال من شیکتر ولی کهنهتر است. حتماً بیخانمان است. دیوانه است؟ شبیه دیوانههاست. شاید دربارهی من هم همین را میگویند. گفتم اولکر، اگر نمیری و زنده بمانی این حال و روز بیست سال بعد توست.“
از این صحنه نیز میتوان چنین خوانشی داشت که یکی دیگر از وضعیتهای احتمالی برای اولکر، وضعیت این زنِ روسپی است که دقایقی بعد دو پسر معتاد با بهای یک شام او را پشت بوتهها میبرند. درواقع میتوان چنین گفت که اولکر و چیدِم و زن روسپی فرق چندانی با هم ندارد. هر سهی آنها قربانیاند. قربانی جامعهای که مردانی مثل صمد، شوهر اولکر، و شوهر چیدم و پسرهای معتاد را تربیت کرده است. رمان «اولکر آبلا»، علاوه بر ترسیم وضعیت زنها و مسئلهی خشونت علیه آنها به انتقاد از جامعهای میپردازد که برای زنان امنیت کافی ندارد. جامعهای که شهروندانش فراموش کردهاند ارزشی برای «انسان بودگی» قائل شوند و مدام بهدنیال سودی میگردند که از افراد میتوان بهدست آورد.
رمان «اولکر آبلا» با ترجمۀ «مژده الفت» و به وسیلۀ نشر «برج» منتشر شده است.