مفاهیمی در جهان وجود دارد که جهانشمولاند و مدام در آثار ادبی تکرار میشوند. علت تکرار این مفاهیم این است که اینها مصداقهای زیادی دارند و میتوان تصاویر و روایتهای زیادی از این مصداقها تولید کرد. این مفاهیم عموماً مفاهیم عمیق انسانی هستند که «عشق» یکی از آنها است. داستان کوتاه «دلدادهها» نوشتهی ریچارد فورد، نویسندهی آمریکایی، یکی از داستانهایی است با مضمون عشق. پیرنگ این داستان به این شرح است: «راسل» با دوستدخترش «آرلین» و دخترش «چری» در یک خانه زندگی میکنند. آرلین پیشتر شوهری بهنام «بابی» داشته است. بابی بهخاطر چکهای بیمحلی که کشیده و دزدی به زندان محکوم شده است و حالا نزد آرلین آمده تا با او خداحافظی کند. بابی نمیخواهد به زندان برود و مدام این خواستهاش را مطرح میکند. آرلین و بابی مدتی با هم صحبت میکنند. سپس راسل و آرلین، بالأخره بابی را به زندان میبرند و داستان با گفتوگویی از راسل و آرلین تمام میشود.
در داستانهای کوتاه ریچارد فورد، عموماً مهمترین مسئله، روابط بین شخصیتهاست و این موضوع روزنهای برای نفوذ به داستان باز میکند. در داستان کوتاه «دلدادهها» نیز، مثل بعضی دیگر از داستانهای او، با یک مثلث از روابط میان شخصیتها مواجههایم. در این مثلث انسانی، شخصیتهای «بابی»، «آرلین» و «راسل» شرکت دارند. بابی و آرلین پیشتر زن و شوهر بودهاند. پس از جدایی آنها، آرلین با راسل وارد رابطه شده است و حالا راسل و آرلین با یکدیگر زندگی میکنند. یکی از راههای تحلیل شخصیتپردازی در داستان کوتاه مقایسهی حالت اولیهی شخصیت و حالت ثانویهی شخصیت بعد از گذراندن ماجرایی است که روایت را میسازد. من نیز در ادامه با بررسی حالت اولیه و ثانویهی هر شخصیت به تحلیل آنها خواهم پرداخت.
شخصیت محوری در این داستان، که راوی روایت است، راسل است. وضعیت اولیهی زندگی راسل در سطرهای ابتدایی داستان گفته نشده است اما ردپای آن را میتوان در بخشهای دیگری از داستان پیدا کرد و وضعیت اولیۀ او را فهمید. در جایی از داستان آمده است:
“یک سالی میشد که من و آرلین با هم زندگی میکردیم. آرلین مدتها پیش از بابی جدا شده و برگشته بود سر درس و کلاس. بعد دورهی معاملات مسکن دیده و خانهای را که در آن زندگی میکردیم خریده بود. بعد هم از کار مشاورهی مسکن دست کشیده و یکسالی در دبیرستان درس داده بود. سرانجام آنجا را هم رها کرده و در باری در شهر مشغول کار شده بود. همانجا با او آشنا شدم.”
و چند جمله بعد توصیف وضعیت اولیه تکمیل میشود:
“وقتهایی بابی به دیدنمان میآمد، مشکلی با او نداشتم. چیزهایی داشتیم که دربارهاش گپ بزنیم-گذشتهمان، دردسرهای گذشتهمان. آنقدرها هم بد نبود.”
مسئلهی شخصیت در روایت، باعث شکل گرفتن داستان و حرکت شخصیت در آن میشود. مسئلهی شخصیت راسل کمی بعدتر مشخص میشود:
“یک تکه سوسیس لبهی سینک ظرفشویی بود. میخواستم با آن برای بابی چیزی درست کنم بخورد و بزند به چاک. دلم میخواست چری برود مدرسه، آفتاب بالا بیاید و روز خلوتی شروع شود، با آدمهای کمتر. من و آرلین بس بودیم.”
در ادامه داستان، شخصیت باید برای رسیدن به خواستهاش تلاش کند و از موانع گذر کند. اصلیترین مانعی که برای خواستهی راسل در این داستان وجود دارد خود بابی است؛ زیرا او نمیخواهد به زندان برود و برای رسیدن به این هدف مدام در کشمکش با آرلین و راسل قرار میگیرد. ولی در نهایت راسل به خواستهاش میرسد و بابی را به زندان میرساند. اما مسئلهی شخصیت با نوعی «بها» در داستان کوتاه همراه است. و این بها است که حالت ثانویه و تغییر شخصیت نسبت به ابتدای داستان را میسازد. راسل در این داستان به نوعی درک راجعبه بابی میرسد. او این درک را اینگونه توضیح میدهد:
“اما دیگر میدانستم آدم چهطور در این دنیا ناگهان خلافکار میشود و دار و ندارش را از دست میدهد. تمان تصمیمات آدم بهنحوی (و بدون هیچ دلیل روشنی) غلط از آب درمیآید و مهار همهچیز از دست آدم در میرود. یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی در همان وضعی هستی که هیچوقت فکر نمیکردی به آن دچار شوی و دیگر نمیدانی چه چیزی برایت از باقی چیزها مهمتر است. درست در همین لحظه است که همهچیز به پایان میرسد. من نمیخواستم به این روز برسم و راستش فکر هم نمیکردم هیچوقت به چنین وضعی دچار شوم. من ماهیت عشق را میشناختم. عشق بهمعنای دردسر درست نکردن و دنبال دردسر نگشتن است، به معنای تنها نگذاشتن زنی به هوای زنی دیگر، به معنای نیفتادن به وضعی که گفته بودی هرگز به آن وضع نخواهی افتاد. عشق بهمعنای تنها بودن نیست، هرگز، هرگز به این معنا نیست.”
راسل با اصالت دادن به عشق توانسته است وضعیت بابی را برای خود تشریح کند و به درکی از او و رفتار او برسد. به زندان افتادن بابی برای راسل معادل و تصویری از تنها بودن است. حالت ثانویهی راسل و تغییر او در این پاراگراف شکل گرفته و بازنمایی شده است.
وضعیت اولیهی شخصیت بابی در ابتدای داستان گفته شده است. در پاراگراف دوم داستان چنین میخوانیم:
“بیشک بابی روز خوبی در پیش نداشت، چون قرار بود برود زندان. کلی چک بیمحل کشیده بود و پیش از آنکه برایش حکم ببرند، پاک به سرش زده و با هفتتیر از یک سوپرمارکت سرقت کرده بود. همانطور که انتظار میرفت، همهچیز به گند کشیده بود.”
خواستهی بابی نیز مشخص است. او نمیخواهد به زندان برود. مانعی که سر راه او وجود دارد آرلین و راسل هستند. او در طول داستان مدام تلاش میکند تا موانع را از بین ببرد و در کشمکش با آنهاست. برای مثال در جایی از داستان چنین میخوانیم:
“بعد شانهی آرلین را چسبید، او را عقب کشید و به پشتی صندلی فشرد: «این داستان به تو یکی ربطی نداره. اصلاً به تو ربطی نداره. اینجا رو ببین، راس!» دست کرد توی کیسهی پلاستیکی سیاهی که داشت با خودش میبرد، از داخلش هفتتیری درآورد و آن را انداخت سمت صندلی جلو، بین آرلین و من.
«توی این فکر بودم که آرلین رو بکشم، اما تصمیمم عوض شد.»
با نیش باز به من نگاه کرد. مطمئن شدم که پاک به سرش زده، وحشت کرده و برای نجات خودش دست به هر کاری زده، اما دیگر به آخر خط رسیده است.”
اما بابی، برخلاف راسل، به خواستهاش نمیرسد و روانهی زندان میشود. تغییر ثانویهی او نیز همین است؛ از دست دادن آزادیاش.
دربارهی شخصیت آرلین میتوان گفت که او در ابتدای روایت هنوز نسبتبه بابی احساساتی دارد. دربارهی او چنین میخوانیم:
“آرلین داشت توی اتاق نشیمن با شوهر سابقش، بابی، خداحافظی میکرد.”
و
“آرلین وثیقهای جور کرده و کلی خرج کرده بود تا برایش درخواست فرجام بدهد، اما تیرش به سنگ خورده بود. بابی مجرم بود.”
اما خواستهی آرلین نیز تفاوتی با راسل ندارد. او هم میخواهد که بابی به زندان برود و مانع این موضوع نیز خود بابی است. آرلین نیز مثل راسل به خواستهاش میرسد. بهای او اما تجربهی نزدیک به مرگ است. او لحظهای احساس کرده بابی واقعاً قصد کشتنش را دارد. این بها باعث شده است تا تمامی احساسات آرلین نسبتبه بابی از بین برود. این موضوع با تصویری نمادین در داستان آمده است:
“آرلین هفتتیر را از لولهاش گرفت و بیآنکه از ماشین پیاده شود، از پنجره پرتش کرد بیرون. هفتتیر در هوا چرخی خورد و نزدیک ساحل بیهیچ صدایی در جای عمیق رودخانه افتاد و بلافاصله ناپدید شد.”
اما بهایی که آرلین میپردازد چیست؟ به خواستهی آرلین بازگردیم. او یک خواستهی بسیار درونی نیز دارد که در اثر دیالوگها و سفیدخوانی در داستان میتوان آن را فهمید. از دیالوگهای آرلین چنین استنباط میشود که بابی به آرلین خیانت کرده و بهخاطر زنی دیگر او را رها کرده است. آرلین پس از تجربهی این اتفاق دیگر نمیخواهد به او خیانت شود و یکی از درونیترین خواستههایش را میتوان بهدست آوردن اعتماد از دسترفتهاش دانست. میتوان گفت زمانی که بابی میگوید که میخواسته آرلین را بکشد و این موضوع باعث گسستن تمام احساسات آرلین نسبت به او میشود، احساس عدم اعتماد دوباره در آرلین بیدار میشود. و همین موضوع زمینهساز دیالوگهای بعدی آرلین میشود:
“«تو که نمیخوای بهخاطر یه زن دیگه من رو بذاری بری، هان؟ تو هنوز عزیز دل منی. بهسرم که نزده، زده؟»
گفتم: «من هیچوقت همچین فکری نکردهم.»”
با این استدلال میتوان بهایی که آرلین میپردازد را احساس تردید و ترس او از اعتماد به راسل دانست.
درنهایت این داستان تلاش میکند تصویری از عشق، این درونمایهی تکرارشونده در آثار ادبی، بسازد. تغییر شخصیتمحوری و درک جدید او نسبت به عشق نیز تأثیر بهسزایی در انتقال حس در این داستان ایفا میکند.
داستان «دلدادها» از مجموعه داستان «آتشبازی» ترجمهی «امیرمهدی حقیقت» و منتشرشده توسط نشر «ماهی» انتخاب شده است.