اریک فیشل (Eric Fischl)، نقاش آمریکایی، هنرمندی است که در آثارش احساسات تند و تلخی جریان دارد، تصاویری بیپرده، صریح و درعینحال سرشار از صداقت، که از رنجهای نهان در لایههای زیرین زندگی روزمره حکایت دارند. فیشل خود میگوید: «تمام عمرم را صرف این کردهام که تابلوهایی بسازم که مردم بتوانند با آنها ارتباطی عمیق و احساسی برقرار کنند، نه صرفاً به آنها نگاه کنند و سرشان را بخارانند.» و چه اثری میتواند این ادعا را بهتر از تابلوی «پسر بد» (تصویر پایین) به نمایش بگذارد؟ اثری که بیهیچ ملاحظهای، بیننده را در دل صحنهای پرتاب میکند که در کنار زیبایی خود، آزاردهنده و نگرانکننده است؛ صحنهای که در تناقضاتش حقیقتی تلخ و بیرحم را به نمایش میگذارد.

در کنج اتاقخوابی با دیوارهایی به رنگ سبز، نمایش اودیپی «پسر بد» آغاز میشود، جایی که تشکی بیقاعده بر زمین انداختهاند، و ملافههای آبیرنگش چون دریایی متلاطم زیر تن برهنهی زنی گستردهاند. زن، در حالیکه ناخن پایش را میگیرد، همچون تصویر مدرنی از زنان حمامگیر دگا، بیاعتنا و رها، در خود غرق است. گویی حضور پسربچهای نوجوان و مشکوک (احتمالاً پسر خود زن) که به میز تکیه داده و خیره به سایهی تن اوست، نه دیده میشود، نه حس. نگاه پسر، همزمان کودکانه و خطرناک، در دل این سکوت، داستانی دیگر را فاش میکند: از میل، از بیپناهی، و از مرز لرزان میان بیگناهی و تجاوز.
فضای آلوده و پرتنش صحنه با حرکت دزدانه دست پسر به سوی کیف زن به اوج میرسد، حرکتی که در دل خود همزمان دزدی و نفوذی جنسی را به نمایش میگذارد، نمادی از مرزهای نامشخص میان میل و ممنوعیت. خطوط روشن و سایههایی که از پردهی نیمهباز پنجره به درون میافتند، صحنه را همچون پوست ببر شکسته و خطوطی از تنش میان افشا و پنهان را بر تن آن میکشند. در کنار این کشمکش بصری، گوشهای از قاب طبیعت بیجان را میبینید: کاسهای پر از سیبهای بهشتی و موزهایی با نشانههای فرویدی — نمادهایی کهبا لحن بیپرده و ناخودآگاه، به رازهای بلوغ و آرزوهای پنهان اشاره میکنند.

فیشل آگاهانه به سراغ تصاویری رفت که ذهن را به چالش میکشید و گاهی تکان میداد. برای مثال، تابلوی «خوابگرد» (تصویر بالا) او را ببینید: پسری نوجوان، تنها در تاریکی شب، کنار استخر کوچک حیاط، غرق در خودارضایی است و فقط دو صندلی خالی تماشایش میکنند. فیشل حس میکرد آنقدر تصویر دور و بر ما ریخته که دیگر چشممان به دیدنِ عمیق عادت ندارد و برای اینکه هنر بتواند دوباره با ما حرف بزند، باید تلنگری قوی باشد، حتی شاید کمی شوکهکننده.
او میخواست نگاهها را به سمت خود بکشد، محتوایی پرقدرت بیافریند که تکانمان دهد یا حتی وسوسهمان کند. خودش میگوید اول قصدش این بود که یک تصویر «ناجور» یا بیپرده بکشد تا اثرش قدرت پیدا کند و شاید حتی کسی را برنجاند. اما حین کار، حسش به «خوابگرد» عوض شد. وقتی تمامش کرد، دید بهجای یک تصویر صرفاً تکاندهنده، اثری سرشار از «همدلی» خلق کرده. دیگر فقط یک بازی برای جلب توجه نبود، تصویری بود که لحظهای عمیق و پنهان از دنیای یک کودک، از بیداری تن و روانش، را با لطافتی غیرمنتظره نشان میداد. انگار نقاشی، خودش راهش را پیدا کرده بود و لایههای معنایی پیچیدهتری به خود گرفته بود که فراتر از آن نیت اولیهی صرفاً تحریکآمیز بود.
میتوان نتیجه گرفت که فیشل از طریق آثارش توانسته خود را از یک پسر بد به یک مرد خوب تبدیل کند. اگر کسی بر این باور باشد که درمان واقعی در افشای حقایق سخت و به چالش کشیدن ذائقه غالب جامعه نهفته است، شاید او نیز همان راه تحول را پیموده و به همین نتیجه برسد.
مطالب پیشین:
تاب بازی اثر ژان اونوره فراگونار
ونوس و مارس اثر ساندرو بوتیچلی
این یک نقاشی نیست! اثر رنه مارگریت