ترجمۀ افشین رضاپور
اسطورهها و افسانههایی که نابرابری موروثی طبقهی اجتماعی را توجیه یا مدون میکنند با تعداد بیشماری از قصههای عامیانه که فقر را الزاماً چیز بدی نمیدانند، تکمیل میگردند.
کارکرد اصلی اسطورهها در همهی فرهنگها توضیح و توجیه وجود اشیا و پدیدههای قابلرؤیت است. در میان این پدیدهها میتوان از تفاوت در زبان، ظاهر، تواناییهای ملموس و موقعیت اجتماعی انسانها نام برد. داستانهای حاصل از این تفاوتها سبک و اهداف گستردهای را دربرمیگیرند. بعضی از این داستانها شأن و منزلتی مقدس دارند و مستلزم اعتقاد و تبعیت هستند، در حالی که برخی دیگر همچون لطیفههایی سطحی روایت میشوند که هدفی جدی اما پنهان را در پس ردای کنایه و تناقضگویی دنبال میکنند. بعضی از داستانها نیز امر متعالی و موضوعی مهمل را در هم میآمیزند و به خدایان، قدیسان و شمنها نقشهای خندهدار میدهند.
یکی از این داستانها قصهی هایمدال، خدای نورس، است که در «ریگشفیلا» (داستان منظوم ریگ) ، یکی از جذابترین داستانهای اِدای منظوم، ثبت شده است. آنگونه که داستان میگوید، هایمدال، که نام مستعار ریگ را بر خود نهاده، با هویت جعلی به خانههای مزارع سر میزند و بر اساس آداب باستانی مهماننوازی، نه تنها به او غذا و سرپناه میدهند، بلکه جایی در اختیارش قرار میگیرد تا در کنار همسر میزبان بخوابد. در خانهی اول، غذا نان خشک نامرغوب و آبگوشت است. پسری که نطفهاش در طول اقامت ریگ بسته میشود تبدیل به پسری سیهچرده میگردد به نام ترال، با چشمان کدر، پوست پرچینوچروک، بند انگشتان پرگره و پشتِ گنده. فرزندان او همه برده و خدمتکارند («خاستگاه بردگان»). در خانهی بعدی، به ریگ گوشت آبپز گوساله و دیگر غذاهای لذیذ داده میشود. نام بچهای که نطفهاش در این جا بسته میشود کارل است و از این پسرکِ سرخوسفید، که چشمان درخشان دارد، مردمی عادی اما آزاد به دنیا میآیند: دهقانان، صنعتگران، و کشاورزان («خاستگاه دهقانان»). در خانهی سوم، ریگ با نان سفید، ژامبون، کباب پرنده و شراب مورد پذیرایی قرار میگیرد. نام پسری که نطفهاش در این جا بسته میشود اِرل است و این پسرک زیبا نیای نجیبزادگان و شاهان میگردد («خاستگاه نجیبزادگان»). به یکی از پسران اِرل توجه خاصی میشود. نام او کُن و به معنای «پادشاه» است. کُن استاد سنتهای رونی[1] میگردد. بنابراین، تقسیمبندی اصلی اجتماعی از نزدیکی نامشروع خداوند با زنان گوناگون ناشی میشود.
یک داستان رایج در سنت یهودی-مسیحی که توضیح سادهای میدهد «فرزندان نابرابر حوا» است که روایت برادران گریم از روی آن نمونهبرداری شده است. در اینجا خدا اعلام میکند که او خودش از اهالی خانهی آدم و حوا بازدید خواهد کرد. حوا، شرمنده از فرزندان نهچندان زیبایش، آنها را در کنجها و سوراخهای مختلف پنهان میکند و فقط فرزندان زیبایش را نشان خداوند میدهد. خدا برای بچههای زیبا دعا میکند که اولادشان شاه، شاهزاده، کنت، شوالیه، نجیبزاده، شهرنشین، بازرگان و دانشمند شوند. اما به فرزندان زشت و پنهانشده وعده داده میشود که اولادشان دهقان، ماهیگیر، آهنگر، دباغ، نساج، کفاش، خیاط، سفالگر، چوپان، ملوان، قاصد و نوکر و کلفت خواهند بود. وقتی حوا از دعای ناعادلانهی خداوند شکایت میکند، او پاسخ میدهد: «حوا، تو نمیفهمی. حق و ضرورت ایجاب میکند که فرزندان تو به کل جهان خدمت کنند. اگر همه شاه و شاهزاده باشند، چه کسی دانه بکارد، خرمنکوبی کند، آسیاب کند و نان بپزد؟چه کسی آهن را بکوبد، پارچه ببافد، خانه بسازد، بذر بیفشاند، نهر بکند، و دوختودوز کند؟ هر یک از فرزندانات باید در جایگاه خود قرار بگیرند تا یکدیگر را یاری کنند و همه همچون اعضای یک بدن عمل کنند.» بدین ترتیب، ساختار طبقاتی انعطافناپذیری شرح داده میشود و اعتباری شبهتوراتی مییابد.
در «داستان آفرینش» مشابهی در زبان تاگالوگ[2] اولین زن و مرد روی زمین فرزندان فراوانی دارند «و از آنها نژادهای مختلف مردم به وجود آمد.» اما خانهی آنها بهزودی چنان پرجمعیت میشود که پدر، در اوج استیصال، فرزنداناش را با چوب میزند و باعث میشود که هر یک به سویی بگریزند. آنهایی که در اتاقهای خانه پناه میگیرند رئیس میشوند. آنهایی که خود را در لابهلای دیوارها مخفی میکنند برده میگردند. بچههایی که در اجاق پنهان میشوند سیاهان را تشکیل میدهند و آنهایی که از خانه بیرون میزنند تبدیل به انسانهای آزاد میشوند. بچههایی که به دریا میگریزند و ناپدید میشوند سالها بعد به عنوان سفیدپوستان بازمیگردند. در اینجا، بر خلاف روایت برادران گریم، موقعیت اجتماعی مؤلفهای نژادی دارد.
داستانهای دیگری نیز با فرجامی متناوب روایت میشوند، مثلاً قصهی ایسلندی «پیدایش مردم پنهانشده». در اینجا، به جای این که بچههای پنهانشدهی حوا طبقات اجتماعی فرودست را تشکیل دهند، فرزندانشان انسانیت خود را تماماً از دست میدهند و به ترول[3]، جن، پری، و دیگر «انسانهای پنهان» از این قماش تبدیل میشوند.
یک توضیح اسطورهشناختی کمتر بازیگوشانه، که نابرابری اجتماعی را مسئلهای نژادی میداند، از دو متن اسرارآمیز در سفر پیدایش ناشی میشود. یکی از این متون از علامتی نهادهشده بر بدن قابیل سخن میگوید تا، بعد از قتل هابیل، خودسران از کشتن او اجتناب کنند (۴: ۱۵). گرچه این علامت تشریح نشده و فقط به عنوان علامت محافظت، و نه لعن، از آن نام برده میشود، بسیاری از نسلهای متکلمین جداگریخواه آن را با پوست تیره برابر دانسته و ادعا کردهاند که اخلاف قابیل، که همگی چنین علامتی دارند، به لحاظ معنوی پستتر از فرزندانی هستند که خود را از دودمان شیث[4] میدانند، پسری که بعد از برادرکشی قابیل از آدم و حوا به وجود آمد.
سنتهای دیگر حتی مبالغه آمیزترند. مثلاً در بیوولف[5] (سطرهای ۱۰۲-۱۱۴) در مییابیم که گرندل، هیولای شرور، یکی از «خویشاوندان قابیل» است. نیای او با نیای فتنهگران یکی است: «هر چیز نفرتانگیزی از او (قابیل) بیرون جست، هیولاها، جنها و مردگان متحرک، و نیز دیوهایی که بارها با خداوند جنگیدند.» نمونهی دیگری از ظاهر بیتناسب اخلاف قابیل را میتوان در قصهی عامیانهی یهودی «مردی با دو سر» یافت که در آن به ما گفته میشود اخلاف قابیل اکنون نژادی از انسانهای دوسر را تشکیل میدهند و در مرکز زمین زندگی میکنند.
واقعهی دیگر توراتی که بهطور سنتی برای توضیح و توجیه تفکیک نژادی و بردگی مورد استفاده قرار میگیرد، نفرین حام و کنعان است (سفر پیدایش ۹: ۱۸-۲۷). این روایت، که ایجازی دوپهلو دارد، حکایت میکند که چگونه حام، پدرش نوح را مست و برهنه در چادرش میبیند. حام ماجرا را با برادراناش سام و یافث در میان میگذارد و آنها به چادر پدرشان بازمیگردند و بدن او را میپوشانند تا برهنه دیده نشود. وقتی نوح از کاری که حام کرده آگاه میشود، کنعان، پسر حام، را نفرین میکند: «کنعان ملعون باد! برادران خود را بندهی بندگان باشد.»[1] یک توضیح فولکلوریک یهودی از نفرین کنعان این است که نوح، در حالت مستی، تهدید میکند که دوباره ازدواج کرده و نژاد جدیدی را بنیان خواهد نهاد. برای پیشگیری از این اتفاق، نوهاش، کنعان «زخم وحشتناکی بر تن او وارد [می آورد]» که به خاطر آن نوح، او و اخلافاش را نفرین میکند که تا ابد برده باشند.
بر اساس سنت طولانی، سام، حام و یافث بنیانگذاران سه نژاد اصلی زمین به شمار میروند و اخلاف حام که از کنعان به وجود میآیند سیاهپوستانی هستند که به دلیل نفرین نوح مقدر است تا ابد برده باشند، سیاهپوستانی که حاصل نفرین نوح بر حام هستند، چرا که حام بر برهنگی نوح خندیده است. سالهای طولانی، بهرهبرداری بیشرمانه از این دیدگاهها، که هنوز در برخی از محافل جریان دارد، اعتباری مذهبی برای بردهداری، نابرابری و جداسازی نژاد بنیاد فراهم کرده است.
توضیحات غیرتوراتی فراوانی برای تفاوتهای جسمی و اجتماعی، بر مبنای نژاد، وجود دارد. مثلاً بر اساس افسانهی قوم سِمینول در آغاز مردم از کوه زاده شدند. سرخپوستان اول از همه بیرون آمدند. مردی سیاه آخر از همه آمد. او آنقدر در میان گِل ماند که، وقتی بیرون آمد، مثل زغال سیاه بود.
بر اساس مجموعهی عمو رمو[6] اثر جوئل چاندلر هریس، در بخش «چرا کاکاسیاه سیاه است»، گفته شده: «در گذشتههای دور» همهی انسانها سیاه بودند. اما آنها برکهای را پیدا میکنند که آباش میتواند انسانها را بشوید و سفید کند. همه به برکه هجوم میبرند و اولین کسانی که میرسند بیشتر آب را مصرف میکنند و خود را میشویند و سفید میشوند. گروه دوم که آب کمتری برایشان مانده با شستن خود به رنگ سیاهپوستان دورگه، چینیها و سرخپوستان در میآیند. وقتی کندروترین گروه از راه میرسد، آب تقریباً تمام شده، بنابراین آنها کف دستها و پاهایشان را به آب میزنند و باقی بدنشان سیاه میماند. اجماعی کلی وجود دارد که داستانهای عمو رموی هریس، مخصوصاً داستانهای نخستین، بر اساس قصههای عامیانهی شفاهی آفریقایی-آمریکایی معتبری بودند که در قرن نوزدهم در مناطق روستایی جورجیا رواج داشتند.
یک توضیح نیمهاسطورهشناختی در مورد این که چرا کار سخت نوکرمآبانه بهناحق نصیب سیاهپوستان شد، در قصهی عامیانهی آفریقایی-آمریکایی «چرا سیاهان کار میکنند» ارائه میگردد . این قصه بارها گردآوری شده است. نسخهای که کریول از لوئیزانا آورده نمونهی بارزی است با این عنوان «پیرمردی سیاه و پیرمردی سفید مسابقه دادند». مردی سیاه و مردی سفید در مسابقهای شرکت میکنند و برنده باید به عنوان جایزه یکی از دو کیسهی دربسته را انتخاب کند، کیسهای بزرگ و کیسهای کوچک. مرد سیاه مسابقه را میبرد و کیسهی بزرگ را انتخاب میکند. در درون کیسه، خیش و کجبیل و دیگر ابزارهای سنگین قرار گرفته است. کیسهی کوچکی که نصیب مرد سفید میشود حاوی کتاب و مداد است. بدین ترتیب مرد سفید خواندن و نوشتن میآموزد و مرد سیاه باید روی زمین کار کند و در سراسر زندگیاش مفلوک باشد. این داستان به عنوان لطیفه تعریف میشود اما اندیشهای جدی و طعنهآمیز در پس طنز آن پنهان است. [2]
دیگر گروههای محرومْ توضیحات مشابهی برای وضعیت خود دارند و دوباره این سؤال مطرح میشود که آیا چنین قصههایی عقدهی حقارت را بیان میکنند یا طنز سیاه نیشداری هستند که به قربانی اجازه میدهند با خندیدن بر مصیبت خود امتیازی روانی در برابر ستمگرش کسب کند. مثلاً بر اساس یک اسطورهی سرخپوستان یاروروی اهل ونزوئلا، کمی بعد از آفرینش زمین، به مردم یارورو اسبهایی داده میشود، اما آنها از بزرگی اسبها میترسند. سفیدپوستان از اسبها نمیترسند. به مردم یارورو بلالهای بزرگ، بوتههای تنباکو و درختان موز نیز داده میشود. هنگام برداشت اولین محصول، یاروروها بوته و درختچهها را میبُرند و نادانسته باعث میشوند که قسمتهای بالایی گیاهان که حاوی همهی دانههاست، در زمین سفیدپوستان بیفتد. بدین ترتیب سفیدپوستان اکنون اسب و کشتزارهای موز و ذرت و تنباکو دارند اما یاروروها هیچ کدام از اینها را ندارند.
افسانههای سببشناسانهی کولیها نمونههای مشابهی را در اختیار میگذارند. بر اساس یکی از این قصههای اسپانیایی، قبل از این که مردم بر روی کرهی زمین اسکان داده شوند، خداوند اعلام میکند که همه گرد آیند تا موقعیت افراد را در زندگی تعیین کند. او اخطار میکند: «هر کسی که دیر برسد، هیچ موقعیتی نصیباش نخواهد شد.» دو کولی دعوتشده بسیار تنبل هستند و هنگامی به جلسه میرسند که سرنوشت هر کسی معلوم شده است، بنابراین خدا به آنها میگوید: «شما هر طور که بخواهید میتوانید ادامه بدهید.» بدین ترتیب کولیها مجبورند با هوش و درایت خود زندگی کنند و هیچ موقعیتی در جهان نصیبشان نشده است («خاستگاه کولیها»). داستانهای دیگری که خود کولیها روایت کردهاند، توضیح میدهند که چرا این قوم در سراسر زمین پخش شدند ، چگونه نوازنده شدند و چرا صاحب الفبا نیستند.
البته همهی افسانههای خاستگاهی روایت اولشخص ندارند. این افسانهها را اغلب قبایل رقیب روایت میکنند و در چنین مواردی بهندرت خیرخواهانه هستند. افسانهای دربارهی خاستگاه ترکها که تا سال ۱۹۷۰ در مصر رواج داشت و در حکم حقیقت روایت میشود، نه داستان، توضیح میدهد که چگونه اسکندر کبیر با دیواری قوم شرور یأجوج و مأجوج را جدا میکند و فقط عدهی کمی، که رفتهاند تا احشامشان را جمع کنند، از این دیوار میگریزند. ترکها فرزندان این گردآورندگان احشام هستند و نامشان، بر اساس ریشهشناسی عامیانه، به معنای «کسانی است که از نظر دور ماندند».
به همین ترتیب، فرهنگهایی که صاحب برده یا کاستهای نجس هستند، اغلب افسانههایی دارند که خاستگاه بردگان یا طبقات نجس را توضیح میدهند. در روایتی از این نوع در سریلانکا با عنوان «چگونه طبقهی رودیا زاده شد»، پادشاهی متوجه میشود که قبیلهای از شکارچیان برای آشپزخانهی سلطنتی او گوشت انسان تهیه میکند و دخترش از راز وحشتناک آنها اطلاع دارد اما چیزی نگفته است چرا که به مزهی چنین گوشتی عادت کرده است. پادشاه فرمان میدهد که دخترش و شکارچیان تا ابد طبقهای نجس به شمار روند. و آنگونه که داستان میگوید، «تا به امروز آنها قبیلهی سرگردان جزیره هستند. آنها با رقصیدن، آوازخواندن و شعبدهبازی گدایی میکنند و کسی به کار نمیگیردشان.»
وجود طبقهی بردگان در هاوایی باستان با عواقب رابطهی زناشویی پرتنش بین دو تن از مهمترین خدایان پولینزیایی بیان میگردد. طبق روایتها، واکی و زناش، پاپا، دختری به نام هوئوهوکو دارند که تبدیل به زن زیبایی میشود. واکی میلی تنانه به دخترش پیدا میکند اما در مییابد که اگر از دختر خود کام بگیرد، حسادت پاپا را برانگیخته است. او با راهنمایی کاهنی به پاپا میگوید که در شبهای خاصی همخوابگی زن و شوهر ممنوع اعلام شده است. پاپا ممنوعیت را میپذیرد و به شوهرش این آزادی را میدهد تا با هوئوهوکو همبستر گردد. اما به رغم دوراندیشیهای واکی، پاپا از نیرنگ او مطلع میگردد و آن دو از هم جدا میشوند. سپس واکی رابطه با دخترش را به رخ او میکشد و پاپای طردشده وارد رابطهی نامشروعی با یکی از بردگان پیشین شوهرش میگردد تا از واکی انتقام بگیرد. از این رابطه پسری به نام کِکو متولد میشود و از او قبیلهی بردگان پدید میآیند و چنان قانون سختگیرانهای بر آنها حکمفرما است که اگر عضوی از هر طبقهی اجتماعی از فرزندان کِکو باردار شود، کودکاش تبدیل به برده خواهد شد .
اسطورهها و افسانههایی که نابرابری موروثی طبقهی اجتماعی را توجیه یا مدون میکنند با تعداد بیشماری از قصههای عامیانه، که فقر را الزاماً چیز بدی نمیدانند، تکمیل میگردند. نمونهی بارز چنین توجیهی داستان رایج «پیراهن مرد خوشبخت» است که در آن پادشاه یا مرد ثروتمندی بیمار میشود و به او میگویند در صورتی بهبود خواهد یافت که پیراهن مرد واقعاً خوشبختی را به تن کند. بعد از جستوجویی طولانی، پادشاه چنین مردی را پیدا میکند اما در مییابد که او هیچ چیز، حتی پیراهنی هم، ندارد. به همین ترتیب، قصهی عامیانهی یونانی «مرد فقیر و پول» همسایهای ثروتمند به مرد فقیر اما خوشبختی مقداری پول میدهد اما ثروت جدید برای صاحب جدیدش فقط نگرانی و دردسر به ارمغان میآورد. او، که علت بدبختی خود را میفهمد، هدیه را پس میدهد و دوباره خوشبختی پیشین خود را به دست میآورد.
قصهی هندی «نابرابری کمتر از آن چیزی است که انسانها فکر میکنند»، هم در عنوان و هم در طرح خود، فلسفهی عذرآورانهی فولکلور در این بخش را خلاصه میکند. در این جا راجهای شکایت میکند که اغلب بیمار است در حالی که چوپان فقیر آشنایش، به رغم این که همواره با باران و سرما دستوپنجه نرم میکند، سالم و سر حال به نظر میرسد. راجه دست به آزمایشی میزند، چوپان را به قصر خود میآورد و او را از هر مشقتی دور نگه میدارد. چوپان، پس از این که ماهها مورد مراقبت قرار میگیرد، روزی پای خود را کمی به آب میزند، سرما میخورد و میمیرد. وزیر راجه نتیجه میگیرد: «اکنون میبینی که ما با خطراتی مواجهیم که فقرا از آنها معافاند. طبیعت بدین شکل بهترین هدایای خود را مساوی تقسیم میکند. ثروت و بهرهمندی غالباً مایهی نابودی سلامت میگردند و زندگی را کوتاه میکنند، گرچه تا وقتی که هستند، لذت و شادی فراوانی به زندگی میبخشند.»
[1]. runic
[2]. Tegalog: زبانی باستانی که بیشتر مردم فیلیپین با آن سخن میگویند ــ م.
[3]. Troll: موجودی افسانهای در باور مردم اسکاندیناوی ــ م.
[4]. Seth
[5]. Beowulf
[6]. Uncle Remus
[1] نفرین بر کنعان! از برای برادران خود، بندهی بندگان باشد!» عهد جدید جلد اول، ترجمهی پیروز سیار، ص ۱۶۵
[2] For additional tales explaining or reflecting the social differences
between blacks and other ethnic and racial groups—including whites,
Jews, Mexicans, and Chinese—see Dorson (1967, 171–186) and Dance (1977,