برای هر ایرانی، نوروز کلمهایست مترادف با کودکیها، با پدر و مادر و مادربزرگ و دایی و خاله و عمو و بچههای فامیل. با عطر سنبل و بنفشههای تازه کاشته شده توی باغچه. با بوی ماهی سفید سرخ شده و عطر سبزی تازهی سبزی پلو که با چوبهای سیر در حال دم کشیدن هستند. با لباسهای نو و کفشهای ورنی سیاه براق و روبان قرمز پایین موهای بافتهی شدهی تا سر شانه. برای من اما عید نوروز با شهر زادگاهم تعریف میشود. با تهران کودکیهایم. با تهرانی که کوچکترین شباهتی به تهرانی که امروز میشناسیم نداشت. تهران سال ۵۵، ۵۶ و ۵۷… تهرانی با ابرهای بزرگ نزدیک پنبهای و آسمان یک دست آبی، با خیابانهای خلوت و کوچههای از آن خلوتتر. با درختان چنار تازه جوانه زده، بوتههای گل محمدی صورتی و شاخههای زرد یاس. با نسیمی که از البرز میوزد. با خانههای بزرگ و کوچک ویلایی که هر کدام حیاط دارند و حوض و ایوانهای دلباز. با تختهای چوبی توی حیاط و پنجرههای مشبک رنگی اتاق مهمانخانه. با معماری پهلوی اول و دوم که نشانی از حسرت بدلیهای امروز را ندارد. نشانی از نماهای رومی، ستونهای بدقواره و شیشههای قدی بیحساب و کتاب. نوروز برای من با اتوبوسهای دوطبقه تعریف میشود و رنوی پنج زرد قناری مادرم که من و برادرم را گاهی به «پیتزا پترو» می برد. اولین پیتزا فروشی تهران، مقابل پارک شاهنشاهی. ما را با همان رنوی زرد قناری به رستوران «برج» میبرد. به سوسیس و کالباسفروشی «آندره». به «پیراشکی خسروی» نزدیک «کافه نادری». به بلال فروشیهای کنار میدان تجریش و ساندویج فروشی کوچک سوسیس آلمانی در خیابان گاندی. ترافیک نیست. دود نیست. ازدحام آدم و ماشین نیست. تهران دلباز است و باصفا. امن است و اصیل. خانهی مادربزرگم خیابان امیریه در مرکز شهر است و برای ما اولین عید دیدنی یعنی خانهی پروین جون. از شمیران تا آنجا از روی دو پل در خیابان حافظ میگذریم. من عاشق آن دو پل هستم. و عاشق نشستن روی صندلیهای طبقهی دوم اتوبوسها که از میدان اختیاریه میروند تا میدان توپخانه. از آن بالا خانهی مردمان پیداست و دلشان پیداست. پدرم دبیر ادبیات است و مادرم تازه در یک مدرسهی راهنمایی در مجیدیه تهران متصدی آزمایشگاه شده. ما یک خانوادهی چهار نفره از طبقهی متوسط هستیم که گاهی تعطیلات عید میرویم اصفهان و گاهی شیراز و گاهی مشهد و هر سال قم که زادگاه پدرم است، دیدن حریر جان، مادرش. پدرم یک قران کوچک طلاکوب دارد که هر نوروز، لایش پر میشود از اسکناسهای ده تومانی و بیست تومانی نو. از آن عیدیهای متبرک پر برکت که میشود با آنها کیهان بچهها خرید، ساندویج کتلت خرید. آدامس خرید و یامیام و توپ پلاستیکی و انگار هرگز تمام نمیشوند. مادرم همیشه برای سفرهی هفت سین سنبل سفید میخرد و بوتهی بید مشک. خودش سبزهی عدس میگذارد و ساعت همیشه یکی از سینهاست سر سفره. بوی ماهی دودی روی سبزیپلو و کوکو سبزی کنارش، همیشه بخشی از هفت سین ماست.
از نوروز ۵۸، صدای الله اکبر همسایه به نوروز ما اضافه شد. و به جای چهرههای زیبای نلی و بتی و نسرین توی تلویزیون سیاه و سفیدمان، تعدادی زن عبوس و مرد ریشو سرود میخواندند. چهرهی مادرم که هنوز خیلی جوان بود، دیگر شادابی و خندانی همیشگیاش را نداشت. پدرم سر سفره دیگر کراوات نمیزد و از اسکناسهای نواش کم شده بود. از نوروز ۶۰ تا هفت سال، هفت سین ما آغشته بود به صدای آژیر قرمز، نوحهی آهنگران، بوی چسب روی پنجرهها، پارازیتهای رادیویی که نمیشد آن ایستگاه لعنتی را پیدا کرد، حجلههای جوانانی که هر روز بر شمارشان افزوده میشد. جوان ناکام فلانی، جوان ناکام بیساری… و هراس دختربچهای که دیگر خیلی انتظار لباس نو، کفش نو، و آن سفرههای رنگین را نداشت و حالا به این فکر میکرد نکند بچهی ناکامی باشد که قرار است زیر آوار بمباران «بعثیها» کشته شود. و این اضطراب هولناک از جنگ، از گشت ارشاد، از هر چه نام پلیس و پاسدار و بسیجی است، از کمیتهی انضباطی دانشگاه، از دستگیری، از بازداشت و از بودن در یک سلول انفرادی حتی اگر یک شب بوده باشد با من و در خون و رگ و استخوان من ماند. همانطور که از آن نوروزها تا نوروز ۱۳۸۴ که اگرچه دیگر آنقدر هیجانانگیز و محبوب نبود، هنوز مادر بود و پدر بود و خویشاوند و دوست و آن خانهها و کوچهها و محلهها بودند که هنوز نقشی از آن سالهای شاد و رها داشتند.
نوروز سال ۱۳۸۶، اولین نوروزی بود که من سی و چهار ساله تنها در خانه چهل متریام، در یک مجمتع آپارتمانی در خیابان شانزدهم واشینگتن دیسی، تنها نشسته بودم. بدون هیچ نشانهای از تمام آنچه که از نوروز میشناختم. هنوز تنها راه ارتباطیام با ایران، تماس تلفنی بود. برای تبریک عید به خانهمان تلفن کردم. مادرم هزاران کیلومتر دورتر ازم پرسید: «هفت سین چیدی؟» گفتم نه، برای کی؟ برای چی؟ من خودمم و خودم. با بغضی در گلویش گفت: «در هر شرایطی باید هفت سین بچینی، بدون هفت سین بهار نمیشه». هنوز رنگ صدایش وقتی با تحکم و گریهی توامان گفت باید هفت سین بچینی یادم نمیرود. اما هیچ کدام از سینهایش را نداشتم. نه سنجد، نه سمنو، نه سبزه و نه سماق. با خودم فکر کردم چه سینهایی دارم. ساعت داشتم و سکه و سیر توی یخچال و یک گلدان کوچک کاکتوس که میتوانست جای سبزه باشد. سیب هم بود. با همانها یک پنج سین چیدم و قاب عکس پدر و مادرم را گذاشتم کنار دیوان حافظ تصحیح احمد شاملو که هر جا میرفتم همراهم بود. بعد از آن سال، هر نوروز، درهر شرایطی بودم، خسته و ناامید، سردرگم و لت و پار، بیحوصله و عصبی و یا افسرده و غمگین، هفت سین بود روی میز. حتی وقتی پدرم پر کشید و من تبعیدی نتوانستم نه در زمان مریضی و نه در مراسم خاکسپاری و نه در سالگرد و یادبودش شرکت کنم.
از حدود ده سال پیش اسکایپ و واتساپ و میت هم به پایش به سفرههای هفتسین ما تبعدیدی ها باز شد. هم زمان با خانواده، هر کدام یک سر دنیا سال را تحویل میکردیم در حالیکه هر کدام سر یک سفرههفت نشسته بودیم. من از پراگ، برادرم از نیوجرسی آمریکا، پدر و مادرم از تهران، یک دخترخاله از ایتالیا، یک خاله از لسانجلس، گاهی یک فامیل همسر از آلمان و دیگری از سوئد و… اکثر مواقع اینترنت خوب کار نمیکرد. تصویر مادرم توی لبتاپ ثابت میشد. تصویر پدرم تار میشد. صدای یکی نمیآمد. صدای آن یکی با تاخیر میآمد. پدرم به تکنولوژی لعنت میفرستاد و مادرم برای اینکه نمیتواند نوههایش را یک دل سیر با خیال راحت ببیند، به گریه میافتاد. دل همگیمان خون میشد و دعا میکردیم سال بعد، موقع سال تحویل، ساعتها به هم نخورد و نصف شب باشد و ما خواب باشیم و یا آنها خواب باشند و این رنج دوری مضاعف نشود.
سختترین سال نو اما برای من که دیگر نوزده سال شده است که نتوانستهام به کشورم بازگردم، اولین سال نویی بود که مادر شده بودم. عید سال ۱۳۹۳. چهار سالی بود که به پراگ مهاجرت کرده بودم. پسرم حدودا یک ساله بود و من غمگینترین مادر جهان بودم. ماه مارس در پراگ هوا هنوز سرد بود و بعضی سالها برف هم میامد. آنجا ایرانی کم بود و اگر هر چیز ایرانی میخواستیم باید از آلمان میخریدیم. هفتسین را چیده بودم اما هرگوشهاش به چشمم زار میزد. من تمام نوروز کودکیهایم را در آغوش مادربزرگ و داییها و خالهها گذارنده بودم. با کلی مهمانی و عیدی و رقص و آواز و موسیقی. با ترانههایی که خاله ثریا از نوری میخواند و همسرش از ویگن و آوازهای دایی حمید از افشین و کیوان و فرهاد و دایی مسعود از منوچهر سخایی. مادربزرگم «شد خزان» میخواند و شهلا جان، یکی از زن داییها، «شب چهارشنبه چار، چارور دنیا، نیت کردم که بنشینم سر راه». حالا پسرکم تنها بود، در پراگ تنها بودیم. خبری از مهمانی و شیرینیهای خانگی و قهقهههای بلند خنده و شوخی و رقص و آواز بزرگترها و بچهها نبود. خبری از بوسه و آغوش نبود. خبری از پولهای نو و هدیههای جورواجور نبود. روزها و شبهای زیادی توی خانه میچرخیدم. راه می رفتم، از اتاق خواب تا اتاق نشمین، از آشپرخانه تا حمام، از بالکن کوچکی که رو به شهر پراگ داشتیم تا پشت در وردی. بعد از مدتها رفته بودم سراغ چخوف عزیزم. به جای خواب، نمایشنامههایش را میخواندم. راه میرفتم و چخوف میخواندم. آنقدر بیخوابی کشیدم تا یک شعر متولد شد. یک شعر که شد اولین عیدی پسرم آراد. شعری که با ترجمههایش از سلیمانیهی عراق تا پاریس سفر کرد. از میلان تا حلبچه، از برنو تا گوتنبرگ. وقتی آدمها از زبان و فرهنگهای متفاوت این شعر را دوست داشتند، فهمیدم شعر توانسته تنهایی یک مادر دور از مادرش را، دور از وطنش را تجسم بخشد. این شعر و مخاطبانش توانسته بودند یک مادر تبعیدی را در آغوش بگیرند و مرهمی باشند بر زخمهای جانش. از آن تاریخ به بعد بیشتر به جادوی ادبیات پی بردم. به معجزهی شعر، به ایجاز کلمه، به خانهای که متعلق به همهی جهان است. هر کجای دنیا باشم، باشم، شعر مال من است.
«مرز»
من و تو از مرز گذشتیم
شهر من از محدودهی دستهای تو آغاز میشود
شهر تو از انحنای کتف من
من و تو وطن نداریم
دو اسب چوبى داریم و از روی کابوسها میپریم
بی گذرنامه
گذرنامهات
همان کشتزارهای آفتابگردان است
که از پشت پنجره قطار به سویت میچرخیدند
گذرنامهات دو ورق آزادی است
و برگی از بهار پراگ
شناسنامهات
گلهای نسرین
آوازهای خانگی کوچهی اختر
و یک پای روی مین ماندهی پسر همسایه
شناسنامهات
ابرهای منتظر است
و بوی شیرین لیموهای شیمیایی شده
برگهی عبور نداری
اما هر شب
لالایی میخواند برایت ماه
از گلوی كولى هاى دوره گرد
و هر صبح
پدر یک درخت میکشد
روی پیشانیات
هر بار گریه کنی
برگها میریزند روی زمین
و گلولهها را میپوشانند
پسرم شهر تو ابتدای باد است
تهران
تنها طرح پارچهى پيراهنى است
عیدها بر تنم
در عوض کنار ماست
گور کافکا
سال که تحویل شود
حسن یوسفها را میبریم
خویشاندوی نیست
چخوف اما میآید
آن وقت به نامت میکند هر چه باغ آلبالوست
یک روز یلنایت میشوم
و فردایش نینا
اصلا همان دختر گرجی میشوم
که برایت
روی رود ارس راه میرود
شب سال نوی ۱۴۰۴
۱۹ مارس ۲۰۲۵