چرا با وجود آن که کفۀ ترازوی رنج، سنگینتر از شادی است، انسانها همچنان زندگی را ترجیح میدهند؟
خودکشی شاید در ظاهر پاسخی باشد، اما در واقع نوعی فرار از پاسخ است؛ چراکه به پوچی و بی معنایی زندگی پاسخ نمیدهد، بلکه صورت مسئله را حذف میکند. این پرسشی بنیادین است، زیرا تا زمانی که فرد پاسخی برای آن نیابد نمیتواند موجودیت اخلاقی خویش را آغاز کند؛ و زمانی که پاسخ را یافت، آنگاه درمییابد که دیگر نیازی به فلسفههای اخلاقی بنیادین نیست. از این منظر، همۀ دستگاههای متافیزیکی، شناختشناسی، سیاسی یا دینی، برای چنین فردی تهی و بیفایده جلوه میکنند.

در این زمینه، جرج گروس (George Grosz) از معدود هنرمندانی بود که توانست رنج و بیعدالتی زمانهاش را نه فقط گزارش، بلکه افشا کند، آن هم با زبانی تیز و برهنه، که از دل دادائیسم و نگاه آنارشیستیاش زاده شده بود. گروس، برخلاف هنرمندانی که به دنبال زیبایی در نظم و هارمونی بودند، به قلب هرجومرج و تباهی زد تا از دل آن حقیقت را بیرون بکشد. برای او نقاشی نه پناهگاه، که میدان جنگ بود، جایی برای فریاد زدن علیه ستم، دروغ و ابتذال. او نیز همچون بودلر، در شمار «شاعران نفرین شده» بود؛ شیفتۀ زندگی زیرزمینی شهری: دنیای فرودستان، سربازان زخمی، مجرمان، قربانیان خودکشی، کارگران و روسپیان. تابلوی «خودکشی» (تصویر بالا)، یکی از نخستین و تکان دهندهترین آثار اوست، تصویری پر هرجومرج، خشن و مالیخولیایی از زندگی در برلین در میانۀ جنگ جهانی اول. این اثر را باید بیانیهای تصویری علیه تمدن در حال انحطاط، جنگ، فقر، نابرابری و بیمعنایی زندگی مدرن دانست. در جهان گروس، سکس همواره با خشونت درآمیخته است. او توانست زندگی پرآشوب و بی ثبات برلین دوران جمهوری وایمار را با نگاهی بیرحمانه و رادیکال بازنمایی کند؛ تصاویری لبریز از پوچی، تلخی و فروپاشی اخلاقی.

یکی از برجستهترین آثار او، تابلوی «ستونهای جامعه» است (تصویر بالا). نام اثر از نمایشنامهای با همین عنوان از هنریک ایبسن الهام گرفته شده، اما گروس آن را به انتقادی بیرحمانه از نخبگان سیاسی، مذهبی و رسانهای آلمان بدل کرده است؛ همانهایی که بهزعم او زمینهساز فاشیسم و سقوط اخلاقی جامعه بودند. در این نقاشی، گروس نقاب از چهرۀ نخبگان بر میدارد. اشرافزادهای پیر با صورت زخم خورده و کراواتی با نقش صلیب شکسته، روزنامهنگاری ابله با لگن توالت بر سر، یک سیاستمدار سوسیال دموکرات با مغزی تهی و بیاراده، و کشیشی فربه و ریاکار که در پسزمینه در حال وعظ است، همگی بازیگران این صحنهاند. همه چیز در حال سوختن است، اما آنان در دنیای خیالی و خود ساختهشان مشغولاند. این اثر، نهتنها نقدی بر شخصیتهای خاص، بلکه طعنهای است به کل ساختار قدرت در جمهوری وایمار؛ گروس به ما میگوید که جامعهای که بر این «ستونها» بنا شده، ناگزیر به فروپاشی است.

در نقاشی «مرگ بر لیبکنخت»، (تصویر بالا) گروس چونان فریادی پاره پاره و خشمآلود، صحنهای کابوسگونه از شورش خونین اسپارتاکیستها در زمستان ۱۹۱۹ را پیش چشم ما بازمیتاباند، عصیانی سرخرنگ در خیابانهای یخ زدۀ برلین، که با خاموشی دلخراش صدای کارل لیبکنخت و روزا لوکزامبورگ پایان گرفت، دو شمع لرزان که در تاریکی سیاست فاسد و متعفن آن دوران، واپسین شعلههای امید را میافروختند.
در این اثر، سرخی چونان مهی سوزان در سراسر بوم پخش شده، هم ردی از خون به ناحق ریخته شده است، هم پژواکی از فساد و عیاشی برلین دهۀ بیست، شهری سرشار از تناقض، جایی که بینظمی و لذتطلبی، در کنار آرمان خواهی و نافرمانی، با یکدیگر در جدالاند. گروس با ضربههای خشن و بیملاحظۀ قلم مو، تنها صحنهای از یک قیام را ثبت نکرده، بلکه تصویری شاعرانه و سیاسی از جهانی بیمار و بیرحم آفریده است.
این نقاشی، بیش از آنکه مستندی از یک لحظۀ تاریخی باشد، شعری سیاه و خون بار است، در ستایش حقیقت و در نکوهش قدرت، اعتراضی بصری علیه ایدئولوژیهایی که به نام عدالت، مرگ را بر لبان آزادی نشاندند. گروس با این اثر، هنر را به سنگر خشم بدل میکند، سنگری برای فریاد زدن علیه بیعدالتی، پیش از آن که تاریخ بار دیگر دهان باز کند و نام دیگری را ببلعد.
مطالب پیشین:
تاب بازی اثر ژان اونوره فراگونار
ونوس و مارس اثر ساندرو بوتیچلی
این یک نقاشی نیست! اثر رنه مارگریت