نمایشنامۀ «الاهگان» نوشتۀ نستور کابایرو، احضار سیلویاپلات و فریدا کالو بر صحنۀ تئاتر است. صحنه تبدیل به مکانی میشود تا آنها بتوانند آنچه را بر روح و جسمشان گذشتهاست بیان کنند. آنها آمدهاند تا مرگ خود را دوباره و شاید هزاران بار تکرار کنند. دو زنی که زندگی پررنجی داشته و گویی هنوز پس از مرگ نیز به آرامش نرسیدهاند و شاید با تکرار هربارهی مرگ خویش، بتوانند به آؤامشی ابدی دست یابند.
نستور کابایرو نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، نقاش و شاعر ونزوئلایی است که برنده جایزه ملی فرهنگ ونزوئلا (۲۰۱۲-۲۰۱۰) در بخش تئاتر شده است. او نمایشنامۀ الاهگان را درسال ۱۹۸۹ به نگارش درآورده که روایتگر دیداری خیالی با کالو و پلات است. حرفۀ بیوقفه نستور کابایرو که بیش از ۳۵ سال ادامه داشته، او را به یک معلم و چهرهای برجسته در دنیای تئاتر تبدیل کرده است.
نمایشنامۀ تک پردهای «الاهگان»، ملاقاتی خیالی بین فریدا کالو، نقاش بزرگ مکزیکی و سیلویا پلات نویسنده و شاعر آمریکایی است. کابایرو با نوشتن دستور صحنههای دقیق و تنظیم شده، صحنه را به بخشهایی برای ترتیب دادن این ملاقات تقسیم کردهاست. بخشی آشپزخانه، بخشی حمام و میانهی صحنه برای گفتگوها. در آغاز نمایشنامه، فریدا سالم است و درحال کشیدن تابلویی از سیلویا پلات است و در ادامه بر اثر تصادفی که کرده با بدن با گچ گرفته شده روی صحنه پدیدار میشود. سیلویا نیز، روایت زندگی و جدایی از همسرش تد هیوز را با اشاراتی به بچهای که از دست داده دنبال میکند. در نمایشنامه، شخصیت دیگری به نام دلقک نیز حضور دارد که بعضاً نقش کودکی که فریدا هرگز بهدنیا نیاورده را بازی میکند و گاهی در نقش همسران فریدا و سلیویا، گاهی رقاص و بیشتر به مثابۀ سایۀ مرگ است که بر زندگی این دو زن افتاده است. درواقع کابایرو با درهمآمیختن تکههایی مستند از زندگی دو شخصیت تاریخی از دل آثارشان و لحظاتی دراماتیک برصحنۀ تئاتر، میخواهد پیوندی میان مرگ و زندگی این دو شخصیت برقرار کند. انگار که تخیل کردهایم اگر فریدا و سیلویا با یکدیگر ملاقاتی داشتند، چه میشد؟
نمایشنامۀ «الاهگان»، مثل دو تکگویی بلند است از دو شخصیت یعنی فریدا و سیلویا. آنها از گور برخواستهاند تا روایتی از زندگی، عشق، خیانت و از همه مهمتر مرگ خویش بسازند. در لحظاتی از نمایشنامه، دو شخصیت با یکدیگر سخن میگویند، یکدیگر را خطاب قرار میدهند و یا در ذهنشان با شخصی دیگر حرف میزنند. در آخر نمایشنامه؛ حتی پس از بازسازی لحظۀ مرگشان، با چشمانی بسته گویی دوباره به صحنه یا همان برزخ احضار میشوند. انگار که شخصیتهای معروف حتی در مرگشان هم قرار است جاودانه باشند.
نویسنده با احضار دو فیگور تاریخ معاصر خود که سرنوشتهای تاحدودی مشابه و تراژیک را تجربه کردهاند، به ابعادی ظریف و جزیی از روحیات آنها میپردازد. از شباهتهای این دو هنرمند که گویی دستمایهای برای کنار هم قراردادنشان است میتوان به این موارد اشاره کرد: هر دو زن با دردهای جسمی و روحی زیادی دستوپنجه نرم کردهاند. آثار هر دو پر از بیان شخصی، درد، عشق و ناامیدی بود. هر دو ازدواجهای پرتنشی داشتند. هر دو پیش از ۵۰ سالگی درگذشتند. هر دو پس از مرگ، به نمادهای هنری و فمینیستی تبدیل شدند. گویی زندگی و مرگ هر دو آنها نشاندهندۀ قدرت هنر در بیان درد و رنج انسانی است که در این نمایشنامه به خوبی به آن نیز پرداخته شدهاند.
فریدا کالو در ۱۳ ژوئیه ۱۹۵۴ در ۴۷ سالگی درگذشت. علت مرگ او بهطور رسمی آمبولی ریه اعلام شد، اما برخی معتقدند که او خودکشی کرده است. آخرین جملهای که در دفتر خاطراتش نوشت، این بود: «امیدوارم خروج خوشایندی باشد و هرگز بازنگردم» همچنین سیلویا پلات در ۱۱ فوریه ۱۹۶۳، در ۳۰ سالگی، سر خود را در فر داخل آشپزخانه گذاشت و با گاز خودکشی کرد. او پیش از مرگ، برای فرزندانش که در اتاق دیگری بودند، شیر و نان آماده گذاشت و درِ اتاق را با پارچهای درزگیری کرد تا گاز به آنها نرسد.
موضوع دیگری بهجز مرگ که نستور کابایرو بر آن دست گذاشته و روایت خود را با آن پیش میبرد، نوع نگاه و تجربههایی است که میتوان درباره زندگی این دو زن تخیل کرد. اگر فریدا کالو و سیلویا پلات با هم ملاقات میکردند، گفتوگوی آنها احتمالاً پر از درد، عشق، خشم، و پذیرش رنج زندگی میشد. هر دو زن، با وجود زندگیهای کاملاً متفاوت، در اعماق روحشان درد مشترکی داشتهاند. زندگی مشترک با همسرانی معروف در کار خود، تجربۀ خیانت و جدایی نیز از مضامینی است که این گفتگوی بلند (الاهگان) را خواندنی میکند. همچنین هر دو هنرشان نیز بسیار متأثر از زندگیشان بودهاست. خالی از لطف نیست که به شعری به نام «لبه» از سیلویاپلات در مجموعه اشعارش اشاره کنیم که قرابت زیادی با این نمایشنامه و خود او دارد:
این زن کامل شده است
بر تن بی جانش
لبخند توفیق نقش بسته است
از طومار شب جامه ی بلندش
توهّم تقدیری یونانی جاری است.
پاهای برهنه ی او گویی می گویند:
تا اینجا آمده ایم دیگر بس است.
هر کودک مرده دور خود پیچیده است
ماری سپید
بر لب تنگی کوچکی از شیر
که اکنون خالی است.
زن آن دو را به درون خود کشید
همانگونه که گلبرگ ها در سیاهی شب بسته می شوند
هنگامی که باغ تیره می شود
و عطر از گلوی ژرف و زیبای گلِ شب جاری می شود
ماه هیچ چیزی برای غمگین شدن ندارد
از سرپوش استخوانی خود خیره نگاه می کند
به این چیزها عادت کرده است.
و سیاهی هایش پر سر و صدا دامن کشان می گذرند.
فریدا کالو زنی جسور، پرشور، سرکش و مقاوم بود. او درد را نهتنها تحمل میکرد، بلکه آن را به بخشی از هویتش تبدیل کرد. با وجود تمام خیانتها و سختیها، همیشه چیزی برای جنگیدن داشت: عشق، هنر و انقلاب. از طرفی، سیلویا پلات، حساس، شکننده، عمیق و غرق در افکار خودش بود. برخلاف فریدا که با هر ضربهای قویتر شد، سیلویا آسیبپذیریاش را در خود فرو برد. او به دنبال نجات بود، اما در نهایت، سیاهی بر او غلبه کرد. بااینحال، اگر تصور کنیم زیر نور مهتاب، روحشان جایی در میان تاریخ سرگردان باشد، شاید همچنان با هم دربارهی درد، عشق، و جاودانگی هنرشان حرف خواهندزد.
نمایشنامۀ «الاهگان» توسط نشر نیماژ به همراه نمایشنامۀ دیگری به نام «تاسها» از همین نویسنده ترجمه شدهاست.