کاترین منسفیلد، نویسندهی انگلیسی را میتوان در داستان کوتاه همپایهی آنتون چخوف دانست. داستانهای او گاهی از نظر پرداخت، شخصیت و فرم از این نویسندهی روس نیز پا را فراتر میگذارند. یکی از داستان کوتاههای بسیار جالب منسفیلد، داستان «روز آقای رجینالد پیکاک» است. این داستان دربارهی مردی بهنام رجینالد پیکاک است که استاد آواز است و مشغول آموزش به شاگردها. رجینالد، برخلاف موفقیت نسبیای که در هنر کسب کرده است در زندگی مشترک آرامش ندارد و خیال میکند که همسرش قصد آزار او را دارد. همسری که مسئولیت زندگیشان و فرزندشان را بهعهده گرفته است. از طرفی افراد دیگر بسیار از رجینالد تعریف میکنند و او را به مهمانیها و مجالس دعوت میکنند. این مسئله موجب دور شدن هرچه بیشتر رجینالد از همسرش میشود و در نهایت میبینیم دیالوگی که در طول روایت به زنان دیگر میگوید را عیناً به همسرش نیز میگوید.
در این یادداشت قصد دارم رابطهی میان راوی و شخصیت اصلی داستان، یعنی رجینالد پیکاک، را بررسی کنم. برای این منظور در ابتدا لازم است تفاوت میان راوی و شخصیت را متذکر شوم. در روایتشناسی، اصطلاحی بهنام «کانونیسازی» وجود دارد که «ژرار ژنت»، منتقد فرانسوی، آن را مطرح کرده است. او معتقد است که در روایت کسی که ادراک میکند شخصیت و کسی که صحبت میکند راوی است. به همیندلیل میتوان راوی را صدایی دانست که خودش توانایی تصمیمگیری و گفتن، و یا حتی نگفتن، اطلاعات را در داستان دارد. در داستان «روز آقای رجینالد پیکاک» بهخوبی متوجه تفاوت راوی و شخصیت میشویم. در همان ابتدای داستان راوی شروع میکند به گفتن چیزهایی دربارهی رجینالد:
“زنش میآمد تو، با روپوشی که دگمههایش را تا بالا میبست و دستمالی که به سرش بود، و با این کار نشان میداد که از صبح زود بیدار است و مشغول جان کندن. و آنوقت با صدای بم و تهدیدآمیزی میگفت: «رجینالد!»
«ها! چی؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
«ساعت هشتونیم است. وقتش شده که بلند شوی.» بعد هم میرفت بیرون و در را آرام پشتسرش میبست تا از موفقیتی که بهدست آورده بود کیف کند؛ البته این نظر رجینالد بود.”
در همین ابتدای داستان نویسنده با هوشمندی تمام تفاوت میان راوی و شخصیت را برای خوانندهاش مشخص میکند. او شروع میکند به روایت نحوهی بیدار کردن رجینالد از خواب توسط زنش. سپس علت عصبانیت زن را از صبح زود بیدار بودن او و «جان کندن» بیان میکند؛ دقیقاً برعکس رجینالد که خواب است. این موضوع اولین نشانهی بیتوجهی رجینالد نسبتبه همسرش و زندگی مشترکشان است. در نهایت جملهای بیان میکند که خودش را از رجینالد جدا میکند و قراردادی با خوانندهاش مبنی بر این موضوع میگذارد؛ او میگوید « البته این نظر رجینالد بود.». این جمله از قطعیت نظر رجینالد نسبتبه موضوع کم میکند و به خواننده هشدار میدهد که فقط به ادراک و نظر رجینالد بسنده نکند.
در ادامه راوی بهشکل اغراقآمیزی با رجینالد همراه میشود و به بازنمایی مستقیم برخی از نظرات او دربارهی همسرش میپردازد. برای مثال در جایی از داستان میگوید:
“رجینالد با خوشخلقی تمام به اتاق غذاخوری رفت و نشست جلو یک کپه نامه، نسخهای از روزنامهی تایمز و ظرف کوچکی که سرش پوشیده بود. نگاهی به نامهها و صبحانهاش انداخت؛ دو ورق نازک ژامبون و یک تخممرغ.
پرسید: «تو ژامبون نمیخواهی؟»
«نه. من سیب پختهی سرد را ترجیح میدهم فکر نمیکنم لازم باشد آدم هر روز صبح ژامبون بخورد.»
آهان، پس منظورش این بود که لازم نیست او هم هر روز صبح ژامبون بخورد، ضمن اینکه میخواست نشان بدهد که دوست ندارد هر روز برای او ژامبون درست کند.”
اما در تصاویر داستان بهنظر نمیرسد که همسر رجینالد همسر بدی باشد. درجایی از داستان رفتاری از او میبینیم که این برداشت را تایید می کند:
“زنش وارد اتاق شد.
«رجینالد، یککمی پول به من بده. باید پول شیر و پنیر بدهم. امشب شام میآیی خانه؟»
«آره میآیم. میدانی که امشب ساعت نُهونیم در خانهی لرد تیمباک آواز میخوانم. میشود یککم سوپ ساده برایم درست کنی و یک تخممرغ هم تویش بشکنی؟»
«آره، پول را بده، رجینالد. هشت شیلینگ و شش پنی.»
«باشد، باشد. خیلی زیاد نشده؟»
«نه، همیشه همینقدر میشود. ایدرین هم باید بالأخره باید شیر بخورد.»“
اما این موضوع از کجا میآید؟ اینهمه تفسیر و تصویر بدی که از زن برای رجینالد بهوجود آمده است؟ دوگانهی مهمی در داستان وجود دارد که باعث تمام این مسائل است. این دوگانه میان زندگی واقعی و زندگی خیالی است که در داستان بهصورت استعارهی خواب و بیداری میآید. زن درواقع مصداقی از بیداری و واقعیت است و زنهای دیگر و شاگردهای رجینالد، که برای او بسیار جذاباند، مصداقی از خواب و خیال است. این موضوع را میتوان با قرائت تنگاتنگ پاراگراف جملههای اول داستان بهخوبی دریافت:
“اگر تنها یک چیز در دنیا بود که بیش از هرچیزی از آن بدش میآمد، راهورسم هر روزهی زنش بود برای بیدار کردن او از خواب.”
«خواب» در اینجا استعاره از جهانی است که رجینالد برای خود ساخته است و در آن غور میکند. جهانی که او را چنان مسحور کرده که زندگی واقعی، همسر و فرزندش برایش آزاردهنده است و او مدام تلاش میکند آنها را تغییر دهد تا جایی در دنیای خیالیاش داشته باشند. مهمترین شاخصهی جهان ذهنی او این است که در آنجا او هنرمندی بسیار عالی و یکتا است. مسئلهی مهمی که در جهان واقعی شاید آن نیستیم. مصداقهایی از جهان خیالی او را میتوان در چند جای داستان ببینیم:
“رجینالد فکر میکرد آدم باید توی رختخواب گرمونرمش خوشخوشک و باطمأنینه از خواب بیدار شود. چندین صحنهی فریبنده را تجسم میکرد تا به این صحنه میرسید که تازهترین و زیباترین شاگردش دستهای برهنه و خوشبویش را دور گردن او حلقه میکرد و با موهای عطرآگینش صورت او را میپوشاند و میگفت: «بیدار شو، عشق من!»”
همچنین در دنیای خیالی او «ظواهر» اهمیت بسیار زیادی دارد. به همیندلیل میان زنهای دیگر و همسرش تفاوت زیادی وجود دارد. او مدام سعی میکند زندگی واقعیاش را به زندگی خیالیاش نزدیک کند. مثلاً در جایی از داستان میخوانیم:
“همین چند ماه پیش، رجینالد آخر هفتهای را با یک خانوادهی اشرافی گذرانده بود. پدر خانواده هر روز صبح پسرهایش را به حضور میپذیرفت و با آنها دست میداد. بهنظر رجینالد، این کار جالب آمده بود و بلافاصله آن را در خانهی خود باب کرده بود، اما بهنظر ایدرین واقعاً احمقانه بود که آدم هر روز صبح با پدر خودش دست بدهد.”
یا در جایی دیگر:
“اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که از آن میترسید چاقشدن بود و مردانی هم که در حرفهی او فعالیت میکردند استعداد غریبی برای چاقی داشتند. با این وصف، فعلاً خبری از چاقی نبود. با خودش فکر کرد اوضاع خوب است و هیکلش متناسب.”
و علت اینکه راوی از ابتدا میگوید که این چیزها «نظر رجینالد» است به همین مسئله نیز برمیگردد. کشمکشی، یا به بیان بهتر انشقاقی که میان واقعیتی که برای یک هنرمند میانمایه وجود دارد و خیالی که هنرمند خودش را در آن یک نابغه میپندارد، در پایان پاسخ میگیرد. در پایان داستان، رجینالد دیالوگی به همسرش میگوید که در طول روایت به زنهای دیگر میگوید. او میگوید: «خانم عزیز، خیلی هم خوشوقت میشوم.» این دیالوگ نشاندهندهی این مسئله است که رجینالد دنیای ذهنی خود را برگزیده است و دیگر تردیدی برایش وجود ندارد. بهنظر میرسد او تصمیم گرفته است تهماندهی واقعیتی که برایش مانده را نیز به دنیای ذهنی خود بدل کند و زنش را نیز شبیه زنهای دیگر ببیند.
این داستان از مجموعه داستان «گاردن پارتی» ترجمهی خانم نرگس انتخابی و منتشرشده توسط نشر ماهی انتخاب شده است.