مکتب ادبی جنوب آمریکا یکی از مکاتبی است که نویسندههای بسیار خوبی را دور یکدیگر جمع کرده است. داستانهای آنها عموماً حول محور درونمایههایی چون نژادپرستی، مذهب و معصومیتی که از دست میرود، است. نویسندههای این مکتب، مثل ویلیام فاکنر و فلانری اوکانر، عموماً داستانهای خود را با حجم زیاد و زبانی شاعرانه و مملو از تزئینات زبانی و آمیخته به لهجهها و گویشهای گوناگون روایت میکنند. این زمینه باعث شده است که داستان کوتاه «گلها» نوشتهی «آلیس واکر» داستان جالبی بهنظر برسد؛ داستانی با حجم یک و نیم صفحه. اما آیا این ایجاز بسیار زیادی که در داستان وجود دارد، مخل است یا داستان توانسته خود را به تمامی بیان کند؟ در اینجا تلاش خواهم کرد به این سوال پاسخ دهم.
داستان «گلها» دربارهی دختربچهای بهنام «میوپ» است. میوپ در یک عصر تابستانی شروع به گشتوگذار در باغ میکند. حین اینکار هوای ماجراجویی به سرش میزند و او راه جایی را در پیش میگیرد که پیش از این با مادرش نرفته است. همانطور که مشغول چیدن گلهاست پایش روی جسدی میرود که دیگر چیزی از آن نمانده و مشخص است که سالهای زیادی از مرگ او گذشته است. میوپ وقتی جسد را بررسی میکند، متوجه میشود که او سیاهپوستی بوده که سالها قبل لینچ شده است. این اتفاق تأثیر بسیار زیادی بر روی میوپ که خود نیز سیاهپوست است میگذارد. او در نهایت گلها را بالای سر جسد رها میکند و به خانه بازمیگردد.
برای پاسخ به سوالی که در آغاز مطلب مطرح شده؛ میخواهم از تحلیل پیرنگ و حرکت شخصیت در آن شروع کنم. یکی از الگوهایی که برای این کار وجود دارد «دایرهی داستانی دَن هارمون» است. این الگوی پیشنهادی توسط دن هارمون، خالق سریالهای مشهوری مثل «ریک و مورتی» معرفی شده است. دایرهی داستانی دن هارمون براساس ساده کردن الگوی «سفر قهرمان» جوزف کمبل طراحی شده است. این الگو هشت مرحله دارد که میتوان با این هشت مرحله مسیر حرکت شخصیت داستان در پیرنگ را تحلیل کرد.
در مرحلهی اول وضعیت اولیهی شخصیت یا به اصطلاح «منطقهی راحت» شخصیت و روتین زندگی او مشخص میشود. در داستان گلها این مرحله را میتوانیم در ابتدای داستان ببینیم:
“همهجا شوروشوقی حس میکرد که هیچوقت تجربهاش نکرده بود. برداشت ذرت و پنبه، بادامزمینی و کدوتنبل، هرروزش را به روزی طلایی و شگفتانگیز تبدیل کرده بود”
کمی پایینتر شرح این وضعیت تکمیل میشود:
“ده سالش بود و جز آواز و تکهچوبی در دستهای قهوهای سیاهش و زمزمههای زیرلب چیز دیگری برایش وجود نداشت.”
همچنین چنان که از متن برمیآید میوپ با خانوادهاش در یک کلبه زندگی میکند. مرحلهی بعدی دایرهی دن هارمون ایجاد یک خواسته برای شخصیت است. در این داستان میوپ میخواهد به گردش و ماجراجویی برود و گلهای تازهای جمع کند. مرحلهی سوم ورود به وضعیت ناآشنا است. میوپ نیز وارد وضعیتی ناآشنا میشود:
“دختر جنگل پشت خانه را بارها سیاحت کرده بود. اغلب، اواخر پاییز، مادرش او را با خود میبرد تا از میان برگهای ریخته بادام جمع کنند. اما او امروز به راه خودش رفت، به این سو و آن سو سرک کشید و بگویی نگویی یک چشمش متوجه مارها بود.”
مرحلهی چهارم سازگار شدن و شناختن وضعیت ناآشنا است. شخصیت باید در وضعیت ناآشنا حرکت کند و موانع را بشناسد. دربارهی میوپ در داستان چنین آمده است:
“میوپ علاوهبر سرخسها و برگهای زیبای همیشگی، دستهای گلهای آبی با شیارهای مخملی و بوتهای خوشبو پر از غنچههای قهوهای معطر پیدا کرد. ساعت دوازده ظهر، بغلهایش پر از شاخههای نازک گلهایی بود که چیده بود. یکی دومایلی با خانه فاصله داشت. قبلاً هم همینقدرها از خانه دور شده بود انا ناآشنایی محیط باعث شد مثل همیشه از گردش لذت نبرد. در خلیج کوچکی که ایستاده بود، کمی احساس دلتنگی میکرد. هوا مرطوب و سکوت محسوس و عمیق بود.”
مرحلهی پنجم رسیدن (یا نرسیدن) به خواسته است. در داستان گلها میوپ به خواستهاش رسیده است. اما در این لحظه اتفاقی میافتد:
“میوپ شروع کرد راه رفته را برگردد، بازگشت بهسوی آرامش صبح. همینجا بود که ناگهان نگاهش به چیزی افتاد. پاشنهی پایش گیر کرد میان شکستگی ابرو و بینی و او فوراً بیآنکه بترسد، خم شد تا پایش را آزاد کند. تازه وقتی نیشخند آشکارش را دید، فهمید چیست و از تعجب جیغ کوچکی سر داد.”
در این بخش مشخص میشود که میوپ به خواستهاش که در گردش در جایی جدید و ناشناخته بوده است رسیده. اما همینجا به مرحلهی بعدی دایرهی دن هارمون میرسیم؛ یعنی بهای سنگین. در دایرهی دن هارمون رسیدن به خواسته برای شخصیت مستلزم پرداخت بهایی سنگین است که او باید آن را بپردازد. میوپ سر راه برگشت به خانه با جسد کهنهی یک مرد مواجه میشود. اما داستان تنها به مواجهه شدن او با جسد اکتفا نکرده است:
“چشمش به انگشتان بلند، استخوانهای طویل و دندانهایش افتاد که همه ترک خورده یا شکسته بودند. همهی لباسهایش بهجز کمی از نخهای لباس سرهم کتانی آبیاش پوسیده بودند. قلابهای لباسش همه به رنگ سبز درآمده بود. میوپ اطراف جسد را با علاقه نگاه کرد. درست نزدیک جایی که پایش روی سر مرد رفته بود، رز وحشی صورتی رنگی روییده بود. وقتی خم شد گل را بچیند و کنار بقیه گلها بگذارد، چشمش به یک برجستگی خاکی افتاد. حلقهای نزدیک ریشهی رز بود. باقیماندههای پوسیدهی یک کمد، تکهای از طناب که اکنون با مهر با خاک ممزوج شده بود.“
و اینجاست که میوپ، بهعنوان یک کودک سیاهپوست با لینچ کردن مواجه میشود. لینچ کردن یکی از رفتارهای غیرانسانیای، بهمعنای کشتن کسی توسط جمعیت بدون محاکمهی قانونی است. این کار معمولاً بهصورت غیررسمی، توسط گروههایی از مردم انجام میشده است. در تاریخ آمریکا، بهویژه در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، لینچ کردن اغلب علیه سیاهپوستان انجام میشد. مواجه شدن میوپ با لینچ شدن مرد سیاهپوست باعث تغییر او نسبت به ابتدای داستان میشود. و این مرحلهی پایانی دایرهی دن هارمون است؛ تغییر وضعیت شخصیت نسبت به ابتدای داستان پس از ازسرگذراندن ماجرای روایتشده. میوپ گلهایی که چیده را بالای سر مرد میاندازد و بهسمت خانه برمیگردد. و اینجا به درخشانترین جملهی داستان میرسیم:
“میوپ گلهایش را همانجا گذاشت و تابستان به پایان رسید.”
به پایان رسیدن تابستان استعارهای از به پایان رسیدن معصومیت میوپ و پایان کودکی اوست. در سفیدخوانیای از داستان میتوان چنین گمان کرد که نوع نگاه به دنیایی که میوپ در ابتدای داستان دارد، دنیایی مملو از زیبایی، با دیدن جسد مرد تماماً به پایان میرسد و نشانهاش انداختن گلها بالای سر این واقعه است.
درنهایت میتوانیم چنین نتیجه بگیریم که ایجاز در این داستان نه تنها ایجاز مخل نیست و داستان خود را به تمامی بیان کرده است، بلکه در هنرمندانهترین شکل ممکن ساخته شده است. ایجاز موجود در داستان به ایجاد تصاویر بسیار دقیق و واژهگزینیهای درست توسط نویسنده انجامیده است.