Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    هفت روز از هفت وادی عشق و شک و زندان | نگاهی به فیلم «هفت روز»، ساخته‌ی علی صمدی احدی، محصول آلمان، ۲۰۲۴

    مرد خانه | داستان کوتاه از فرانک اُکانر

    یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۷۵ سالگی فیلم «جنگل آسفالت»

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      حافظه در برابر استبداد | از سازه‌ی روایی تا زیبایی‌شناسی مقاومت

      ۲۰ فروردین , ۱۴۰۴

      برلیناله ۲۰۲۵ | گفتگو با نادر ساعی‌ور

      ۶ اسفند , ۱۴۰۳

      «هیچ حیوانی این چنین درنده نیست»؛ برهان قربانی و روایت امروزی شکسپیر

      ۳ اسفند , ۱۴۰۳

      برلیناله ۲۰۲۵ | گزارش فیلم ماه آبی به کارگردانی ریچارد لینکلیتر

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      ماه آبی: سرود اندوهگین برای هنر، زیبایی و اشتیاق

      ۳۰ بهمن , ۱۴۰۳

      هفت روز از هفت وادی عشق و شک و زندان | نگاهی به فیلم «هفت روز»، ساخته‌ی علی صمدی احدی، محصول آلمان، ۲۰۲۴

      ۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۷۵ سالگی فیلم «جنگل آسفالت»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سمفونی خون و گلوله | یادداشتی بر فیلم جنگاوری به کارگردانی ری مندوزا و الکس گارلند

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | نرگس

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سریال Andor: چگونه سال‌های «گنگستری» استالین جوان الهام‌بخش مجموعه‌ی جنگ ستارگان شد

      ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      بازخوانی یک سریال ماندگار | قصه‌های مجید و قصه‌های کیومرث

      ۲۰ فروردین , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      دیدن و دریافت در روایتِ فیلم

      ۲۷ فروردین , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی، مردی برای تمام فصول

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هفت روز از هفت وادی عشق و شک و زندان | نگاهی به فیلم «هفت روز»، ساخته‌ی علی صمدی احدی، محصول آلمان، ۲۰۲۴

      ۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرد خانه | داستان کوتاه از فرانک اُکانر

      ۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۷۵ سالگی فیلم «جنگل آسفالت»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هفت روز از هفت وادی عشق و شک و زندان | نگاهی به فیلم «هفت روز»، ساخته‌ی علی صمدی احدی، محصول آلمان، ۲۰۲۴

      ۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۷۵ سالگی فیلم «جنگل آسفالت»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینمای شخصی سام فولر؛ مردی با سیگار برگ

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      درهم‌ریختگی زبان‌ها

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «ویزور» نوشته‌ی ریموند کارور

      ۱۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      بازخوانی یک شاهکار | «مسخ» نوشته‌ی فرانتس کافکا

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      رازهای کافکا | نوشتهٔ استوآرت جفریز

      ۲۴ بهمن , ۱۴۰۳

      دربارۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد» نوشتۀ جسیکا اَو

      ۱۸ دی , ۱۴۰۳

      مرد خانه | داستان کوتاه از فرانک اُکانر

      ۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۵- رفیق

      ۱۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۴- نمایش افسانه‌ای برای وقتی دیگر

      ۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۳- زمستان استخوان

      ۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      مرد خانه | داستان کوتاه از فرانک اُکانر

      ۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۵- رفیق

      ۱۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      درهم‌ریختگی زبان‌ها

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      اندکی عشق و کمی بیشتر اقتدارگرایی | درباره نمایش «هارشدگی» به کارگردانی پویان باقرزاده

      ۲۱ فروردین , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۳- مردان برهنه از نگاه سیلویا اسلی

      ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۲- پیتر دویگ: نقاش نقاشان

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۱- اریک فیشل: در جست‌وجوی حقیقت‌های پنهان

      ۲۵ فروردین , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۳- مردان برهنه از نگاه سیلویا اسلی

      ۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۲- پیتر دویگ: نقاش نقاشان

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۱- اریک فیشل: در جست‌وجوی حقیقت‌های پنهان

      ۲۵ فروردین , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات

    مرد خانه | داستان کوتاه از فرانک اُکانر

    افشین رضاپورافشین رضاپور۲۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    مرد خانه فرانک اوکانر
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    ترجمه افشین رضاپور

    وقتی بیدار شدم، صدای سرفه‌های مادر را از آشپزخانه شنیدم. روزها بود که سرفه می‌کرد و من عین خیال‌ام نبود. آن وقت‌ها ما در جاده‌ی قدیمی یوفال، راه کهنه‌ی مالرویی که به ایست‌کورک  منتهی می‌شد، زندگی می‌کردیم. سرفه‌اش وحشتناک بود. لباس پوشیدم و جوراب به پا بدون کفش پایین رفتم و در روشنایی صبح دیدم، بدون این‌که بداند نگاه‌اش می‌کنند، دست‌اش را به پهلو گرفته و در یک صندلی راحتی کوچک حصیری وارفته است. کوشیده بود آتش روشن کند ولی نتوانسته بود؛ چنان خسته و درمانده می‌نمود که دلم برایش سوخت. به طرف‌اش دویدم. پرسیدم: «حالت خوبه مامان؟»

    درحالی‌که سعی می‌کرد لبخند بزند، جواب داد: «الان خوب می‌شم. هیزمای کهنه خیس بودن و دودش توی سینه‌م نشست».

    گفتم: «برگرد توی رختخواب. من آتیشو روشن می‌کنم».

    با نگرانی گفت: «آه… کی می‌تونم بچه! باید برم سرکار».

    گفتم: «با این وضع که نمی‌تونی کار کنی! من امروز مدرسه نمی‌رم و ازت مراقبت می‌کنم».

    این خیلی مسخره است که به زن‌ها هر دستوری بدهی، بی‌چون و چرا می‌پذیرند حتی اگر یک بچه-ی ده‌ساله باشی!

    با حالتی گناه‌کارانه گفت: «اگه بتونی یه فنجون چای واسه خودت درست کنی، بعدش ممکنه حالم خوب بشه» و خیلی لرزان بلند شد و از پله‌ها بالا رفت. آن موقع بود که فهمیدم حال‌اش خیلی خراب است.

    چند تکه‌ی دیگر هیزم از زغال‌دانی زیر پله‌ها درآوردم. مادر آن‌قدر صرفه‌جو بود که هیچ‌وقت هیزم کافی نمی‌ریخت و به‌همین دلیل، اغلب آتش روشن نمی‌شد. من یک دسته هیزم با هم ریختم و خیلی زود آتش گُر گرفت و کتری جوشید و فوراً نان تست مادر را آماده کردم. همیشه‌ی خدا به تست داغ با کره، ایمان داشتم؛ بعد ترتیب چای را دادم و فنجانی توی سینی گذاشتم و برایش بالا بردم. پرسیدم: «این‌جوری خوبه؟»

    با نگاهی پر از سوء‌ظن گفت: «آب‌جوش رو جا گذاشتی؟!»

    با خوش‌رویی سر تکان دادم و به یاد صبر قدیسان در تحمل رنج‌ها‌شان افتادم و گفتم: «این خیلی غلیظه! نصفشو خالی می‌کنم».

    آهی کشید: «من خیلی‌وقته مایه‌ی دردسرم…»

    فنجان را گرفتم و گفتم: «تقصیر منه! همیشه یادم می‌ره چای دم کنم! وقتی می‌شینی، شال‌‌رو بپیچ دور خودت. می‌خوای پنجره‌رو ببندم؟»

    با تردید پرسید: «بلدی؟!»

    صندلی را کنار پنجره بردم و گفتم: «کاری نداره! بعدشم به کارا می‌رسم».

    صبحانه‌ام را تنهایی کنار پنجره خوردم؛ بعد رفتم بیرون و کنار در ایستادم و بچه‌هایی را که به مدرسه می‌رفتند، تماشا کردم.

    آن‌ها فریاد می‌زدند: «بهتره عجله کنی سالیوان وگرنه دخلت میاد!»

    گفتم: «من نمیام. مادرم مریضه و باید پیشش بمونم».

    من هرگز بچه‌ی بدخواهی نبودم اما دلم می‌خواست خوش‌شانسی‌هایم را به رخ آدم‌های بدشانس بکشم.

    کتری دیگری آب گرم کردم و پیش از شستن صورت‌ام، بساط صبحانه را برچیدم و با یک سبد خرید، تکه‌ای کاغذ و یک مداد تراشیده، به اتاق زیرشیروانی رفتم.

    گفتم: «هرکاری فکر می‌کنی لازمه بنویس تا انجام بدم. می‌خوای دکتر خبر کنم؟»

    مادر بی‌صبرانه گفت: «آه… دکتر فقط می‌خواد منو بفرسته بیمارستان ولی چه‌طور می‌تونم برم؟! یه سری به داروساز بزن و یه شیشه شربت سرفه‌ی خوب و قوی بگیر!»

    گفتم: «بنویس! اگه ننویسی، ممکنه یادم بره. «قوی» رو با حروف درشت بنویس! برای شام چی بخرم؟ تخم‌مرغ؟»

    چون تخم‌مرغ آب‌پز، تنها غذایی بود که می‌توانستم درست کنم. کم‌و‌بیش می‌دانستم که باید تخم-مرغ بخرم اما او گفت سوسیس هم بگیرم؛ البته به‌شرط آن‌که توانایی برخاستن از رختخواب را پیدا می‌کرد.

    سر راهم از کنار مدرسه گذشتم. رو‌به‌رویش تپه‌ای بود و من کمی بالا رفتم و ده دقیقه‌ای غرق در فکر، آن‌جا ایستادم. ساختمان مدرسه و حیاط و دروازه‌ی آن درست مثل یک نقاشی بود؛ ساکت و تنها غیر از صدای بچه‌هایی که از پنجره‌های باز، بیرون می‌زد و نگاه‌های دنی‌ دلانی معلم که عصایش را پشت سرش می‌گرفت، می‌آمد کنار در جلویی و دزدانه جهان خارج را می‌پایید. می‌شد تمام روز آن‌جا ایستاد. این‌کار از تمام شادی‌های عمیق و بی‌غل‌وغش آن روزها، لذت‌بخش‌تر بود.

    وقتی به خانه رسیدم، دوان‌دوان از پله‌ها بالا رفتم و دیدم مینی‌رایان، کنار  مادرم نشسته است؛ زنی میان‌سال با معلومات، پرحرف و پرهیزکار.

    پرسیدم: «حالت چطوره مامان؟»

    مادر با لبخندی گفت: «عالیه!»

    مینی‌رایان گفت: «به‌هرحال امروز باید توی رختخواب بمونی!»

     گفتم: «الان کتری‌رو می‌ذارم و براتون یه فنجون چای درست می‌کنم».

    مینی گفت: «من درست می‌کنم».

    با خونسردی گفتم: «اوه، نگران نباشین خانم رایان! به‌خوبی از عهده‌ش برمیام!»

    شنیدم آهسته به مادر گفت: «خدای من! چه پسر نازنینی!»

    مادر گفت: «یه پارچه آقاس!»

    مینی گفت: «کم‌تر بچه‌ای مثل اون پیدا می‌شه. بچه‌های این دور و زمونه شبیه بربرها هستن تا مسیحیا!»

    بعدازظهر مادر از من خواست بروم بیرون بازی کنم ولی زیاد از خانه دور نشدم. می‌دانستم که اگر یک‌باره از خانه دور شوم، وسوسه‌ی ولگردی به سراغم می‌آید. پایین خانه‌ی ما دره‌ی تنگی بود؛ بالای آن روی یک صخره‌ی گچی، میدان مشق سربازخانه و پایین در یک گودال عمیق، تنوره‌ی آسیاب و رودخانه‌ی آن که لابه‌لای تپه‌های پوشیده از جنگل، جریان داشت؛ با هر اسمی که دل‌تان می‌خواست، راکی، هیمالیا یا هایلند. ناگهان در آن پایین تصمیم گرفتم دنیای واقعی را فراموش کنم. روی دیواری نشستم و هر نیم‌ساعت یک‌بار به خانه دویدم تا حال مادر را بپرسم و اگر کاری داشت، انجام دهم.

    شب شد؛ چراغ‌های خیابان روشن شدند و پسرک روزنامه‌فروش فریادزنان از جاده گذشت. روزنامه-ای خریدم و چراغ آشپزخانه را روشن کردم و شمعی در اتاق مادر افروختم و نه‌چندان روان، سعی کردم برایش بخوانم؛ هنوز کلمات یک سیلابی را تمام نکرده بودم ولی خیلی دلم می‌خواست بخوانم. او هم مثل من بود و روی‌هم‌رفته، هر دو با هم خوب خواندیم.

    مینی‌رایان دوباره آمد و موقع رفتن، تا دم در همراهی‌اش کردم.

    سر برگرداند و گفت: «اگه تا فردا صبح خوب نشد، دکتر خبر می‌کنم».

    وحشت‌زده پرسیدم: «چر؟! به‌نظرتون حالش بدتر شده خانم رایان؟!»

    با یک‌جور بی‌خیالی ساختگی گفت: «اوه، من اینو نگفتم ولی می‌ترسم سینه‌پهلو کرده باشه».

    «نکنه بفرستدش بیمارستان؟!»

    درحالی‌که شال کهنه‌اش را دور خود می‌پیچید، شانه بالا انداخت و گفت: «اوه، فکر نکنم. تازه اگه هم فرستاد، از این‌که همین‌جوری ولش کنی بهتره! یه چکه ویسکی توی خونه پیدا می‌شه؟!»

    فوراً گفتم: «می‌رم می‌خرم».

    می‌دانستم برای آدم‌هایی که سینه‌پهلو می‌کنند، چه اتفاقی می‌افتد و چه بلایی سر بچه‌هایشان می-آید.

    مینی گفت: «اگه تونستی، گرم بهش بده و یکم آب‌لیمو بریز توش. جلو لرزش‌رو می‌گیره».

    مادر که از پول‌اش می‌ترسید، گفت ویسکی نمی‌خواهد اما من چنان وحشت‌زده بودم که زیر بار نرفتم و راهی شدم. می‌خانه شلوغ بود. مردها کنار کشیدند تا به بار برسم؛ تابه‌حال به می‌خانه نرفته بودم و می‌ترسیدم.

    مردی با شیطنت به من پوزخندزنان گفت: «سلام عرض شد گل قدیمی من! ده ساله که ندیدمت! چی می‌خوای؟!»

    دوستم، باب کانل، یک‌بار تعریف می‌کرد که چه‌طور مستی را نیم‌کراون تیغ زده بود. همیشه دلم می‌خواست من هم امتحان کنم ولی آن روز اصلاً به فکرش نبودم.

    گفتم: «نصف لیوان ویسکی برای مادرم می‌خوام!»

    مرد گفت: «اوه، بی‌شرف دروغ‌گو! می‌گه واسه مادرشه! اون‌وقت دفعه‌ی آخری که دیدمش، باید سر دست می‌بردنش خونه!»

    خشمگین فریاد زدم: «من نبودم! برای مادرم می‌خوام! مریضه!»

    پیشخدمت گفت: «بچه‌رو ولش کن، جانی!»

    او به من ویسکی داد و بعد، درحالی‌که هنوز ترس مردان مشروب‌فروشی در وجودم بود، به مغازه‌ای رفتم تا لیمو بخرم.

    وقتی مادر ویسکی گرم را نوشید، به خواب رفت. چراغ‌ها را خاموش کردم و به رختخواب رفتم اما نتوانستم خوب بخوابم. پشیمان بودم که چرا نیم کراون از آن مرد توی می‌خانه نگرفتم. چند بار با صدای سرفه بیدار شدم و وقتی به اتاق مادر رفتم، سرش خیلی داغ بود و هذیان می‌گفت؛ مرا نمی-شناخت و این بیش از هر چیز دیگری، وحشت‌زده‌ام کرد. دراز کشیدم و فکر کردم اگر بیماری‌اش سینه‌پهلو باشد، چه بلایی بر سر من می‌آید.

    صبح روز بعد، وقتی حال مادر هیچ تغییری نکرد، ترس‌ام به اوج رسید؛ هرکاری از دست‌ام بر می‌آمد، انجام داده بودم واحساس درماندگی می‌کردم. آتشی به راه انداختم و صبحانه‌اش را بردم ولی این‌بار از جلوی در خانه، مدرسه رفتن بچه‌ها را تماشا نکردم -کم‌کم داشت به آن‌ها حسودی‌ام می‌شد-؛ در عوض به سراغ مینی‌رایان رفتم و جریان را برایش گفتم.

    مینی با اطمینان گفت: «من می‌رم سراغ دکتر. الان مطمئن بشیم بهتر از اینه‌که بعداً افسوس بخوریم!»

    اول باید به خانه‌ی فقرا می‌رفتم و برگه‌ای می‌گرفتم که نشان می‌داد ما پولی در بساط نداریم و بعد به داروخانه که در دره‌ی عمیق آن‌سوی مدرسه بود و دست‌آخر باید بر می‌گشتم و خانه را برای ورود دکتر، آماده می‌کردم؛ باید یک حوله‌ی تمیز و تشتی آب و صابون، حاضر و ترتیب شام را هم می‌دادم.

    بعد از ناهار بود که دکتر آمد. مرد چاقی بود و بلند‌بلند حرف می‌زد و مثل همه‌ی شیفته‌گان حرفه‌ی پزشکی، فکر می‌کرد: «اگر به خودش برسد، باهوش‌ترین دکتر کورک  است»؛ البته انگار آن روز صبح، زیاد به خودش نرسیده بود.

    درحالی‌که روی تخت نشسته بود و دسته‌ای نسخه روی زانویش گذاشته بود، غرولندکنان گفت: «حالا می‌خوای چه‌کار کنی؟! تنها جایی که بازه، داروخونه‌ی شماله!»

    همین‌که حرفی از بیمارستان نزد، خیالم راحت شد و فوراً گفتم: «من می‌رم دکتر!»

    با تردید گفت: «راه زیادیه… می‌دونی کجاست؟!»

    گفتم: «پیداش می‌کنم!»

    به مادر گفت: «پسرت مرد بزرگیه!»

    و او گفت: «اوه، لنگه نداره! برام از یه دختر بهتره!»

    دکتر گفت: «کاملاً درسته. مواظب مادرت باش! بهترین چیزیه که یه آدم تو زندگیش داره؛ تا وقتی پیش ماست، اهمیتی نمی‌دیم» و رو به مادر افزود: «و بقیه‌ی زندگیمونو حسرت می‌خوریم».

    آرزو می‌کردم که ای کاش آن جمله را نگفته بود! این‌جور حرف‌ها همیشه مرا تحت‌تأثیر قرار می‌داد. او حتی دست به آب و صابونی که آماده کرده بودم، نزد.

    مادر نشانی داروخانه را داد و من با بطری پیچیده در کاغذ قهوه‌ای زیر بغل، راهی شدم.

    جاده سربالایی بود؛ از میان یک محله‌ی فقیرنشین کم جمعیت تا سربازخانه‌ای که بر فراز شهر، درست روی نوک تپه، نشسته بود. بعد از بین دیوارهای بلند، پایین می‌خزید تا این‌که ناگهان در یک راه سنگی از نظر ناپدید می‌شد. خانه‌های آجر قرمز شرکت در یک طرف راه ردیف شده بودند و پله‌پله به دره‌ی رودخانه‌ی کوچک، همان‌جایی که آبجوفروشی قرار داشت، فرود می‌آمدند و در حاشیه‌ی تپه‌ی مقابل، خانه‌ها مثل شانه‌های عسل به‌سوی فراز تپه، قد می‌افراشتند که روی آن برج سنگی ارغوانی رنگ کلیسای جامع و برج سنگ آهکی کلیسای شاندن، مقابل چشمانت قرار گرفته بود.

    چنان چشم‌انداز وسیعی بود که هیچ‌وقت یک‌باره روشن نمی‌شد و مثل  چمن‌زار، نور خورشید در میان آن سرگردان بود. اول خطی از سقف‌ها را با نوری به سفیدی برف جدا می‌کرد و بعد عمق کوچه‌های تاریک را می‌کاوید و گاری‌ها و اسب‌هایی را ترسیم می‌کرد که تقلاکنان بالا می‌کشیدند. به دیوار کوتاه تکیه دادم و فکر کردم آدم بدون مشکل، چه‌قدر می‌تواند خوشحال باشد. با آهی خود را از آن همه زیبایی وا کندم و یک نفس تا پای تپه، سُران از کوچه‌های پله‌پله‌ و سایه گرفته‌ی پشت کلیسای جامع که اینک غول‌پیکر می‌نمود، بالا رفتم.

    مادر یک پنی به من داده بود؛ به فکرم رسید بعد از انجام کار، به کلیسای جامع بروم و شمعی برای مریم مقدس روشن کنم تا حال مادر هرچه زودتر خوب شود. اطمینان داشتم که در کلیسایی به آن عظمت که به آسمان‌ها خیلی نزدیک بود، نتیجه‌ی بهتری خواهم گرفت.

    داروخانه، سالن محقر و کوچکی بود با نیمکتی در یک سو و پنجره‌ای شبیه گیشه‌ی فروش بلیت راه‌آهن در انتها. دخترکی با شال چهارخانه‌ی سبز دور شانه، روی نیمکت نشسته بود. تلنگری به پنجره زدم و مرد بدقیافه‌ی اخمویی بازش کرد؛ بدون این‌که بگذارد حرفم را تمام کنم، بطری و نسخه را از دستم گرفت و دوباره بدون کلمه‌ای حرف، کرکره را پایین کشید. لحظه‌ای ایستادم و دوباره دستم را بالا بردم تا به پنجره بزنم.

    دختر به سرعت گفت: «باید صبر کنی بچه کوچولو!»

    پرسیدم: «چرا؟!»

    توضیح داد: «باید درستش کنه. بهتره بشینی!»

    از این‌که هم‌صحبتی پیدا کرده بودم، خوشحال شدم و نشستم.

    پرسید: «از کجا میای؟»

    برایش گفتم و او ادامه داد: «من تو کوچه‌ی بلارنی زندگی می‌کنم. دارو رو واسه کی می‌خوای؟»

    «مادرم».

    «مادرت چشه؟»

    «بدجوری سرفه می‌کنه».

    با حالتی اندیشناک گفت: «ممکنه سل گرفته باشه. خواهر منم که پارسال مرد، سل داشت. این دوا برای اون یکی خواهرمه. باید همیشه دوا بخوره. جایی‌که زندگی می‌کنین، قشنگه؟»

    من از دره برایش گفتم و او از رودخانه‌ی نزدیک خانه‌شان حرف زد. هم‌چنان که شرح می‌داد به-نظرم رسید که باید از محل زندگی ما، قشنگ‌تر باشد. دخترک جذاب و خوش‌صحبتی بود و نفهمیدم وقت چگونه گذشت؛ تا این‌که پنجره دوباره باز شد و بطری قرمزی بیرون آمد.

    مرد بدقیافه داد زد: «دلی!» و دوباره پنجره را بست.

    دخترک گفت: «مال منه! مال تو هنوز حاضر نشده. من پیشت می‌مونم».

    لاف‌زنان گفتم: «من یه پنی دارم!»

    منتظر ماند تا بطری من هم بیرون آمد و بعد تا کنار پله‌هایی که به آبجوفروشی ختم می‌شد، همراهی‌ام کرد. سر راه به اندازه‌ی یک پنی، شیرینی خریدم و کنار بیمارستان، روی پله‌های دیگری نشستیم که شیرینی‌ها را بخوریم. چه‌قدر زیبا بود! برج ناقوس شاندن پشت سر ما در سایه فرو رفته و درختان جوان روی دیوارهای بلند، خم شده بودند و خورشید، شکوهمند و طلایی، بیرون می‌آمد و شانه‌های به‌هم پیوسته‌ی ما را به‌روی جاده می‌کشید.

    دخترک گفت: «پسر کوچولو! یه چیکه از شربتت بده بخوریم!»

    پرسیدم: «چرا؟ نمی‌تونی از شربت خودت بخوری؟!»

    گفت: «مال من بدمزه‌س. تونیکا بدمزه‌ن. می‌تونی امتحان کنی!»

    کمی چشیدم و با نفرت تف کردم. راست می‌گفت؛ خیلی بدمزه بود ولی بعد از آن دیگر نمی‌توانستم بطری خودم را از او دریغ کنم.

    جرعه‌ای از آن نوشید و با حرارت گفت: «عالیه! شربتای سرفه تقریباً همیشه عالی‌ان. امتحان کن! نمی‌خوای؟!»

    نوشیدم و دیدم حق با اوست؛ خیلی شیرین و چسبناک بود.

    بطری را از دستم قاپید: «یه قُلُپ دیگه!»

    گفتم: «تموم میشه!»

    با خنده گفت: «نه نمی‌شه! یه بشکه‌س!»

    به هرحال نتوانستم رویش را زمین بی‌اندازم. از لنگرگاهم به دنیای ناشناخته‌ی برج‌ها و مناره‌ها، درخت‌ها و پله‌ها و کوچه‌های سایه گرفته و دخترکی با موهای قرمز و چشمان سبز، رها شده بودم. جرعه‌ای خودم نوشیدم و جرعه‌ای به او دادم و بعد ترس مرا فرا گرفت؛ گفتم: «داره تموم میشه! حالا چه‌کار کنم؟!»

    جواب داد: «تمومش کن و بگو چوب پنبه‌ش افتاد!» و باز هم همان‌طور که خودش می‌گفت، کاملا موجه به‌نظر می‌رسید. با هم شربت را تمام کردیم و بعد هم‌چنان که به آن بطری خالی نگاه می-کردم، یادم افتاد که قول‌ام را به مریم مقدس، شکسته‌ام و یک پنی‌اش را خرج شیرینی کرده‌ام و آرام‌آرام به ناامیدی وحشتناکی دچار شدم؛ همه‌چیز را فدای دختر کوچکی کرده بودم که کم‌ترین اهمیتی به خود من نمی‌داد و تنها به فکر شربت سرفه‌ام بود! چه‌قدر دیر به ریاکاری‌اش پی بردم! سرم را در دست‌هایم گرفتم و زیر گریه زدم.

    با تعجب پرسید: «چرا گریه می‌کنی؟!»

    گفتم: «مادرم مریضه و ما داروشو تموم کردیم!»

    با لحنی اهانت‌آمیز گفت: «اه! بچه‌ننه نباش! فقط باید بگی درش افتاد! این اتفاقیه که برای هرکسی می‌افته».

    «و پول شمع مریم مقدس‌رو خرج تو کردم!»

    جیغ زدم و یک‌باره بطری را قاپیدم و شیون‌کنان به‌طرف بالای جاده دویدم. اکنون تنها یک پناه و امید داشتم، معجزه. به کلیسای جامع برگشتم و مقابل تمثال مریم مقدس، زانو زدم؛ از این‌که پول-اش را به باد داده بودم، طلب بخشش کردم و قول دادم در صورتی‌که معجزه کند و حال مادرم قبل از رسیدن به خانه خوب شود، با پنی بعدی که به دستم رسید، شمعی نذرش کنم. بعد از آن با بدبختی رو به خانه خزیدم. از تپه‌ی بزرگ بالا رفتم ولی حالا دیگر تمامی نور روز، رخت بر بسته و دامنه‌ی نغمه‌خوان مبدل به یک دنیای وسیع، غریب و خشن شده بود؛ به‌علاوه، حال خیلی بدی داشتم و فکر می‌کردم دارم می‌میرم که از جهتی کاش همین‌طور بود.

    وقتی به خانه رسیدم، سکوت آشپزخانه و آتش خاموش آتشدان با ضربه‌ی هولناکی به من فهماند که مریم مقدس زمین‌ام زده است؛ معجزه‌ای رخ نداده و مادرم هنوز در رختخواب بود. یک مرتبه شروع کردم به زوزه کشیدن.

    مادر وحشت‌زده از طبقه‌ی بالا گفت: «چی شده بچه؟!»

    فریاد زدم: «داروتو گم کردم!»

    دستی به موهایم کشید و با خیالی آسوده گفت: «اوه خدای من! این ناراحتت کرده؟» و پس از لحظه‌ای افزود: «موضوع چیه؟ خیلی داغی!»

    نالیدم: «دواتو خوردم…»

    زیر لب گفت: «اوه، چه بد! طفلک بیچاره! تقصیر من بود که گذاشتم اون همه راهو تنها بری و آخرشم هیچی! لباساتو دربیار و همین‌جا دراز بکش».

    برخاست. کت و دمپایی‌اش را پوشید و در حالی‌که من روی تخت نشسته بودم، بند پوتین‌هایم را باز کرد؛ البته پیش از این‌که کارش تمام شود، به خواب رفته بودم. لباس پوشیدن‌اش را ندیدم و صدای بیرون رفتن‌اش را نشنیدم اما کمی بعد، دستی را روی پیشانی‌ام احساس کردم و دیدم مینی‌رایان، خندان نگاه‌ام می‌کند.

    شال‌اش را دور خود پیچید و گفت: «چیزی نیست؛ تا صبح می‌خوابه و حال‌اش خوب می‌شه! خانم سالیوان! خدا می‌دونه که شمام باید به رختخواب برین!»

    می‌دانستم که آبروی خودم را برده‌ام ولی کاری هم از دست‌ام بر نمی‌آمد؛ بعداً دیدم مادر با شمع و نسخه‌اش داخل اتاق شد و به او لبخند زدم. جواب داد. شاید همان‌قدر که او دوست‌ام داشت، مینی-رایان مرا بی‌ارزش می‌دانست. دیگرانی هم بودند که این‌طور فکر نمی‌کردند؛ به هرحال معجزه اتفاق افتاده بود.

    داستان داستان کوتاه
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلییک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۷۵ سالگی فیلم «جنگل آسفالت»
    مقاله بعدی هفت روز از هفت وادی عشق و شک و زندان | نگاهی به فیلم «هفت روز»، ساخته‌ی علی صمدی احدی، محصول آلمان، ۲۰۲۴
    افشین رضاپور

    مطالب مرتبط

    نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

    آیلین هاشم‌نیا

    داستان‌های فینیکس | ۱۵- رفیق

    Mojit

    درهم‌ریختگی زبان‌ها

    جین گَری
    نظرتان را به اشتراک بگذارید
    Leave A Reply Cancel Reply

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    هفت روز از هفت وادی عشق و شک و زندان | نگاهی به فیلم «هفت روز»، ساخته‌ی علی صمدی احدی، محصول آلمان، ۲۰۲۴

    مرد خانه | داستان کوتاه از فرانک اُکانر

    یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۷۵ سالگی فیلم «جنگل آسفالت»

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.