ترجمه افشین رضاپور
وقتی بیدار شدم، صدای سرفههای مادر را از آشپزخانه شنیدم. روزها بود که سرفه میکرد و من عین خیالام نبود. آن وقتها ما در جادهی قدیمی یوفال، راه کهنهی مالرویی که به ایستکورک منتهی میشد، زندگی میکردیم. سرفهاش وحشتناک بود. لباس پوشیدم و جوراب به پا بدون کفش پایین رفتم و در روشنایی صبح دیدم، بدون اینکه بداند نگاهاش میکنند، دستاش را به پهلو گرفته و در یک صندلی راحتی کوچک حصیری وارفته است. کوشیده بود آتش روشن کند ولی نتوانسته بود؛ چنان خسته و درمانده مینمود که دلم برایش سوخت. به طرفاش دویدم. پرسیدم: «حالت خوبه مامان؟»
درحالیکه سعی میکرد لبخند بزند، جواب داد: «الان خوب میشم. هیزمای کهنه خیس بودن و دودش توی سینهم نشست».
گفتم: «برگرد توی رختخواب. من آتیشو روشن میکنم».
با نگرانی گفت: «آه… کی میتونم بچه! باید برم سرکار».
گفتم: «با این وضع که نمیتونی کار کنی! من امروز مدرسه نمیرم و ازت مراقبت میکنم».
این خیلی مسخره است که به زنها هر دستوری بدهی، بیچون و چرا میپذیرند حتی اگر یک بچه-ی دهساله باشی!
با حالتی گناهکارانه گفت: «اگه بتونی یه فنجون چای واسه خودت درست کنی، بعدش ممکنه حالم خوب بشه» و خیلی لرزان بلند شد و از پلهها بالا رفت. آن موقع بود که فهمیدم حالاش خیلی خراب است.
چند تکهی دیگر هیزم از زغالدانی زیر پلهها درآوردم. مادر آنقدر صرفهجو بود که هیچوقت هیزم کافی نمیریخت و بههمین دلیل، اغلب آتش روشن نمیشد. من یک دسته هیزم با هم ریختم و خیلی زود آتش گُر گرفت و کتری جوشید و فوراً نان تست مادر را آماده کردم. همیشهی خدا به تست داغ با کره، ایمان داشتم؛ بعد ترتیب چای را دادم و فنجانی توی سینی گذاشتم و برایش بالا بردم. پرسیدم: «اینجوری خوبه؟»
با نگاهی پر از سوءظن گفت: «آبجوش رو جا گذاشتی؟!»
با خوشرویی سر تکان دادم و به یاد صبر قدیسان در تحمل رنجهاشان افتادم و گفتم: «این خیلی غلیظه! نصفشو خالی میکنم».
آهی کشید: «من خیلیوقته مایهی دردسرم…»
فنجان را گرفتم و گفتم: «تقصیر منه! همیشه یادم میره چای دم کنم! وقتی میشینی، شالرو بپیچ دور خودت. میخوای پنجرهرو ببندم؟»
با تردید پرسید: «بلدی؟!»
صندلی را کنار پنجره بردم و گفتم: «کاری نداره! بعدشم به کارا میرسم».
صبحانهام را تنهایی کنار پنجره خوردم؛ بعد رفتم بیرون و کنار در ایستادم و بچههایی را که به مدرسه میرفتند، تماشا کردم.
آنها فریاد میزدند: «بهتره عجله کنی سالیوان وگرنه دخلت میاد!»
گفتم: «من نمیام. مادرم مریضه و باید پیشش بمونم».
من هرگز بچهی بدخواهی نبودم اما دلم میخواست خوششانسیهایم را به رخ آدمهای بدشانس بکشم.
کتری دیگری آب گرم کردم و پیش از شستن صورتام، بساط صبحانه را برچیدم و با یک سبد خرید، تکهای کاغذ و یک مداد تراشیده، به اتاق زیرشیروانی رفتم.
گفتم: «هرکاری فکر میکنی لازمه بنویس تا انجام بدم. میخوای دکتر خبر کنم؟»
مادر بیصبرانه گفت: «آه… دکتر فقط میخواد منو بفرسته بیمارستان ولی چهطور میتونم برم؟! یه سری به داروساز بزن و یه شیشه شربت سرفهی خوب و قوی بگیر!»
گفتم: «بنویس! اگه ننویسی، ممکنه یادم بره. «قوی» رو با حروف درشت بنویس! برای شام چی بخرم؟ تخممرغ؟»
چون تخممرغ آبپز، تنها غذایی بود که میتوانستم درست کنم. کموبیش میدانستم که باید تخم-مرغ بخرم اما او گفت سوسیس هم بگیرم؛ البته بهشرط آنکه توانایی برخاستن از رختخواب را پیدا میکرد.
سر راهم از کنار مدرسه گذشتم. روبهرویش تپهای بود و من کمی بالا رفتم و ده دقیقهای غرق در فکر، آنجا ایستادم. ساختمان مدرسه و حیاط و دروازهی آن درست مثل یک نقاشی بود؛ ساکت و تنها غیر از صدای بچههایی که از پنجرههای باز، بیرون میزد و نگاههای دنی دلانی معلم که عصایش را پشت سرش میگرفت، میآمد کنار در جلویی و دزدانه جهان خارج را میپایید. میشد تمام روز آنجا ایستاد. اینکار از تمام شادیهای عمیق و بیغلوغش آن روزها، لذتبخشتر بود.
وقتی به خانه رسیدم، دواندوان از پلهها بالا رفتم و دیدم مینیرایان، کنار مادرم نشسته است؛ زنی میانسال با معلومات، پرحرف و پرهیزکار.
پرسیدم: «حالت چطوره مامان؟»
مادر با لبخندی گفت: «عالیه!»
مینیرایان گفت: «بههرحال امروز باید توی رختخواب بمونی!»
گفتم: «الان کتریرو میذارم و براتون یه فنجون چای درست میکنم».
مینی گفت: «من درست میکنم».
با خونسردی گفتم: «اوه، نگران نباشین خانم رایان! بهخوبی از عهدهش برمیام!»
شنیدم آهسته به مادر گفت: «خدای من! چه پسر نازنینی!»
مادر گفت: «یه پارچه آقاس!»
مینی گفت: «کمتر بچهای مثل اون پیدا میشه. بچههای این دور و زمونه شبیه بربرها هستن تا مسیحیا!»
بعدازظهر مادر از من خواست بروم بیرون بازی کنم ولی زیاد از خانه دور نشدم. میدانستم که اگر یکباره از خانه دور شوم، وسوسهی ولگردی به سراغم میآید. پایین خانهی ما درهی تنگی بود؛ بالای آن روی یک صخرهی گچی، میدان مشق سربازخانه و پایین در یک گودال عمیق، تنورهی آسیاب و رودخانهی آن که لابهلای تپههای پوشیده از جنگل، جریان داشت؛ با هر اسمی که دلتان میخواست، راکی، هیمالیا یا هایلند. ناگهان در آن پایین تصمیم گرفتم دنیای واقعی را فراموش کنم. روی دیواری نشستم و هر نیمساعت یکبار به خانه دویدم تا حال مادر را بپرسم و اگر کاری داشت، انجام دهم.
شب شد؛ چراغهای خیابان روشن شدند و پسرک روزنامهفروش فریادزنان از جاده گذشت. روزنامه-ای خریدم و چراغ آشپزخانه را روشن کردم و شمعی در اتاق مادر افروختم و نهچندان روان، سعی کردم برایش بخوانم؛ هنوز کلمات یک سیلابی را تمام نکرده بودم ولی خیلی دلم میخواست بخوانم. او هم مثل من بود و رویهمرفته، هر دو با هم خوب خواندیم.
مینیرایان دوباره آمد و موقع رفتن، تا دم در همراهیاش کردم.
سر برگرداند و گفت: «اگه تا فردا صبح خوب نشد، دکتر خبر میکنم».
وحشتزده پرسیدم: «چر؟! بهنظرتون حالش بدتر شده خانم رایان؟!»
با یکجور بیخیالی ساختگی گفت: «اوه، من اینو نگفتم ولی میترسم سینهپهلو کرده باشه».
«نکنه بفرستدش بیمارستان؟!»
درحالیکه شال کهنهاش را دور خود میپیچید، شانه بالا انداخت و گفت: «اوه، فکر نکنم. تازه اگه هم فرستاد، از اینکه همینجوری ولش کنی بهتره! یه چکه ویسکی توی خونه پیدا میشه؟!»
فوراً گفتم: «میرم میخرم».
میدانستم برای آدمهایی که سینهپهلو میکنند، چه اتفاقی میافتد و چه بلایی سر بچههایشان می-آید.
مینی گفت: «اگه تونستی، گرم بهش بده و یکم آبلیمو بریز توش. جلو لرزشرو میگیره».
مادر که از پولاش میترسید، گفت ویسکی نمیخواهد اما من چنان وحشتزده بودم که زیر بار نرفتم و راهی شدم. میخانه شلوغ بود. مردها کنار کشیدند تا به بار برسم؛ تابهحال به میخانه نرفته بودم و میترسیدم.
مردی با شیطنت به من پوزخندزنان گفت: «سلام عرض شد گل قدیمی من! ده ساله که ندیدمت! چی میخوای؟!»
دوستم، باب کانل، یکبار تعریف میکرد که چهطور مستی را نیمکراون تیغ زده بود. همیشه دلم میخواست من هم امتحان کنم ولی آن روز اصلاً به فکرش نبودم.
گفتم: «نصف لیوان ویسکی برای مادرم میخوام!»
مرد گفت: «اوه، بیشرف دروغگو! میگه واسه مادرشه! اونوقت دفعهی آخری که دیدمش، باید سر دست میبردنش خونه!»
خشمگین فریاد زدم: «من نبودم! برای مادرم میخوام! مریضه!»
پیشخدمت گفت: «بچهرو ولش کن، جانی!»
او به من ویسکی داد و بعد، درحالیکه هنوز ترس مردان مشروبفروشی در وجودم بود، به مغازهای رفتم تا لیمو بخرم.
وقتی مادر ویسکی گرم را نوشید، به خواب رفت. چراغها را خاموش کردم و به رختخواب رفتم اما نتوانستم خوب بخوابم. پشیمان بودم که چرا نیم کراون از آن مرد توی میخانه نگرفتم. چند بار با صدای سرفه بیدار شدم و وقتی به اتاق مادر رفتم، سرش خیلی داغ بود و هذیان میگفت؛ مرا نمی-شناخت و این بیش از هر چیز دیگری، وحشتزدهام کرد. دراز کشیدم و فکر کردم اگر بیماریاش سینهپهلو باشد، چه بلایی بر سر من میآید.
صبح روز بعد، وقتی حال مادر هیچ تغییری نکرد، ترسام به اوج رسید؛ هرکاری از دستام بر میآمد، انجام داده بودم واحساس درماندگی میکردم. آتشی به راه انداختم و صبحانهاش را بردم ولی اینبار از جلوی در خانه، مدرسه رفتن بچهها را تماشا نکردم -کمکم داشت به آنها حسودیام میشد-؛ در عوض به سراغ مینیرایان رفتم و جریان را برایش گفتم.
مینی با اطمینان گفت: «من میرم سراغ دکتر. الان مطمئن بشیم بهتر از اینهکه بعداً افسوس بخوریم!»
اول باید به خانهی فقرا میرفتم و برگهای میگرفتم که نشان میداد ما پولی در بساط نداریم و بعد به داروخانه که در درهی عمیق آنسوی مدرسه بود و دستآخر باید بر میگشتم و خانه را برای ورود دکتر، آماده میکردم؛ باید یک حولهی تمیز و تشتی آب و صابون، حاضر و ترتیب شام را هم میدادم.
بعد از ناهار بود که دکتر آمد. مرد چاقی بود و بلندبلند حرف میزد و مثل همهی شیفتهگان حرفهی پزشکی، فکر میکرد: «اگر به خودش برسد، باهوشترین دکتر کورک است»؛ البته انگار آن روز صبح، زیاد به خودش نرسیده بود.
درحالیکه روی تخت نشسته بود و دستهای نسخه روی زانویش گذاشته بود، غرولندکنان گفت: «حالا میخوای چهکار کنی؟! تنها جایی که بازه، داروخونهی شماله!»
همینکه حرفی از بیمارستان نزد، خیالم راحت شد و فوراً گفتم: «من میرم دکتر!»
با تردید گفت: «راه زیادیه… میدونی کجاست؟!»
گفتم: «پیداش میکنم!»
به مادر گفت: «پسرت مرد بزرگیه!»
و او گفت: «اوه، لنگه نداره! برام از یه دختر بهتره!»
دکتر گفت: «کاملاً درسته. مواظب مادرت باش! بهترین چیزیه که یه آدم تو زندگیش داره؛ تا وقتی پیش ماست، اهمیتی نمیدیم» و رو به مادر افزود: «و بقیهی زندگیمونو حسرت میخوریم».
آرزو میکردم که ای کاش آن جمله را نگفته بود! اینجور حرفها همیشه مرا تحتتأثیر قرار میداد. او حتی دست به آب و صابونی که آماده کرده بودم، نزد.
مادر نشانی داروخانه را داد و من با بطری پیچیده در کاغذ قهوهای زیر بغل، راهی شدم.
جاده سربالایی بود؛ از میان یک محلهی فقیرنشین کم جمعیت تا سربازخانهای که بر فراز شهر، درست روی نوک تپه، نشسته بود. بعد از بین دیوارهای بلند، پایین میخزید تا اینکه ناگهان در یک راه سنگی از نظر ناپدید میشد. خانههای آجر قرمز شرکت در یک طرف راه ردیف شده بودند و پلهپله به درهی رودخانهی کوچک، همانجایی که آبجوفروشی قرار داشت، فرود میآمدند و در حاشیهی تپهی مقابل، خانهها مثل شانههای عسل بهسوی فراز تپه، قد میافراشتند که روی آن برج سنگی ارغوانی رنگ کلیسای جامع و برج سنگ آهکی کلیسای شاندن، مقابل چشمانت قرار گرفته بود.
چنان چشمانداز وسیعی بود که هیچوقت یکباره روشن نمیشد و مثل چمنزار، نور خورشید در میان آن سرگردان بود. اول خطی از سقفها را با نوری به سفیدی برف جدا میکرد و بعد عمق کوچههای تاریک را میکاوید و گاریها و اسبهایی را ترسیم میکرد که تقلاکنان بالا میکشیدند. به دیوار کوتاه تکیه دادم و فکر کردم آدم بدون مشکل، چهقدر میتواند خوشحال باشد. با آهی خود را از آن همه زیبایی وا کندم و یک نفس تا پای تپه، سُران از کوچههای پلهپله و سایه گرفتهی پشت کلیسای جامع که اینک غولپیکر مینمود، بالا رفتم.
مادر یک پنی به من داده بود؛ به فکرم رسید بعد از انجام کار، به کلیسای جامع بروم و شمعی برای مریم مقدس روشن کنم تا حال مادر هرچه زودتر خوب شود. اطمینان داشتم که در کلیسایی به آن عظمت که به آسمانها خیلی نزدیک بود، نتیجهی بهتری خواهم گرفت.
داروخانه، سالن محقر و کوچکی بود با نیمکتی در یک سو و پنجرهای شبیه گیشهی فروش بلیت راهآهن در انتها. دخترکی با شال چهارخانهی سبز دور شانه، روی نیمکت نشسته بود. تلنگری به پنجره زدم و مرد بدقیافهی اخمویی بازش کرد؛ بدون اینکه بگذارد حرفم را تمام کنم، بطری و نسخه را از دستم گرفت و دوباره بدون کلمهای حرف، کرکره را پایین کشید. لحظهای ایستادم و دوباره دستم را بالا بردم تا به پنجره بزنم.
دختر به سرعت گفت: «باید صبر کنی بچه کوچولو!»
پرسیدم: «چرا؟!»
توضیح داد: «باید درستش کنه. بهتره بشینی!»
از اینکه همصحبتی پیدا کرده بودم، خوشحال شدم و نشستم.
پرسید: «از کجا میای؟»
برایش گفتم و او ادامه داد: «من تو کوچهی بلارنی زندگی میکنم. دارو رو واسه کی میخوای؟»
«مادرم».
«مادرت چشه؟»
«بدجوری سرفه میکنه».
با حالتی اندیشناک گفت: «ممکنه سل گرفته باشه. خواهر منم که پارسال مرد، سل داشت. این دوا برای اون یکی خواهرمه. باید همیشه دوا بخوره. جاییکه زندگی میکنین، قشنگه؟»
من از دره برایش گفتم و او از رودخانهی نزدیک خانهشان حرف زد. همچنان که شرح میداد به-نظرم رسید که باید از محل زندگی ما، قشنگتر باشد. دخترک جذاب و خوشصحبتی بود و نفهمیدم وقت چگونه گذشت؛ تا اینکه پنجره دوباره باز شد و بطری قرمزی بیرون آمد.
مرد بدقیافه داد زد: «دلی!» و دوباره پنجره را بست.
دخترک گفت: «مال منه! مال تو هنوز حاضر نشده. من پیشت میمونم».
لافزنان گفتم: «من یه پنی دارم!»
منتظر ماند تا بطری من هم بیرون آمد و بعد تا کنار پلههایی که به آبجوفروشی ختم میشد، همراهیام کرد. سر راه به اندازهی یک پنی، شیرینی خریدم و کنار بیمارستان، روی پلههای دیگری نشستیم که شیرینیها را بخوریم. چهقدر زیبا بود! برج ناقوس شاندن پشت سر ما در سایه فرو رفته و درختان جوان روی دیوارهای بلند، خم شده بودند و خورشید، شکوهمند و طلایی، بیرون میآمد و شانههای بههم پیوستهی ما را بهروی جاده میکشید.
دخترک گفت: «پسر کوچولو! یه چیکه از شربتت بده بخوریم!»
پرسیدم: «چرا؟ نمیتونی از شربت خودت بخوری؟!»
گفت: «مال من بدمزهس. تونیکا بدمزهن. میتونی امتحان کنی!»
کمی چشیدم و با نفرت تف کردم. راست میگفت؛ خیلی بدمزه بود ولی بعد از آن دیگر نمیتوانستم بطری خودم را از او دریغ کنم.
جرعهای از آن نوشید و با حرارت گفت: «عالیه! شربتای سرفه تقریباً همیشه عالیان. امتحان کن! نمیخوای؟!»
نوشیدم و دیدم حق با اوست؛ خیلی شیرین و چسبناک بود.
بطری را از دستم قاپید: «یه قُلُپ دیگه!»
گفتم: «تموم میشه!»
با خنده گفت: «نه نمیشه! یه بشکهس!»
به هرحال نتوانستم رویش را زمین بیاندازم. از لنگرگاهم به دنیای ناشناختهی برجها و منارهها، درختها و پلهها و کوچههای سایه گرفته و دخترکی با موهای قرمز و چشمان سبز، رها شده بودم. جرعهای خودم نوشیدم و جرعهای به او دادم و بعد ترس مرا فرا گرفت؛ گفتم: «داره تموم میشه! حالا چهکار کنم؟!»
جواب داد: «تمومش کن و بگو چوب پنبهش افتاد!» و باز هم همانطور که خودش میگفت، کاملا موجه بهنظر میرسید. با هم شربت را تمام کردیم و بعد همچنان که به آن بطری خالی نگاه می-کردم، یادم افتاد که قولام را به مریم مقدس، شکستهام و یک پنیاش را خرج شیرینی کردهام و آرامآرام به ناامیدی وحشتناکی دچار شدم؛ همهچیز را فدای دختر کوچکی کرده بودم که کمترین اهمیتی به خود من نمیداد و تنها به فکر شربت سرفهام بود! چهقدر دیر به ریاکاریاش پی بردم! سرم را در دستهایم گرفتم و زیر گریه زدم.
با تعجب پرسید: «چرا گریه میکنی؟!»
گفتم: «مادرم مریضه و ما داروشو تموم کردیم!»
با لحنی اهانتآمیز گفت: «اه! بچهننه نباش! فقط باید بگی درش افتاد! این اتفاقیه که برای هرکسی میافته».
«و پول شمع مریم مقدسرو خرج تو کردم!»
جیغ زدم و یکباره بطری را قاپیدم و شیونکنان بهطرف بالای جاده دویدم. اکنون تنها یک پناه و امید داشتم، معجزه. به کلیسای جامع برگشتم و مقابل تمثال مریم مقدس، زانو زدم؛ از اینکه پول-اش را به باد داده بودم، طلب بخشش کردم و قول دادم در صورتیکه معجزه کند و حال مادرم قبل از رسیدن به خانه خوب شود، با پنی بعدی که به دستم رسید، شمعی نذرش کنم. بعد از آن با بدبختی رو به خانه خزیدم. از تپهی بزرگ بالا رفتم ولی حالا دیگر تمامی نور روز، رخت بر بسته و دامنهی نغمهخوان مبدل به یک دنیای وسیع، غریب و خشن شده بود؛ بهعلاوه، حال خیلی بدی داشتم و فکر میکردم دارم میمیرم که از جهتی کاش همینطور بود.
وقتی به خانه رسیدم، سکوت آشپزخانه و آتش خاموش آتشدان با ضربهی هولناکی به من فهماند که مریم مقدس زمینام زده است؛ معجزهای رخ نداده و مادرم هنوز در رختخواب بود. یک مرتبه شروع کردم به زوزه کشیدن.
مادر وحشتزده از طبقهی بالا گفت: «چی شده بچه؟!»
فریاد زدم: «داروتو گم کردم!»
دستی به موهایم کشید و با خیالی آسوده گفت: «اوه خدای من! این ناراحتت کرده؟» و پس از لحظهای افزود: «موضوع چیه؟ خیلی داغی!»
نالیدم: «دواتو خوردم…»
زیر لب گفت: «اوه، چه بد! طفلک بیچاره! تقصیر من بود که گذاشتم اون همه راهو تنها بری و آخرشم هیچی! لباساتو دربیار و همینجا دراز بکش».
برخاست. کت و دمپاییاش را پوشید و در حالیکه من روی تخت نشسته بودم، بند پوتینهایم را باز کرد؛ البته پیش از اینکه کارش تمام شود، به خواب رفته بودم. لباس پوشیدناش را ندیدم و صدای بیرون رفتناش را نشنیدم اما کمی بعد، دستی را روی پیشانیام احساس کردم و دیدم مینیرایان، خندان نگاهام میکند.
شالاش را دور خود پیچید و گفت: «چیزی نیست؛ تا صبح میخوابه و حالاش خوب میشه! خانم سالیوان! خدا میدونه که شمام باید به رختخواب برین!»
میدانستم که آبروی خودم را بردهام ولی کاری هم از دستام بر نمیآمد؛ بعداً دیدم مادر با شمع و نسخهاش داخل اتاق شد و به او لبخند زدم. جواب داد. شاید همانقدر که او دوستام داشت، مینی-رایان مرا بیارزش میدانست. دیگرانی هم بودند که اینطور فکر نمیکردند؛ به هرحال معجزه اتفاق افتاده بود.