ریموند کارور (Raymond Carver)، نویسندهی آمریکایی، از نویسندگانی است که عموماً با یکبار خواندن داستانهایش نمیتوان روزنهای برای ورود به آن یافت. علتهای متفاوتی دربارهی این موضوع وجود دارد. از مهمترینشان میتوان به سبک نویسنده، ایجاز موجود در داستان و استفاده از تمهید «حذف» اشاره کرد. به همیندلیل باید داستانهای کارور را با روش دیگری تحلیل کرد.
یکی از راههای تحلیل داستان قرائت تنگاتنگ یا close reading است. قرائت تنگاتنگ یعنی مطالعهی متن بهصورت کلمهبهکلمه و توجه به جزئیات و واژهگزینیهای نویسنده و یافتن معنا توسط آنها. این روش را میتوان روشی مناسب برای نزدیک شدن به داستانهای کارور دانست.
داستان «ویزور» یکی از داستانهای بسیار کوتاه کارور است؛ دربارهی زن/مردی است که تنها زندگی میکند و بچههایش از خانه رفتهاند. یک روز مرد بیدستی به دم در خانهاش میآید و از او میخواهد عکسهایی که از خانهاش گرفته را بخرد. در نهایت بعد از گفتوگو میان این دو شخصیت، زن/مرد به نوعی پذیرش دربارهی مسئلهی خود میرسد.
در ابتدا نگاهی بیندازیم به شروع داستان:
“مردی بدون دست آمد دم در خانه تا عکس خانهام را به من بفروشد.“
از همان اول اشاره به مردی میشود که «دست» ندارد. نداشتن دست به نقص مرد اشاره دارد، نقصی که علت بهوجود آمدن آن در ادامه معنادار خواهد شد. مرد بیدست آمده تا عکس خانهی راوی را به او بفروشد. عموماً «خانه» با هویت و درونیات شخص در ارتباط است. از همینجا میتوانیم نتیجه بگیریم که «خانه» قرار است نقشی کلیدی در داستان ایفا کند.
کارور در این داستان از دیالوگ برای انتقال اطلاعات به خواننده استفاده کرده است. کمی پایینتر راوی دیالوگی میگوید که میتوان مسئلهاش را از روی آن حدس زد:
“گفتم: «بیایید تو. تازه قهوه درست کردهام.»”
راوی به مردی غریبه پیشنهاد میدهد که بیاید توی خانهاش. این موضوع تنهایی شخصیت را نشان میدهد و مسئلهی او نیز همین است. کمی بعد پاراگرافی وجود دارد که اثبات این موضوع است:
“میدانستم دوربین را چهطور نگه میدارد. پولاروید مدل قدیمی بود، بزرگ و سیاه. آن را به بندهای چرمی بسته بود که از روی شانههایش رد میشد و پشتش ضربدر میخورد، اینطوری دوربین را روی سینهاش نگه میداشت. در پیادهرو روبهروی خانهی آدم میایستاد، خانه را توی ویزور میزان می کرد، با یکی از قلابهایش اهرم را فشار میداد، و عکس میپرید بیرون. متوجهید که؟ از پنجره تماشایش کرده بودم.”
جزئیات زیادی که در این پاراگراف گفته میشود نشاندهندهی این است که راوی تمام وقت از پنجره به بیرون نگاه کیکند و انگار هیچکاری جز نگاه کردن از پنجره به بیرون ندارد. در جملهای از داستان نیز فعل استمراری «تماشا میکردم» برای این موضوع استفاده شده است که استدلال دیگری است بر گفتهی بالا.
جملههای بعدی را با هم بخوانیم:
“چهارگوش کوچکی از چمن پیدا بود و ورودی حیاط، سایبان اتومبیل، پلههای جلوی پنجرهی شاهنشین و پنجرهی آشپزخانه که خودم از آنجا تماشا میکردم. خوب، عکس این تراژدی را میخواستم چهکار؟”
واژهی «تراژدی» در این جمله، واژهی بسیار مهمی است. تراژدی نزد ارسطو یعنی تقلید از یک کنش مهم که احساسات را برانگیزد و موجب کاتارسیس شود. تراژدی در پایان خود به اتفاقی ناخوشایند میانجامد. راوی وقتی برای توصیف وضعیت خود از کلمهی «تراژدی» استفاده میکند اشاره به پایان ناخوشایندی دارد که احتمالاً برای خودش درحال وقوع است.
در صفحهی بعد داستان در دیالوگها روشن میشود:
“گفتم: «توی آشپزخانه بودم. معمولاً پشت خانه هستم.»
گفت: «همهاش همینطور میشود. پس همینطوری رفتند و تنهاتان گذاشتند؟ حالا مرا ببینید، من تنها کار میکنم. خوب نظرتان چیست؟عکس را میخواهید؟»
گفتم: «بله میخواهم.»”
در این بخش اشارهی مستقیمی به بچهها میشود. بچههایی که راوی را رها کرده و رفتهاند. و این همان وضعیت تراژیکی است که راوی از آن حرف میزند. او حالا در خانهای که بیشتر به گور میماند تنها مانده است. اما کس دیگری در داستان هست که وضعیتش مشابه راوی است.مرد بیدست، که عکسهایی از این خانه و این وضعیت راوی گرفته است، دیالوگی میگوید که بسیار در داستان اهمیت دارد:
“«بابت قهوه و دستشویی ممنونم. حالتان را میفهمم.»”
و راوی که انگار منتظر شنیدن این حرف بوده است میگوید:
“گفتم: «نشانم بدهید. نشانم بدهید که چهقدر. از من و خانه باز هم عکس بگیرید.»”
در صحنهی بعدی مرد بیدست از راوی در جایجای خانهاش عکس میگیرد. انگار که میخواهد این تنهایی را ثبت کند و خود را در قاب دوربین کس دیگری ببیند؛ کسی که ادعا میکند با او همدرد است. در صحنهی بعدی راوی رفته روی پشتبام تا عکسهای آخر را بگیرد. راوی حالا خود را از زاویهی دید شخص دیگری دیده، کسی که بچههایش رهایش کرده و رفتهاند. او توانسته به این فهم برسد که در مسئلهاش تنها نیست. افراد دیگری هستند که نه تنها فرزندشان رهایشان کرده، بلکه همانطور که مرد بیدست میگوید، دستهایشان را تبدیل به قلاب کرده است. با این استدلال میتوان به سراغ تحلیل رفتار راوی در پایان داستان رفت:
“آنوقت بود که دیدمشان، سنگها را دیدم. شکل یک آشیانهی کوچک سنگی روی توری بالای دودکش بخاری بود. بچهها را که میشناسید. میدانید چهطوری سنگها را پرتاب میکنند بالا تا بالأخره یکیش بیفتد توی دودکش آدم. داد زدم: «حاضر؟»
و یک سنگ برداشتم و صبر کردم تا توی ویزور پیدایم کند. داد زد: «حاضر!»
دستم را عقب بردم و نعره کشیدم، «حالاً» و صاحبمرده را تا دورترین جایی که میشد پرتاب کردم.”
و راوی، کسی که در ابتدای داستان پشت پنجره مینشست و منفعلانه به مردم نگاه میکرد، حالا ایستاده روی پشتبام و از «آشیانه»ای که «بچهها» ساختهاند سنگی برمیدارد. میتوان این پایان را چنین خواند که آشیانهی بچهها در مقابل خانهی خودش که ویران شده، ویران خواهد شد. سنگبنای این آشیانه نیز تنهایی خودش است که جمع شده توی سنگی که توی دستش گرفته است و آن را «تا دورترین جایی که میشد» پرتاب میکند.
نتیجتاً میتوان گفت که قرائت تنگاتنگِ داستانهایی که در نگاه اول مبهم هستند میتواند راه مناسبی برای نزدیک شدن و تحلیل داستان باشد. کارور در داستان «ویزور»، کار انتقال اطلاعات کلیدی به خواننده را به دیالوگها داده است و راوی، بهنسبت راوی اولشخص، دخالت کمی در داستان دارد و فقط پیشبرد آن را بهعهده گرفته است. به همیندلیل پیگیری واژهها و مدلولی که در ذهن میسازند میتواند راه خوبی برای نزدیک شدن به این داستان باشد.
این داستان از مجموعه داستان «کلیسای جامع» ترجمه شده توسط خانم فرزانه طاهری و منتشر شده توسط نشر نیلوفر انتخاب شده است.