در همان چند دقیقهی ابتداییِ مینیسریال Adolescence (نوجوانی)، پسر نوجوان سیزدهسالهای به جرم قتل دستگیر میشود. در گرگ و میش اول صبح، گروهی از افسران پلیس درب ورودیِ خانهای کاملا معمولی را میشکنند، یکی از نیروهای پلیس به سرعت به طبقه بالای خانه میرود و اسلحهاش را به سمت متهم نوجوان داستان، جیمی میلر، نشانه میگیرد. وقتی پسر نوجوان که با وحشت از خواب بیدار شده را میبینیم، متوجه میشویم که از ترس خودش را خیس کرده است. در این دقایق ابتدایی، بیننده مدام به خودش میگوید «احتمالا پلیسها اشتباه کردهاند». بعید بنظر میرسد که جیمی با آن چشمان معصوم، اندام کوچک و رفتار خجالتی و اشکآلودش، مرتکب چنین جنایتی شده باشد. اما در ادامه، سابقهٔ جستجوهای اینترنتی او فاش میشود و بازپرسها به کامنتهای «تهاجمی» او زیر عکسهای مدلهای زن اشاره میکنند. یکی از کارآگاهان میپرسد: «جیمی، دربارهی زنها چه احساسی داری؟». این سؤالی بیش از حد بزرگ برای یک نوجوان به نظر میرسد، اما پاسخ جیمی سرنوشت این ماجرا را تعیین خواهد کرد.
مینی سریال Adolescence به دنبال پاسخ به معمای همیشگیِ «چه کسی قتل را مرتکب شده؟» نیست. در پایان صحنهی بازجویی، تردیدی باقی نمیماند که جیمی یکی از همکلاسیهایش، دختری به نام کِیتی را به قتل رسانده. این مینیسریال که در یکی از شهرهای کوچک بریتانیا روایت میشود، در اصل به پرسشِ «چرا مرتکب قتل شده است؟» میپردازد و از همین رو بخش زیادی از روایت سریال عمدتا از زاویه دیدِ بزرگسالها روایت میشود: والدینش، یک روانشناس بالینی و کارآگاه اصلی پرونده، که خودش نیز درگیر رابطهای پرتنش با پسر نوجوانش، آدام است. هرچند که از این طریق با جنبههای گوناگون زندگی جیمی نیز آشنا میشویم، اما روایتها این طور نیست که کاملا به یکدیگر پیوند خورده باشند.
هر چهار قسمت این سریال بهصورت برداشت بلند (long take) فیلمبرداری شدهاند و بیننده را با لحظاتی نفسگیر شگفتزده میکنند. به طور مثال شصت دقیقهی پرتنشِ انتقال جیمی به ادارهی پلیس بلافاصله پس از دستگیریاش، یا بازدید ناامیدکنندهی کارآگاهان از مدرسهی جیمی (و آدام) که در آنجا دانشآموزانِ مدرسه به تحقیقات پلیس با بیتفاوتی و خیلی سرد واکنش نشان میدهند. با این که ساختار هر قسمت در زمان واقعی (real time) رخ میدهد، اما روایت کلی سریال با وقفههای زمانی پیش میرود: بین قسمتها روزها یا ماهها فاصله وجود دارد، و در این مدت، جیمی کم کم به فردی خطرناک در فضای مجازی و چهرهای بحثبرانگیز تبدیل میشود.
قسمت سوم که برجستهترین قسمت این مینی سریال نیز هست، نمایشی دو نفره در فضایی بسته است که در مرکز نگهداری نوجوانان، جایی که جیمی تا زمان محاکمهاش در آنجا نگه داشته میشود، جریان دارد. فرمی که بهترین بهره را از پتانسیل خفقانآور این شیوهی روایی میبرد. در اینجا روانشناسی که رابطهای دوستانه با جیمی برقرار کرده و حتی برای او بهصورت قاچاقی هات چاکلت میآورد، هنگام ارزیابی شخصیت او با مقاومتی غیرمنتظره روبهرو میشود. جیمی که پیشتر آرام و مطیع به نظر میرسید، حالا متقاعد شده که مورد سوءاستفاده قرار گرفته و به فردی تندخو و بیثبات تبدیل میشود. کوپر (بازیگر نقش جیمی) که در طول این قسمت بازیِ ظریف و کنترلشدهای دارد، در اینجا فرصت مییابد تا قدرت بازیگریاش را آشکار کند، و بازیگر نقش روانشناس نیز بهعنوان متخصصی که از مسئولیتی که در پروندهی حقوقی جیمی دارد بیزار است و در عین حال با بیرحمی جیمی نیز روبرو میشود، بازی درخشانی از خود به نمایش میگذارد.
رشتهی اصلی و تماتیک این سریال، «حال و هوای نوجوانان امروزی» است: بیانگر وحشت والدین؛ تلاش برای مقابله با بحران پسران و مردانگیِ مختلشده در دنیای تکنولوژیک کنونی؛ داستانهای محتاطانهٔ رسانهها دربارهی فرهنگ جوانان؛ ملودرامی دبیرستانی شبیه آنچه پیشتر در «یوفوریا» دیده بودیم؛ که البته همگی برای بزرگترها بهشدت ترسناک هستند! روایتهایی که تلاش میکنند معنای پنهان در زندگی آنلاین نوجوانان را به نمایش بگذارند. چیزی که همین حالا هم بهخوبی میدانیم: «برای یک دختر، اینترنت میتواند مکانی باشد که اعتماد به نفس او را از بین ببرد، اگرچه بهطور مشخص میتواند برای آنها خطرناکتر از اینها هم باشد.» به نظر میرسد در فرهنگ عمومی درباره این که چگونه باید با مشکلات خاص پسرها روبهرو شویم اطلاعات چندانی نداریم. بهخصوص که در حال حاضر پسران نوجوان در مقایسه با همسنوسالهای دخترشان، هم از نظر تحصیلی و هم اجتماعی وضعیت بدتری دارند.
متاسفانه، رویکرد تاثیرگذار و بخشبندیشدهی سریالِ Adolescence (نوجوانی)، تلاشهایش برای روشنتر کردن شرایط را کمرنگ میکند. علیرغم اشاره به اندرو تیت، اینسلها و مانوسفر، به راحتی میتوان این سریال را در جملهی معروفی که به مارگارت اتوود نسبت داده میشود خلاصه کرد: «مردها از اینکه زنها به آنها بخندند میترسند. زنها هم از اینکه مردها آنها را بکشند میترسند!» بهتر بود این سریال عمق بیشتری به شخصیتهای نوجوان خود بدهد، به ویژه کسانی که اطرافیان نزدیک جیمی محسوب میشوند. چرا که ما چیز زیادی دربارهی اینکه حتی نزدیکترین دوستانش چه نظری دربارهی قتل دارند نمیفهمیم، با این که یکی از آنها بهعنوان همدست او در قتل نیز متهم میشود. سریال تصمیم میگیرد بیشتر بر روی عوامل اجتماعیِ تاثیرگذار بر روی باورپذیر شدن چنین قتلهایی تمرکز کند، و تمایلات و نگرانیهای شخصِ جیمی، تقریبا خارج از تمرکز اصلی سریال قرار میگیرد. و البته که کیتی (قربانی اصلی) نیز تا حدودی نادیده گرفته میشود، چرا که همراهی اصلی سریال با بزرگسالانِ ناظری است که بیشتر سعی دارند فاجعهی رخداده را درک کنند، تا این که بخواهند با قربانی همدلی کرده باشند.
این فاصلهگذاری نسلی در طول سریال به وضوح دیده میشود. به طور مثال جایی که پسرِ کارآگاه برایش توضیح میدهد که ایموجیهای قلبهای قرمز، زرد، بنفش و نارنجی هرکدام معانی متفاوتی در میان همکلاسیهایش در اینستاگرام دارند (توضیحی که نظر کارآگاه را دربارهی جایگاه قاتل و قربانی بودنِ کیتی و جیمی بر هم میزند). بیننده در اینجا میتواند شکاف عمیقِ بین نسلها را احساس کند و متوجه شود که وقتی نوجوانان از ایموجیهای مختلف استفاده میکنند، هر کدام از آنها میتواند مانند یک هیروگلیف (حروف تصویری)، معانی مختلفی داشته باشد. کنایهآمیزتر این که، این قضیه، تنها از طریق همراهیِ یکی از همین نوجوانان است که مشخص میشود و در واقع چیزی نیست که توسط خود بزرگسالها کشف شود. در نهایت، این پرونده حل میشود، اما پسران مدرن هنوز بهشکل یک معما باقی میمانند!
منبع: نیویورکر