اخیراً من با یک مشاور فیلم دربارۀ فیلمنامۀ جدیدم صحبت کردم. او به من گفت که پیام فیلمنامهام واضح نیست و این یک مشکل بزرگ است. او اشاره کرد که در دنیایی زندگی میکنیم که همه به دنبال درسهایی هستند که باید از یک فیلم بیاموزند و میخواهند بدانند که «فیلم دربارۀ چیست؟» او حتی بخشهایی از صحبتهای متخصصان صنعت فیلم را برای من فرستاد که در آنها تصمیمگیرندگان بر اهمیت پیام واضح تأکید کرده بودند.
من کاملاً استدلال او را درک میکنم؛ در واقع، امروزه ساختن فیلم بدون پیام واضح بسیار چالشانگیز است. در بسیاری از جشنوارههای فیلم معاصر دیدهام که داشتن فیلمی با پیام «درست» چقدر اهمیت یافته است. بیشتر کارگردانان احساس میکنند که باید درستی اخلاقی خود و موضعشان دربارۀ مسائل اجتماعی را توجیه کنند. اگر ثابت نکنید که به برابری، حقوق دموکراتیک، یا حقوق گروههای تاریخی تحت ستم اعتقاد دارید، بهسرعت بهعنوان یک هنرمند، حاشیهنشین شده و با خطر لغو شدن مجوز روبهرو هستید.
بااینحال، من فکر میکنم چیزی اساسی در این فرآیند از دست رفته است. ما توانایی درگیر شدن با یک اثر هنری به همان صورتی که هست را از دست دادهایم؛ ما دیگر تجربۀ حس حیرت با هنر را نداریم. در عوض، اغلب سعی میکنیم ببینیم پیام فیلم چیست و چگونه اثر هنری با پیامها و تصورات از پیش تعیینشدۀ ما از خوب و بد همخوانی دارد. هنر در این معنا به یک ابزار پندآموز اخلاقی تبدیل شده است و در بسیاری از موارد دیدن فیلمهای جدید همانند تجربۀ رفتن به کلیسا و شنیدن موعظه اخلاقی و پندآموز در یک صبح یکشنبه است.
میتوان این مسئله را از دیدگاههای مختلف مورد بررسی قرار داد، اما از منظر نقد فیلم، این رویکرد میتواند به منتقدان این حس را بدهد که آنها آگاه به تمامی پیامهای خوب و بد هستند و نسبت به اثر هنری در جایگاه برتری هستند و باید خالق آن و بینندهها را در صورت خطا آموزش دهند. آنها خود را رازگشایانی آگاه میدانند که به دنبال روشن ساختن پیامهای پنهان در فیلمها و نمایش مهارت خود در رمزگشایی این پیامها هستند. این توانایی خاصی است که تنها با قدرت تفکر خود میتوانند انجام دهند و از عهدۀ مردم عادی، بینندگان و حتی فیلمسازان خارج است و در اینجاست که منتقدین به این ایده میرسند که آنها از جایگاه برتری نسبت به مردم عادی و هنرمندان برخوردارند. این استدلالهای اصلیای است که سوزان سونتاگ در آثار درخشانش دربارۀ تحلیل روانکاوی و رابطۀ آن با نقد هنر، به ما کمک میکند تا درک کنیم.
همانطور که سونتاگ استدلال میکند، بهطور تاریخی، روانکاوی، بهویژه مدل فرویدی، شامل دستهبندی و تفسیر تجربیات بیمار از طریق اصطلاحات نظری هنجاری بود. وظیفۀ روانکاو این بود که به دقت به بیمار گوش دهد و سپس رویاهای او را براساس ایدههای از پیش تعیینشده از نرمالیته را تفسیر کند. این فرآیند هدفش از بین بردن رمز و راز و درک این تجربیات بود؛ درحالیکه به بیمار کمک میکرد تا معنی رویاهای خود را بفهمد، اغلب منجر به ایجاد حس فاصله و برتری به نفع دکتر میشد. دکتر احساس برتری نسبت به بیمار داشت، باور داشت که دقیقاً میداند در ذهن بیمار چه میگذرد، بنابراین خود را بهعنوان کسی میدید که باید به بیمار کمک کند تا تصمیمات بهتری در زندگی بگیرد. بیمار نیز خود را بهعنوان یک بیمار میدید که باید به صحبتهای متخصصی که بهتر از او میفهمد گوش دهد و شخصیت خاص خود را فراموش کند. بر اساس نظر سوزان سونتاگ، همین الگو در نقد هنر نیز در حال ظهور است. منتقدان اغلب سعی میکنند چارچوبهای نظری خود را بر آثار هنری تحمیل کنند و آنها را به گونهای تفسیر و دستهبندی کنند که فاصلهای بین خود و هنر و هنرمند ایجاد شود.
به نظر سونتاگ، این رویکرد میتواند منجر به درگیری فکری سطحی با اثر هنری شود، جایی که منتقد احساس برتری نسبت به موضوع مطالعهاش دارد و معتقد است تنها او میتواند فیلمساز و بیننده را در مورد نیات واقعی اثر و معنای فیلم راهنمایی کند و به مخاطب نشان دهد چگونه از آن لذت ببرند. یکی از مشکلات مهم این رویکرد معناطلب این است که اثر هنری را به یک سری سازههای نظری از پیش تعریف شده تقلیل میدهد و از تأثیر فوری و طنین احساسی آن میکاهد.
منتقد، مانند روانکاو، بر این فرض استوار است که در اثر هنری معنای نهفتهای وجود دارد که باید کشف و تفسیر شود. این فرآیند اغلب منجر به تحلیلی بیروح و جدا از احساسات میشود که نمیتواند با ابعاد احساسی و زیباییشناسی اثر هنری ارتباط برقرار کند. اینجاست که غرور تفسیر آشکار میشود. منتقدان، مانند روانکاوان، موقعیت اقتدار و برتری نسبت به اثر هنری را برای خود فرض میکنند و معتقدند نقش آنها کشف و توضیح معنای واقعی است که حتی هنرمند ممکن است از آن آگاه نباشد. این غرور منجر به یک رابطۀ سلسلهمراتبی میشود که در آن منتقد بالاتر از اثر هنری و هنرمند قرار میگیرد و آن را از موقعیت بالاتری تشریح میکند. چنین موضعی نهتنها از ارزش ذاتی اثر هنری میکاهد بلکه نیت هنرمند و تجربۀ مخاطب را نیز کماهمیت جلوه میدهد.
علاوهبر این، این حالت نقد میتواند وضعیت موجود جهان را تداوم بخشد. منتقدان، در تلاش برای دستهبندی و تفسیر و پیدا کردن معانی، اغلب هنجارهای فرهنگی و چارچوبهای نظری موجود را تأیید میکنند. آنها معتقدند که هنجارها و معانی پایهای وجود دارد که همه باید به آن پایبند باشند، و در اینجا معمولاً نادیده میگیرند که این هنجارها و معانی معمولاً توسط نهادهای اجتماعی و یا صاحبان قدرت دیکته میشوند. آنها یک مدل هنجاری بر تمام آثار هنری تحمیل میکنند، که میتواند نوآوری را خفه کند و صداهایی را که وضعیت موجود را به چالش میکشند حاشیهنشین کند. این بهویژه در دنیای فرهنگی امروز مشکلساز است، جایی که هنر اغلب بهعنوان ابزاری برای دستیابی به عدالت اجتماعی و چالش روایتهای مسلط دیده میشود.
در این زمینه، تأکید بر اهمیت سبک در نقد هنر حیاتی است. سوزان سونتاگ استدلال میکند که تمرکز نباید صرفاً بر محتوای اثر هنری و معانی نهفته آن باشد، بلکه باید بر فرم و سبک آن نیز توجه شود. سبک بیشتر از محتوا را در بر میگیرد؛ سبک نحوهای است که هنرمند عناصر متناقض مختلف را به یک جهان منسجم ترکیب میکند. این عناصر اولین تجربۀ ما با یک اثر هنری را شکل میدهند.
با تحلیل سبک، میتوانیم تجربهای غوطهورتر و آنیتر از هنر داشته باشیم، نزدیکتر به آنچه هنرمند قصد داشته است. با تمرکز بر تکنیکها، ضربات قلم مو، تضادهای رنگی و ترکیب کلی، منتقدان میتوانند اثر هنری را در فرم واقعیاش درک کنند، بهجای آنکه تفسیرهای نظری خود را بر آن تحمیل کنند. این رویکرد به معنای رد تحلیل نیست، بلکه یافتن تعادلی است که به یکپارچگی اثر هنری و دیدگاه هنرمند احترام میگذارد. با انجام این کار، منتقدان میتوانند از غرور تفسیر اجتناب کنند و درگیری غنیتر و پیچیدهتری با هنر داشته باشند. این تغییر تمرکز از محتوا به فرم و تلاش برای تجربهای گستردهتر، ارتباط عمیقتری با اثر هنری را فراهم میکند. تأکید بر سبک با استدلالی همخوانی دارد که نقد هنر باید هدفش واقعیتر و آنیتر کردن آثار هنری برای ما باشد. منتقدان باید بر این که اثر هنری چیست تمرکز کنند، نه فقط بر این که چه معنایی دارد. این رویکرد شامل پرسشهای وجودی درباره اثر هنری است – این که اثر چگونه ترکیب شده، در آن از چه تکنیکها و سبکهایی استفاده شده – به جای پرسشهای معرفتی درباره معنای هنر و چگونگی ساخت آن و اینکه اثر تحت چه شرایط اجتماعی و سیاسی ساخته شده است. برای مثال، «شب پرستاره» از ونسان ون گوگ را در نظر بگیرید. یک منتقد متمرکز بر محتوا ممکن است نمادهای نقاشی را تحلیل کند، مانند ستارگانی که نماد رویاها هستند یا درخت سرو که نماد مرگ است. او ممکن است شرایط اجتماعی و سیاسی را که ون گوگ تحت آن این اثر را تولید کرده نیز در نظر بگیرد.
در مقابل، یک رویکرد متمرکز بر سبک به بررسی استفاده ون گوگ از تضادهای رنگی، ضربات قلم مو و ترکیببندی نقاشی میپردازد. این تغییر تمرکز امکان تجربهای فوریتر و غوطهورتر از هنر را فراهم میکند، بدون محدودیتهای تفسیر نظری. علاوهبر این، سبک در هنر میتواند بهطور قابل توجهی بر نحوۀ درک و تجربه آن تأثیر بگذارد. هنری که در یک سبک خاص، مانند تبلیغات نازی، خلق شده است، وضعیت موجود را تداوم میبخشد، درحالیکه هنری که در سبکی با چالش کشیدن هنجارهای فرهنگی تولید شده، مانند هنری که در یک نمایش درگ شکل گرفته، ذاتاً تفکر را برمیانگیزد و روایتهای موجود را به چالش میکشد. بنابراین، سبک یک تجربه زیباییشناختی بدون فکر یا تأمل نیست؛ بلکه فرآیند فکری که در خلق آن دخیل است، آن را برای تأمل انتقادی مناسب میسازد. این نشان میدهد که سبک یک اثر هنری میتواند به اندازه، اگر نه بیشتر از، محتوای آن تأثیرگذار باشد.
این نوع جدید نقد که بر فرم و سبک متمرکز است، از غرور تفسیر فاصله میگیرد. این رویکرد اجازه میدهد که تجربیات زیباییشناختی متنوعی ایجاد شود که نیازمند یک کارشناس برای ارائۀ همۀ معانی نیست. این نگرش منتقدان و مخاطبان را تشویق میکند که پیچیدگی، سردرگمی و شدت تجربه هنر را به خودی خود بپذیرند. این رویکرد فراخوانی است برای فروتنی و سخاوت، دعوت به پذیرش اینکه ممکن است ما همۀ پیچیدگی افکار دیگران را ندانیم و اینکه آثار هنری بیش از یک بازتاب ساده (کپی-پیست!) مشکلات اجتماعی و بازنمایی معانی خوب فرض شده هستند؛ هر یک بازتاب هنرمندی با تجربیات زندگی متفاوت هستند و یکتایی خود را از طریق سبک هنرشان بیان میکنند. این همسو با این ایده است که منتقدان نباید به دنبال نشان دادن تجربیات خود باشند یا نسبت به داشتن آنها نسبت به بقیه خود را برتر احساس کنند، بلکه باید بهطور کامل و گاه حتی به صورت احساسی با یک اثر هنری درگیر شوند.
در نتیجه، نقد هنری امروزه با خطر تبدیل شدن به یک تفکر جدا و برتر از دیگران مواجه است، همان مشکلی که در روانکاوی سابق نیز دیده میشد. با تأکید بیش از حد بر تفسیر و تحلیل نظری و با تمرکز زیاد بر نقش معنای خوب و هماهنگ با سیاستهای روز در هنر، منتقدان فاصلهای بین خود و هنر ایجاد میکنند و آن را به سازههای صرف روزمره کاهش میدهند. تأکید بر سبک و فرم و تلاش برای متحیر شدن میتواند این روند را معکوس کند و درگیری غنیتر و آنیتر با هنر را ایجاد کند. این رویکرد به یکپارچگی اثر هنری و دیدگاه هنرمند احترام میگذارد، وضعیت موجود را به چالش میکشد و زمینه نقد هنر پویا و پرجنب و جوشتری را فراهم میکند.