در این گفتگو، آندره آسیمن، نویسندۀ مصریتبار آمریکایی و خالق آثاری چون «مرا با نامت صدا کن» و مجموعه جستارهای «شفق در خم جادۀ بیرهگذر» در مورد تجربیات چندفرهنگی خود و تأثیر عمیق آنها بر نوشتههایش، پیچیدگیهای مهاجرت و زندگی در تبعید، ماهیت تلخ عشقِ از دست رفته و مفهوم زمان میگوید و دیدگاههایش را در باب اقتباس سینمایی از رمانش برای فیلم «مرا با نامت صدا کن» بیان میکند.
وقتی درخواست مصاحبۀ مرا پذیرفتید، اشاره کردید که ایرانیان زیادی را میشناسید. منظورتان نویسندگان یا سینماگران ایرانی بود یا به شهروندان ایرانی که با آنها مراوده داشتید اشاره کردید؟
اواخر دهۀ 1970، وقتی دانشجوی کارشناسی ارشد در هاروارد بودم، با ایرانیان زیادی آشنا شده بودم که آنجا دانشجو بودند، بعضی از آنها در مقطع لیسانس بودند اما بیشترشان دانشجویان کارشناسی ارشد بودند. رابطۀ ما با هم کاملاً دوستانه بود و خیلی اوقات با هم معاشرت میکردیم.
آیا پیشینۀ چندفرهنگیتان که در مصر متولد شدید و بعدتر به ایالات متحده مهاجرت کردید، تأثیر مشخصی بر نوشتههایتان داشته؟
به راحتی میتوان ادعا کرد هر چه بیشتر به فرهنگها و زبانهای متنوعی نزدیک شویم، دیدگاهمان غنیتر و گستردهتر میشود. گاهی اوقات، یک عبارت ابتدا به زبان فرانسوی یا ایتالیایی به ذهنم میرسد و سپس آن را به انگلیسی، زبانی که بیشترین تسلط را بر آن دارم ترجمه میکنم؛ اگرچه زبان مادریام نیست. اما تنوع فرهنگی میتواند باعث ناامنی نیز بشود. ما نمیدانیم به کجا تعلق داریم، نمیدانیم واقعاً چه کسی هستیم، و صرفا گفتن اینکه ما «ترکیبی» از فرهنگها و زبانهای مختلف هستیم، به تنهایی نمیتواند موضوع چالشبرانگیز هویت را بررسی کند. ما ترجیح میدهیم یک هویت منحصر به فرد داشته باشیم تا ترکیبی از چندین هویت. ما به کسانی که دارای یک هویت هستند حسادت میکنیم، اما جای خود را با آنها عوض نمیکنیم.
با تجربۀ زندگی در فرهنگهای مختلف به طور مستقیم، چه آگاهیهایی در مورد تجربۀ مهاجرت به دست آوردید؟ و دیدگاهتان در مورد بحران جهانی پناهندگان چیست؟
من میتوانم به طور خلاصه بگویم که مهاجرت، به خصوص زمانی که به اجبار تحمیل شده باشد، تجربۀ بسیار دردناکی است که فرد هیچگاه نمیتواند به طور کامل از آن شفا پیدا کند. واقعیتهای قابل مشاهده یک فرد تبعیدی میتواند گمراهکننده باشد: فرد سازگار میشود، برای خود زندگی میسازد، حتی ممکن است پیشرفت کند. اما هیچگاه آنچه پشت سر رها کرده را فراموش نمیکند و هرگز از مقایسه آنچه از دست رفته با آنچه به دست آورده دست نمیکشد. از نظر روانی، زندگی یک پناهنده فاجعهبار است. مردم میتوانند برای تعلق پیدا کردن به فرهنگ(جهان خارجی) تلاش کنند و بسیاری از آنها در این راه موفق شدهاند: با این حال، آنها همیشه یک خارجی باقی میمانند.
با توجه به تامل عمیق شما بر تمهای خاطره و زمان، با این حقیقت که زمان حال، تنها زمان حقیقی است چطور کنار میآیید؟ به خصوص که نوشتههای شما اغلب به گذشته و نوستالژی نقب میزند؟
همانطور که به ویژه در «شفق در خم جادۀ بیرهگذر»، کوشیدهام نشان دهم، زمان حال زمانی است که هیچ کس واقعاً نمیداند چطور در آن زندگی کند. اگرچه ادعا میکنیم که فقط زمان حال را داریم، اما ناگزیر از لحظهای که شروع به فکر کردن میکنیم از آن دور میشویم، یا به آنچه امیدوارم رخ دهد و ممکن است اتفاق بیفتد یا آنچه امیدوار بودیم رخ میداد … و هنوز هم میتواند محقق شود، فکر میکنیم. در اصل، ما یا در مورد احتمالات، خیالپردازی میکنیم یا در مورد تجربیات گذشته فکر میکنیم، به همین دلیل است که فضاهای فرضی(تخیلی) و احتمالی را حوزههای اصیلی میدانم که ما واقعاً در آنها زندگی میکنیم. همانطور که بارها گفتهام، میشود از خوردن یک وعدۀ غذایی خوشمزۀ لازانیا در زمان حال لذت برد(و باید هم این طور باشد!) اما همانطور که از آن لذت میبرم، در حال «ساختن» خاطرهای از آن برای فردا هستم که یادم بیاید از آن لذت بردهام. به یک معنا من در سه بعد زمانی زندگی میکنم: زمان حال، اما زمان حال هنگامی که به خاطرۀ گذشته تبدیل میشود و از پیش به تاریخ آینده منتقل شده. مثال دیگر من گردشگران است: به جای خیره شدن به مجسمه، از آن عکس میگیرند تا به یاد بیاورند که آن را دیدهاند اما هرگز به آن خیره نشدهاند.
آیا تجربۀ عشق و از دست دادنها و فقدان، نقشی در شکلگیری صدای روایی شما در «شفق در خم جادۀ بیرهگذر» داشت؟
از دست دادن عشق، هویت ما را جریحهدار میکند. از برخی جهات، شک و تردید نسبت به وفاداری را پرورش میدهد و این مساله، امید را در این مورد که عشق شخص دیگری میتواند باعث شادی واقعی شود را از ما سلب میکند. غم و اندوهِ عشقِ از دست رفته، شکنندگی انسانی ما، غیرقابل اعتماد بودن امیدهایمان و بازگشت اجتنابناپذیر به آنچه تصور میکردیم از آن فراتر رفتهایم را برجسته میکند: تنهایی.
برای من، از دست دادنِ عشق، استعارهای از یک سوگ عمیق است. گرچه عشقم را از دست دادهام ، اما برای وطنم، خانهام، مذهبام، پرچمم نیز سوگوار شدهام. بنابراین، یک فقدان عمیق میتواند با فقدانهای دیگر درهم تنیده باشد.
مکانها و موقعیتهای جغرافیایی رمانهای خودتان را از آن جایی که نقشی کلیدی در داستانهایتان دارد و اغلب به عنوان یک شخصیت حضور دارد چطور انتخاب میکنید و چه معنایی برای شما دارند؟
من هدفمند مکانی را انتخاب نمیکنم – حداقل، این یک تصمیم آگاهانه نیست. قبل از اینکه بفهمم داستان من کجا میگذرد، مکان آن قبلاً مشخص شده است. شاید برعکس این موضوع صادق باشد: محیطی که من آرزوی تجربه کردن آن را دارم، مرا هدایت کند تا قصهام را به طور یکپارچه در آن محیط روایت کنم. در نگاهی به گذشته، این مکان کاملاً مناسب به نظر میرسد: «مرا با نامت صدا کن» فقط میتواند در ایتالیا و در طول تابستان رخ دهد، در حالی که «هشت شب سفید» فقط میتواند در فصل زمستان در نیویورک اتفاق بیفتد.
«مرا با نامت صدا کن»، اقتباس سینمایی موفقی بود و آثار شما را به مخاطبان بیشتری معرفی کرد. در مورد این فیلم چه حسی داشتید؟
من این اقتباس را دوست داشتم، چون بیشتر صحنههایی که برای من به عنوان یک نویسنده اهمیت زیادی داشتند، در فیلم حفظ شدند و در موارد خاصی تأثیرشان بیشتر شده. صحنۀ پدر و پسر در پایان، واقعا باشکوه است و من هرگز از تماشای مجدد آن خسته نمیشوم. صحنۀ پایانی فیلم که شالامی به شومینه خیره شده، واقعا درخشان است. سکانس اعتراف در میدان نزدیک بنای یادبود سربازان کشته شده پیاوه نیز به همان اندازه چشمگیر بود. من از بسیاری از نویسندگان شنیدهام که باور داشتند اقتباس از رمانشان، اگر هم کاملاً ناامیدکننده نبوده اما ناقص بوده. من فیلم را دوست داشتم. به ویژه عاشق مدل بیان احساسات درونی الیو که به سادگی از طریق نگاهش منتقل میشد شدم.
چه فیلمهایی بر شما تاثیر زیادی به جا گذاشتهاند؟
اگر فیلمهای زیادی را در نظر بگیرم که هم شخصاً و هم بهعنوان نویسنده روی من تأثیر گذاشتهاند، موارد زیادی برای برشمردن وجود دارد. من ویسکونتی را دوست دارم و البته عشق خاصی به چهار داستان اخلاقی پایانی اریک رومر، 1968-1972 دارم.
راز ماندگاری ازدواج 32 سالۀ شما چیست؟
همانطور که ریچارد برتون زمانی که سوال مشابهی از او پرسیده شد جواب داد که پاسخ مدارا است. اما احترام متقابل یک امر ضروری است، احترام به ترجیحات هم که اغلب با تمایلات ما متفاوت است، رک بودن در حد اعتدال، و مهمتر از همه یک دوستی، عشق، دوست داشتن و همراهی پایدار.
نویسندگان یا آثاری بودند که بر فلسفۀ نوشتن شما تاثیر بسزایی به جا گذاشته باشند؟
نویسندهای که تاثیر قابل توجهی بر من گذاشته مارسل پروست بوده است. نباید تعجبآور باشد چون من چندین سال است که این را میگویم. او به طور خاص دو چیز را شکل داده است: (1) توانایی پژوهش و کند و کاو، شک و پرسشگری، کاوش، تجزیه و تحلیلِ نه فقط دیگران که در نهایت خویشتن. اگر نوشتههای پروست با افراد بسیاری ارتباط برقرار میکند دقیقاً به این دلیل است که آدمها خودشان را در او و شخصیتهای او پیدا میکنند. این مساله نه تنها در مورد شخصیت او بلکه در مورد دیدگاه او نسبت به جهان نیز صدق میکند: همیشه قابل تجزیه و تحلیل و تفسیر مجدد است. (2) سبک او، که به نویسنده اجازه میدهد تفصیل را بر ایجاز ترجیح دهد مگر اینکه اجمال واقعاً ضروری باشد. نوشتههای او صرفاً بینقص نیست، بلکه زمانی که شخص به آن علاقهمند شد به چشماندازی تبدیل میشود که دیدگاه فرد را نسبت به همه چیز شکل میدهد، از پوشش گیاهی گرفته تا دکوراسیون داخلی، لباس، و طبیعتاً افراد. همانطور که خود پروست میگوید، سبک نوشتاری، نمایانگر ادراک نویسنده از جهان است.
رابطۀ ادبیات و مسائل اجتماعی یا سیاسی را چگونه میبینید؟ به عنوان یک نویسنده، مسئولیتی برای تعامل سیاسی با جهان احساس میکنید؟
ارتباط بین ادبیات و مسائل اجتماعی بدون شک چندوجهی است. برخی از نویسندگان هستند که تمام حرفۀ خود را وقف نوشتن و بحث در مورد موضوعات اجتماعی و سیاسی میکنند.
برخی علنی و مستقیما به عنوان تحلیلگران حقوقی یا سیاسی به این مسائل میپردازند. در حالی که سایر نویسندگان در بیان دیدگاههای سیاسی از طریق رمان یا روایتهای غیرداستانی مهارت پیدا کردهاند. من پریمو لوی یا تعدادی از رماننویسان دورۀ کمونیستی شوروی را به یاد میآورم که هنرمندانه مخالفت خود را علیه استالین ابراز میکردند. و البته نویسندگانی هم هستند که کارشان کاملاً غیرسیاسی است. در مورد نوشتههای خودم – به استثنای رمانهای عاشقانه – تعهد اولیۀ من این است که نسبت به خودم و تجربیاتم وفادار باشم. وقتی «خارج از مصر» و «سال رومی» را مینوشتم، برایم مهم بود که فضای سیاسی را که در آن بزرگ شده بودم، یهودیستیزی که با آن مواجه بودیم و دردهایی را که به عنوان پناهنده در ایتالیا تجربه کردیم، به تصویر بکشم. این روش من برای بیان سختیهایی بود که به همراه یهودیان بیشمار دیگری متحمل شدیم. حتی امروز، من هنوز از یهودیان خاورمیانه میشنوم که به من میگویند چقدر با «خارج از مصر» ارتباط برقرار کردهاند – که این کتاب میتوانست در مورد خانوادههای خودشان و شکنجههایی باشد که خودشان متحمل شدهاند. و از این نظر، من احساس مسئولیت میکنم که داستانام را بگویم و خوب بگویم.
آیا مضامین یا ایدههایی هست که هنوز در نوشتههایتان به آنها نپرداختهاید و در آثار بعدیتان به دنبال کاوش در آنها هستید؟
من همیشه موضوعات تکراری را بازنگری میکنم: فقدان، مهاجرت، ناتوانی در تعریف خویشتن، تعهد مبهم به قطعیتهایی که دیگران دارند، نشیب شکنندۀ میان گذشته و آینده، چالش حل هویت شخصی و پیوندهای جمعی، طبیعت متغیر تمام اظهارات. در نهایت، متوجه میشوم که با در نظر گرفتن تاریخچۀ من به عنوان فردی بدون هویتِ روشن که هرگز به طور کامل به هیچ کجا تعلق ندارم، دو چیز وجود دارد که گاهی به من آرامش میدهد.نوشتن دربارۀ آن موضوعات، به این امید که این امر به طور بالقوه بتواند شفافیت و درک ایجاد کند و دیدگاه کنایهآمیزی که مرا در مسیرم هدایت میکند و چالش مرا در حفظ یک دیدگاه منحصر به فرد بدون اذعان به دیدگاههای مخالفش برجسته میکند.
در حال حاضر روی چه کتابی کار می کنید؟
روی یک رمان کار میکنم، اما ترجیح میدهم زیاد در مورد آن صحبت نکنم، چون میترسم بدشانسی بیاورد.
***
آذر 1403