چشمبند را برمیدارم. نور چشمم را میزند. سرم را بلند میکنم اما نه آنقدر که به سقف بخورد. با کمر خم پایم را از تخت میگذارم روی پلۀ اول. ساعت قدیمی بانو ۹ بار زنگ میزند.
-دنگ دنگ دنگ
این ساعت چوبی با پاندول بزرگ آویزان، تنها یادگاری من از زمان از دسترفته است.
با ۵۰ دلاری که ته جیبم مانده بود، ۱۶۰ سانت از زمان از دسترفته را آورده بودم خانه. وقتی رسیدم مزرعه گلن رود، شب شده بود. جسد بیسر داییبهرام را برده بودند. پلیسها همه رفته بودند بدون آنکه به خودشان زحمت بدهند، دور خانه را یک نوار زرد بکشند و یا دست کم در را ببندند. طی سالها که صاحب خانه، به کل بیخیال بازسازی شده بود، پارکِتهای اتاقِ نشیمن یک در میان شکسته بود و شیشههای رنگی سرسرای اصلی هم. رنگِ دیوارها طبله داشت و بخش بزرگی از سقف آشپزخانه تا اتاق غذاخوری از شدت نم ریخته بود.
داییبهرام هرچه طلا و جواهر و مبل و میز عتیقه و ظروف نقره و فرش گل ابریشم از خانۀ بزرگِ اهوازِ بانو مانده بود، آورده بود شمال ویرجینیا و در طول 20 سال فروخته بود و خرج خودش و زنها کرده بود. تنها پیانوی سفید دیواری یاماها را نیاورده بود. بعد از انقلاب هنوز چهارتا و نصفی دختر بچه میآمدند تا درس پیانو بگیرند اما از زمانی که جنگ شروع شد، تنها ترنج میآمد خانۀ بانو تا از داییبهرام درس پیانو بگیرد. حتی وقتی یک شب بانو خوابید و فردایش بیدار نشد. حتی وقتی داییبهرام خانۀ بانو را بار زد و برد به مزرعهاش در گلنرود. ترنج میآمد مینشست پشت پیانو، در خانۀ بزرگ خالی، رو به عکس سرهنگ مکری، و با پیانویی که ناکوک شده بود، تمرین میکرد.
رفتم توی باغ نیمه خشک خرمالوی پشت خانه. درِ اصطبل باز بود اما لیلی نرفته بود. همانجا توی تاریکی ایستاده بود و به روبرو نگاه میکرد. روی پوستِ پیر اما براقش، مگسها جولان میدادند. از روی چمنهای سوخته از آفتاب و بیآبی گذشتم تا ورودی مزرعه. چند دقیقه ایستادم. ماه آنقدر به زمین نزدیک بود که میتوانستم گازش بزنم؛ آنقدر محکم که خون فواره بزند به نیمی از جهان. همانطور که خون از پس کلۀ داییبهرام فواره زده بود به دیوار و پنجرههای قدی و تابلوی عریض و طویل ادری هیپبورن. شب آنقدر سفید بود که نمیترسیدم تا دو مایلی از هر طرف، مزرعهای، خانهای و آدمیزادی نیست. وانت را که دیدم، ایستادم میانۀ راه. پیرمرد، پوستش سوخته بود اما چشمهای آبیاش در فاصلۀ گرگ و میش میان من و او، میدرخشید. آنقدر جلو رفته بودم که فحشهای پایین تنهایش را بشنوم.
-۵۰ دلار بهت می دم کمکم کنی
قدرت نداشت ساعت را بلند کند. روی پارکِتهای شکسته میکشید و زیرِ ساعت خراشیده میشد. روی کلاهش نوشته شده بود گری. وقتی ساعت را گذاشت روی صندلی عقب ماشین، چند ثانیه خیره شد به صورتم. شاید کمی شبیه داییبهرام بودم و فکر کرده بود چیزی بگوید تا نشان دهد بیخبر از رازهای این قصر متروکه نیست. بیمقدمه گفت: حرومزاده زده بود توی چشم چپ دختره… اسمش مگان بود، تو روزنامههای محلی نوشتند. معروفترین روسپی فرفکس کانتی. خیلی جوون نبود اما موهای بلند قرمز قشنگی داشت. گاهی خونه منم میاومد، اگه ته ماه پولی برام میموند…
هیچ وقت نفهمیدم چه کسی مگان لوته را کشته. حتی نفهمیدم داییبهرام که توی آمریکا اسمش را گذاشته بود رام، این آخرین همدمش را واقعا دوستش داشته و یا فقط با هم خوش میگذراندند. به تندی جواب دادم- لابد تو هم فکر میکنی کار رام بوده!
– میگن کار همین پیره بوده. صاحب قصر ورشکسته گلن رود… اما پیرمرد زیر بار نرفت که نرفت. وکیل گرفت، توی دادگاه برد. سر مگان متلاشی شده بود. دو تا مزرعه اونورتر پیداش کرده بودند. شب نوزدهم جولای.
هشت پله تخت را میآیم پایین. از تنها پنجرۀ آپارتمان ۴۰ متریام، کلیسای سن پل سفیدتر از همیشه پیداست. پنجره را باز میکنم. آمبولانسی آژیرکشان میگذرد. مردی رو به دیوار مجمتع ما ایستاده. از طبقۀ ششم هم میشود فهمید که دارد میشاشد. هوا گرم است. ابری است. خفه میکند. نسیمی نمیوزد. کتری برقی را پر میکنم. گوشت را از توی یخچال در میآورم. لپ تاپ را روشن میکنم. تلگرام باز میشود. از صبح مسیج دیگری نیامده. “ما زمان را از دست دادهایم”؛ آخرین جملهای که توی تلگرام نوشته بود. روی عکساش کلیک میکنم. مینویسم: “هفت تیر، کوچه مانی، شب برفی ۱۱ بهمن”
محضرمان آنجا بود. گفته بودی لباس سفید در کار نباشد. تور و گل و خربزه روی سر نباشد. خروار خروار کرم پودر و سرخاب و ماتیک نباشد. یک دامن خردلی پشمی بلند داشتم با یک پالتوی سبز کوتاه. خسرو تازه آلزایمر گرفته بود و بی وقفه می گفت: “پیرهن گیپورت کو؟ دامن پوفیات کو؟ تاج سرت کو؟ شیدا موهای بلندش را بالای سرش گوجه کرد و یک شال تور سفید انداخت سرم و گفت: “اینم به خاطر خسرو”.
از محضر برگشته بودیم و آنقدر برف آمده بود که شب، سرخ بود.
گفتم: روسری سفید به خاطر بابامه.
گفت: حالا ننه من غریبم بازی درنیار، عوضش چند میلیون نریختیم تو دل گرگهای انسان نما.
گفتم-اینم از شانس ما، علی و ریحانه تو برف گیر افتادند، حالا باید دو نفره برگردیم کرج.
نگاهی به شکمم کرد و گفت- سه نفره مریم خانم.
و چنان خندید که میان آن همه ریش، لبهاش پیدا شد.
کیسه چای را توی ماگ میاندازم و رویش آب جوش میریزم. پیازها را پوست میگیرم و توی گوشت چرخ کرده رنده میکنم. سرانگشتِ سبابۀ راستم میبرد و یک قطره خون میافتد توی مایع کتلت. سرانگشتم را زیر آب می گیرم. توی راهرو صدای عربده میآید. از توی چشمی در نگاه میکنم. برق راهرو قطع است. نیمه تاریک است. مرد و زن جوانی روی زمین نشستهاند و با صدای بلند حرف میزنند و می خندند. شمارۀ نگهبان ساختمان را میگیرم. کسی جواب نمیدهد. سومین آمبولانس، آژیرکشان رد میشود. از شدت ابرها کاسته شده و هوا کمی خنک. سرم را از پنجره بیرون میبرم. صلیب بالای کلیسا را میبینم. براق و طلایی. نفس عمیقی میکشم. بوی پیپ توی هواست. از پنجره آپارتمانِ کناری میآید. اگر مدیر ساختمان بفهمد که توی واحدش پیپ میکشد، حتما بیرونش میکنند. بوی پیپش را دوست دارم. من را یاد پدرم میاندازد. وقتی هنوز یادش بود که پیپ میکشد و پیپ میکشید با توتونِ کاپیتان بلک. زنگِ مسیج تلگرامم را میشنوم. روی عکسش کلیک میکنم. نوشته: “مهرهفتم، مهر شهر، ۲۱ اسفند، رد خون روی ملافهها”
همه چیزِ آن آپارتمانِ کوچک مهرشهر را دوست داشتم، پنجرههای کوچک رو به کوچهاش، سپیداری که از پشت پنجره آشپزخانه پیدا بود. مبل اِلِ چرمیرنگِ سفیدمان که دوتایی از بازار دست دوم فروشی گلشهر خریده بودیم و دو صندلی پلاستیکی سفیدمان توی بالکن کوچک اتاق خواب. من به لباسهای سفید هم علاقه داشتم و به خاطر آن کلاههای سفید عکس پرستارها، توی مطب همه دکترهای جهان، رفتم رشتۀ پرستاری. من به همه سفیدیهای جهان علاقه داشتم الا ملافههای سفیدی که به ردِ خون آغشته است. و سرامیکهای سفیدی که میرسید به حمام کوچمان با ردِ پُر رنگِ خون. و وان کوچک سفید که غرق خون و جنین دختر چهار ماه ایست.
بعد از آن شب، هزار بار تکرار کرد که اگه میموند، اسمشو میگذاشتیم لیلی.
و من میگفتم: لیلی اسب داییمه، این برای بار هزارم…
ریشهایش را زده بود و دیگر سازدهنی نمیزد. از زندان که درآمد گفت دیگر فایده ندارد ماندن. فقط تا استانبول پول بلیط هوایپما داشتیم. دانشکده دریانوردی بوشهر درس میخواند و میآمد اهواز دختربازی. اهواز رفته بود زندان برای کتککاری با چند بسیجی که پاپیاش شده بودند. توی یونیفورمِ سفید نیروی دریایی عاشقش شدم. در پارک ساحلی کیانپارس. در یک شب پاییزی که رود کارون خاموشترین است. توی شب، سفیدی لباس تناش، در میان آن همه تاریکی، میدرخشید. ما پناهنده شده بودیم و دیگر سازدهنی نمی زد.
روی عکسش کلیک میکنم و مینویسم: همشو زدم رفت، همهی آن موهای طلایی تا کمرم که تنها نشانهای بود از آن مریمی که میشناختی…خلاص.
جواب میدهد. روی عکسش کلیک میکنم. تنها سه نقطه و تمام. او خودش سه نقطه بود. او در بحرانیترین شرایط تنها سه نقطه بود؛ ساکت، سیاه، پر، لبریز.
مینویسم: حرف آخر رو بگو!
جوابی نمیآید. ماهی تابه را میگذارم روی اجاق گاز برقی. شعله را میگذارم روی شماره هشت. روغن زیتون آشپزی را آنقدر میریزم تا کفِ ماهیتابه پر شود. دستکشهای پلاستیکی یک بار مصرف را دست میکنم. اولین کتلت را توی روغن داغ سر میدهم. کتلت دوم، سوم، چهارم تا دهم را توی ماهیتابه میچینم.
کامران فانی هم نامههای مادرم را جواب نداده بود. انگار نه انگار آن همه عشق و عاشقی، آن هم در شهر جنگزدۀ اهواز، آن هم توی بیمارستانی کوچک که از دکتر تا مجروح بد حالش، آن دو را با دست به هم نشان میدادند و پچپچ میکردند. کامران فانی، سربازِ شاعرمسلکی بود که توی جنگ، یک گلوله به گوش راستش خورده بود و یک گلوله به لمبر چپاش. توی همان بیمارستانی آورده بودنش که مادرم سال دوی پرستاری را ول کرده بود واز مجروحین جنگی پرستاری میکرد. از میان آن همه مجروح جوراجور، عاشق کامران فانی شده بود و دفتر شعری که برای مادرم نوشته بود. بیچاره نمیدانست که مادر و پدر کامران فانی که از اشرافزادههای زمان شاه بودند، هرچقدر هم که طول بکشد بالاخره از فرنگ میآیند و پسرشان را میبرند. داییبهرام میگفت: شیدا از بس نامه نوشت و جوابی نیامد که یک شب ولرم بهاری به پسرعموش، خسرو کچل بله داد و بار و بندیل بست به سمت تهران.
سری اول کتلتها را برمیدارم و توی ظرف پیرکس دردار میگذارم. ماهیتابه را میشورم و دوباره روغن میریزم. آنقدر که کف ماهیتابه پر شود. کسی به در آپارتمانم میزند. از چشمی در نگاه میکنم. مرد جوان پشت در است. در را باز میکنم.
-سلام جیگر.
-کاری داشتی؟
-من و دوست دخترم، کلیدامونو گم کردیم. موندیم پشت در. میتونیم از توالت خونۀ تو استفاده کنیم؟
-متاسفم، نمی شه.
-موهات که بوره اما فکر کنم مال یه جایی هستی که کمککردن حالیت نیست. راستی دیوونهای تو؟ کی برای سقف دومتر و سی سانتی، لافت بد میخره؟
در را میبندم اما هنوز بوی مشروب دهن و ادکلن تناش، توی هوا چرخ میزند.
دوباره شماره نگهبان ساختمان را میگیرم.
– الو! دو جوان مست برای من مزاحمت ایجاد کردهاند. طبقه ششم، واحد 614.
صدای مرد جوان را میشنوم که بلند میگوید: این دختره هر شب تو قبر میخوابه.
و دوتایی بلند میخندند.
توی بیمارستانِ مداستار واشینگتن دی سی کار پیدا کرده بودم اما با من نیامد. ماند توی آن دخمه بروکلین. همان که سر کوچهاش یک دکان شرطبندی روی اسبها بود. برای یک نیمه ملوان اخراجی ارتش، کاری نبود جز در آشپرخانۀ رستورانها و او به کار در هیچ آشپرخانهای علاقه نداشت. آخرین بار که آمد گفت: “کاش همون استانبول مونده بودیم. اونجا دست کم دریا داشت، هواش مرطوب بود مثل اهواز. اگه داییبهرامت برامون بلیط نخریده بود، همونجا مونده بودیم. شاید میتونستم تو کشتیرانی اونجا کار پیدا کنم…. بعد هم گفت: مریم! وقتی خوابت نمیبره به چی نگاه میکنی؟ گفتم به سقفی که از چشمام فقط پنجاه سانت فاصله داره. آخرین حرفش هم این بود: از اون مریم تنها این موهای بلند طلایی مانده، حداقل اینها را کوتاه نکن”
داییبهرام میگفت: “شیدا از زندگی خودش خیر ندید، برای همینم گذاشت زن این یارو بشی. فکر کرد دستِ کم تو به عشقت برسی؛ به این سرباز بیستاره ارتش. مخالف بود بری پرستار شی مثل خودش. میگقت چیه همش از صبح تا شب خون و درد و ناله، از صبح تا شب بدنهای پاره پاره. تا همین چند سال پیش هم سراغشو از من میگرفت. میپرسید زنگ زدی به 118 اونجا؟ پیداش کردی؟ کاری ندارم باهاش؛ فقط میخوام بدونم با اون بدن پاره پاره، هنوز نفس میکشه یا نه؟ اما بدن پاره پاره، بدن شیدا بود. توی دلش میسوخت. رنجی که فقط مال خودش بود. رنجهای هر کسی، فقط مال خودشه.”
سری دوم کتلتها را هم میآورم و میچینم روی کتلتهای قبلی. روی عکسش کلیک میکنم و مینویسم: رنجهای هر کسی، فقط مال خودش است. این بار سریع جواب میدهد: “ما همه چیز رو باختیم. بیهوده دست و پا نزن توی این مرداب مریم. بندازش بچه رو، خودتو و منو خلاص کن”
آن شب، ماه کامل بوده. داییبهرام رب دوشامبر نقرهایاش را پوشیده و نشسته توی اتاق مطالعه و بطری ویسکی را تمام کرده. رفته توی اصطبل و گردن لیلی را در آغوش گرفته و ماهِ تمام را نگاه کرده. همه جا سفید بوده الا چشمهای میشیرنگش. برگشته توی خانه. از توی پنجره اتاقخواب، برای آخرین بار مزرعه نیمه خشک گلنرود را نگاه کرده. بعد نشسته روی تختخواب دونفرۀ خالیاش و لوله کلت کالیبر 22 را گذاشته بوده تو دهناش و ماشه را کشیده.
یک نان باگت را از توی سبد روی میز برمیدارم. با چاقو، طول نان را میبرم. چند کتلت میگذارم لای نان. گوجه فرنگی را قاچ میکنم. با سه حلقه خیار شور و روی کتلتها میچینم. دور ساندویچ کتلتم را فویل میپیچم و میگذارم توی کولهپشتی چرم قرمزم. میروم توی حمام. از توی کمد لباسی که یک دیوار حمام است، پیراهن گیپور سفیدم را برمیدارم و میپوشم. جلوی موهای خیلی کوتاهم را با ژل میخوابانم. رُژ لب قرمز را روی لبهام میمالم. رو به پنجره میایستم و به تاریکی خاکستری مقابلم نگاه میکنم. شیفتم از ساعت 11 شب شروع میشود. مسیج فیسبوک را باز میکنم و مینویسم: سلام شیدا جانم، توی فیسبوک، اینستاگرام، توییتر، تلگرام، سرچ یاهو و زیر و روی اینترنت را گشتم. عوضش دو تا کامران فانی پیدا کردم. شاید یکی از آنها، کامران فانی تو باشه.
ساعت بانو ده بار زنگ میزند.
-دنگ، دنگ، دنگ…
روی عکسش کلیک میکنم و مینویسم: “سعی کردیم، نشد، دیگه سعی نکردیم، شد، نگهاش میدارم.”
تلگرام را میبندم و روی شات داون کامپیوتر کلیک میکنم.
-لطفا یک تاکسی برای خیابان کنتی کت، نورد وست، شماره 1500.
بی تا ملکوتی
بازنویسی اکتبر 2018