در دومین بخش از مرور داستان کوتاه ایرانی در دهه هشتاد با ترتیبی که حسن میرعابدینی در کتاب خود ارائه کرده، بهسراغ محمدرحیم اخوت (۱۳۲۴-۱۴۰۰) و داستان کوتاه «نیمهی سرگردان من» رفتهایم. این داستان از مجموعهای با عنوان «نیمهی سرگردان ما» انتخاب شده که در سال ۱۳۸۰ چاپ شده است. محمدرحیم اخوت این مجموعهداستان را به «ایرانیان دور از وطن» تقدیم کرده است.
اخوت؛ نویسندهای بود که تا قبل از مرگش او را از بازماندگان «جُنگ اصفهان» میدانستند. در همین داستان کوتاه «نیمهی سرگردان ماه» نیز میتوان تأثیر هوشنگ گلشیری و سبک و سیاق داستاننویسی او را مشاهده کرد. اخوت، خیلی دیر به چاپ آثارش پرداخت و اولین کار جدیاش، داستان بلندی با عنوان تعلیق، را سال ۱۳۷۸ منتشر کرد. یکی از دلایل این اتفاق، مشکلات او با ممیزی ارشاد بوده است که چندبار در مصاحبههایش به آن اشاره کرده است و دلیل دیگر بازنویسیهای او.
تحلیل داستان «نیمهی سرگردان من»
داستان «نیمهی سرگردان من» فرم روایی دیرآشنای نامهنگاری دارد. نویسندهی نامه، شخصی است که بهبهانهی نوشتن این نامه دارد دورانی را مرور میکند که مربوط میشود به بازهی طولانیای از زندگی سه شخصیت اصلی این داستان یعنی راوی (نویسندهی نامه که در ایران است)، یک زن (مخاطب نامه و همسر شخصیت فریبرز که در کانادا است) و خود فریبرز که حالا در غربت مُرده و درواقع این نامه در سوگ او نوشته شده است:
«معلوم است وقتی قرار باشد آدم حرفهای نگفتهی سیوچند سال را در یکنشست، در نامهای، یادداشتی، یا مثلاً در داستانی بگوید، معلوم که میماند از کجا شروع کند. حالا حتماً باز هم میگویی اینقدر سخت نگیر.»
البته اینطور نیست که نامه بهانهای باشد برای گزارش این بازهی زمانی طولانی. نویسنده با ایجازی فوقالعاده زیاد، فقط قسمتهای بسیار مهم و تعیینکنندهای از زندگی این سه شخصیت را روایت میکند و درواقع خواننده را به مشارکت در برساختن معنای اثر دعوت میکند. یکی از اصلیترین نکات پنهان این نامه، علاقهی مخفیانهی نویسندهی نامه (راوی) به مخاطب نامه (زن) است که در پس چند دهه پنهان شده است. مخاطب داستان در خلال نامه و نوشتههای راوی متوجه میشود که این علاقۀ راوی با ازدواج زن و فریبرز فروکش نکرده و راوی هیچگاه از فکر کردن به آنها، حتی پس از مهاجرتشان دست برنداشته است. بهعنوان مثال در نمونهی زیر میبینیم که راوی چهطور زمان دقیق رخدادها را پس از گذشت بهقول خودش سیوچند سال، بهخاطر میآورد:
«درست بیستودو سال از آن روز گذشته است. نه؛ بیستویک سال و نیم. آن روز چند سال بود که از آن دخترکِ برق و بلا خبری نبود. حالا دختری جایش نشسته بود که وقار و شادابیاش زبانزد بود.»
اگر بخواهیم داستان «نیمهی سرگردان من» را از لحاظ پیرنگی بررسی کنیم، متوجه میشویم که اتفاقات درونی داستان، حول یک عمل داستانی واحد که اصطلاحاً تعادل اولیه را برهم زده، نمیگردد. اما از لحاظ کلی و بیرونی، میتوان گفت که مرگ فریبرز و شروع نامهنگاری راوی و زن، همان تعادلی است که در زندگی کنونی راوی برهم خورده. اما داستان واقعاً دربارهی مرگ فریبرز نیست. این موضوع آنقدر فاقد اهمیت است که اشارهی چندانی به آن در داستان نمیشود و راوی صرفاً در نامهاش مینویسد:
«فقط این را میدانستم که از شما دو نفر آدم مهآلود، از شما سایههای محو و دور، یکی رفته و باید به آن دیگری تسلیت گفت.»
همچنین تأثیر برهم خوردن تعادل کنونی زندگی راوی با دریافت نامهی زن و مرگ فریبرز، در انتهای داستان نامعلوم و باز باقی میماند و خواننده باید با تخیلات خود حدس بزند که زندگی راوی پس از این نامهنگاریها در چه جهتی خواهد رفت.بنابراین آنچه در داستان حائز اهمیت است و نویسنده بیشتر به آن میپردازد، اولاً قصه و درواقع پیرنگی است که خواننده باید با خواندن این نامه در ذهن خودش ترتیب بدهد و وقایع و اتفاقات را بهصورت خطی مرتب کند و متوجه علت بر هم خوردن این رابطهی مثلثی شود. ثانیاً انتقال حسوحال شرایطی است که راوی در آن قرار دارد. انتخاب فرم روایی نامهنگاری و زبان موجز و گاه شاعرانهی راوی در انتقال این حسوحال بسیار یاریبخش بوده است. اما درمورد علتهای برهم خوردن رابطهی مثلثی میان راوی، زن و فریبرز و درنهایت مهاجرت اجباری آنها و قطع ارتباط کامل، که درونمایهی اصلی داستان است، یکی از مهمترین این علتها، ورود شخصیت فریبرز به بازیهای سیاسی و حزبی قبل از انقلاب است. در مقابل او، راوی راه آکادمی و دانشگاه را انتخاب میکند و خودش را وارد بازیهای سیاسی نمیکند. فریبرز نیز او را بهطعنه «آقای مهندس» خطاب میکند. این موضوعِ جدایی فکری و عقیدتی راوی و فریبرز در چندجای داستان بهصورت تلویحی بیان میشود. بهعنوان مثال در اواخر نامه/داستان، میخوانیم که راوی اشاره میکند که حتی آخرین تماس تلفنی فریبرز به راوی نیز بهعلت دستورهای حزبی و سازمانی بوده است و درواقع تمام آن صمیمیت از بین رفته است و حتی راوی میگوید که فریبرز دیگر صرفاً یک صدای غریبه است:
«سراغ تو را هم گرفتم. نه به اسم. راستش را بخواهی گویا پرسیدم خانم چهطورند؟ خودم هم از این طرز حرف زدن جا خوردم؛ امّا وضع طوری بود که غیر از این چارهای نبود. گفت خوب است. همین جاهاست. سلام میرساند. سراغ هیچ فرد بهخصوصی را نگرفت. حتی مادرش را. فقط میپرسید همه خوبند؟ بعد که ماهرخ پرسید کی بود و گفتم، گفت فریبرز؟ گفتم عموزادهی عزیز. ماتِ مات نگاهم کرد. گفتم خودش بود، امّا خودش نبود. بهنظرم دستور دارند به اقوامِ دور و نزدیک تلفن بزنند که ما داریم میآییم… باید به او گفته باشم که آن روزها گذشت. باید گفته باشم که این آدمی که حالا تلفن زد یک غریبه بود… فقط یک صدا بود که نمیدانم از کدام گوشهی دنیا میآمد. سرد، تهی، بیگانه.»
درنهایت میتوان به ویژگیای از این داستان اشاره کرد که ممکن است برای خواننده ایجاد سؤال کند و باورپذیری داستان را کاهش دهد: مسئلهی دیالوگنویسی در فرم نامهنگاری. آیا هنگام استفاده از این فرم، میتوان مانند سایر شکلهای روایت اولشخص یا سومشخص از دیالوگنویسی استفاده کرد و آنها را پشتسرهم بهشکل صحنهای و دراماتیک نوشت؟ نویسنده در داستان «نیمهی سرگردان من» گاه دیالوگها را بهصورت غیرمستقیم و بهشکل «گفتم، گفت» و بدون گیومه و خطتیره آورده که کاملاً باورپذیر و مناسب این شکل نامهنگاری است؛ اما گاهی نیز آنها را طوری نوشته که انگار روایت از حالت نامه خارج شده و حالت نمایشی بهخود میگیرد. در جایی از داستان، وقتی در نامه دربارهی ورود شخصیت زن (مخاطب نامه) و مادرش به خانهی راوی و فریبرز نوجوان صحبت میشود، نُه دیالوگ پشتسرهم ردیف میشوند که اولاً گویندهی هیچکدام آنها راوی نیست و ثانیاً فاصلهی زمانی بسیار زیادی هنگام نوشتن این نامه و گفته شدن این دیالوگها وجود دارد. البته نویسنده گویا خودش نیز متوجه این مشکل شده است. زیرا راوی پس از روایت این دیالوگهای پشتسرهم، چنین میگوید:
«یادت که میآید؟ یا شاید هم اینها همهاش ساختهی ذهن من است؟»
اما وقتی دیالوگها بهشکل مستقیم و حتی شکستهنویسیشده و متفاوت از نوشتار نامه در داستان میآیند، یعنی آن قسمت حالت صحنهای به خودش گرفته و از شکل نامهنگاری خارج شده است.
دسترسی به مطالب پیشین: