خاطرات یک حلزون انیمیشن متفاوتی است که جهان ويژه خود را – چه در فرم و چه در محتوا- به شکل خارقالعادهای خلق میکند و ابایی ندارد که از قافله جریان اصلی دنیای انیمیشن دور بماند و یکه و تنها از دنیایی تلخ و ناسازگار حرف بزند که نمایش سیاهیهای آن در انیمیشنی با ظاهری کودکانه، برای افراد زیر پانزده سال مناسب نباشد.
فیلم به غایت تلخ آدام الیوت – انیمیشنساز برجسته استرالیایی که برای ساخت این فیلم به شیوه استاپ موشن با عروسکهای واقعی و بدون جلوههای کامپیوتری، هشت سال وقت صرف کرده- با اشارههای آشکار به مسائل جنسی و همینطور خودکشی، به سبک و سیاق خاص خود، تماشاگر بزرگسال را دعوت میکند به نظاره یک زندگی؛ زندگی یک دختر از درون شکم مادرش تا به امروز.
فیلم با ناله یک پیرزن در حال مرگ آغاز میشود؛ پیرزنی به نام پینکی که بعدتر میفهمیم به نوعی منبع الهام گریسی، شخصیت اصلی داستان است و باعث تغییر زندگی او خواهد شد. گریسی شاهد مرگ دردناک پینکی است و به این ترتیب فیلم از همین نقطه آغاز ضربه اول را به تماشاگرش وارد میکند: رویارویی با یک واقعیت دردناک زندگی به نام مرگ که اینجا نه در انتهای فیلم، بلکه در ابتدای آن رخ میدهد.
گریسی ضربهخورده و به انتهای خط رسیده، حالا داستان خودش را برای ما بازگو میکند و ما لحظه به لحظه در این فلشبک طولانی با زندگی او از آغاز تا به امروز همراه میشویم تا در اواخر فیلم باز به همین نقطه سرنوشتساز زندگیاش برسیم: پذیرش مرگ یا ادامه زندگی؟
گریسی از همان ابتدا برای ما میگوید که عاشق حلزون است، به همان اندازه خجالتی و پنهان در لاک خود. از این رو حلزون نه تنها در داستان فیلم نقش دارد (از جمله حلزونی به نام سیلوی که بهترین دوست گریسی است)، بلکه در شکلی استعاری به بیانی از دنیای خود شخصیت اصلی بدل میشود که چگونه سرانجام میتواند از لاک خود بیرون بیاید و با واقعیتهای زندگی روبرو شود.
سیر روبرو شدن با واقعیتهای زندگی برای گریسی بسیار دردناک است و تکاندهنده: از دست دادن مادر، زندگی با پدر از کار افتاده، از دست دادن پدر در کودکی و یتیم شدن، جدا کردن او از برادر دوقلویش گیلبرت و فرستادن او به منطقهای دورافتاده نزد خانوادهای عجیب و غریب. همه اینها لاک دفاعی گریسی را قطورتر میکند، بعلاوه این که او دختر چاق و غیر جذابی است که از روابط معمول با جنس مخالفش دور میافتد. روایت این داستانها فوقالعاده حساب شده و دقیق پیش میرود و تماشاگر لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر با دنیای درونی و دردهای شخصیت اصلی همراه میشود، گویی که سالهاست او را میشناسد.
فیلم خیلی ساده جلو میرود و از پیچ و خمهای دراماتیک پرهیز دارد. هر چه هست روایت باورپذیر یک زندگی دردناک است که فیلمساز در آن سعی ندارد با شعبدهبازیهای تکنیکی و یا روایتی پر سوز و گداز، تماشاگرش را تحت تأثیر قرار دهد، برعکس با روایتی خام و سرراست روبرو هستیم که واقعی بودن آن و نوع خلق انیمیشن با فضایی بسیار جذاب، به راحتی مخاطب را با داستان همراه میکند و حتی گاه اشک تماشاگر سرریز میشود.
فیلم با نمایش وسایل و خرت و پرتهایی آغاز میشود که گذشته را به امروز پیوند میزنند؛ هر وسیلهای نشانی از زندگی گریسی در خود دارد و دوربین در عنوانبندی از روی آنها گذر میکند تا حفرههای یک زندگی از آغاز تا به امروز را برای ما به نمایش بگذارد. با آغاز داستان، نقش هر کدام از این وسایل برای تماشاگر روشنتر میشود تا این که نزدیک به انتها، زمانی که از گذشته به حال باز میگردیم، شخصیت اصلی از دست این وسایل یک به یک رها میشود که اشاره آشکاری است به رها شدن از گذشته و قید و بندهای آن.
این رهایی با یک نامه و یک هدیه مالی از سوی پینکی- زنی آزاد و رها، تمثیلی از زن نسل گذشته- شکل میگیرد که حالا حاصل عمرش را با گریسی در میان میگذارد؛ با ادبیاتی تند و تیز و بدون تعارف، با پرهیز از شعارهای کلیشهای و امید به آینده، برعکس با زبانی صریح که معنای گذشته و ارتباطش را با آینده برای گریسی شرح میدهد؛ جایی که میگوید «درک زندگی میسر میشد اگر از انتها به ابتدا به شکل برعکس زندگیاش میکردیم، اما ما مجبوریم که رو به جلو حرکت کنیم و از ابتدا تا انتها تماشایش کنیم.» به این ترتیب فیلمی که ملهم از اتفاقات واقعی برای سازنده فیلم هم هست، به زیباترین شکل به گذشته پشت پا میزند، به فیلم و سینما به عنوان درمان باور دارد (گریسی به مدرسه انیمیشن میرود و فیلم انیمیشنی درباره زندگیاش میسازد) و سرانجام – در واقعیت یا شاید هم در تخیل- در همان تالار سینما به معجزه ایمان میآورد و مرده را زنده میکند؛ و چه پایانی باشکوهتر از این؟