داستان کوتاه «به زودی» نوشتۀ پم دربن، داستاننویس معاصر آمریکایی از کتاب «بهترین داستانهای آمریکایی قرن بیستم» به کوشش جان آپدایک انتخاب شده است. این مجموعه، منتخبی است از داستانهای کوتاه آمریکایی که بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۹۹ نوشته و منتشر شدهاند. این داستانها تا کنون به فارسی ترجمه و منتشر نشدهاند و برای نخستین بار در فینیکس منتشر میشوند.
۱
مادر مارتا، الیزابت لانگ کراوفورد، با چشم لوچ به دنیا آمدهبود و در دوازدهسالگی، یک روز صبح پدرش و دکتر او را در اتاق ناهارخوری در مارل کرست- خانهی لانگها در نزدیکی آگوستای جورجیا- نشاندند و به او گفتند طوری چشماش را درست میکنند که یک روز مردی پیدا شود و با او ازدواج کند. پدرش الیزابت را روی پایش نشاند، دکتر پارچهی آغشته به کلروفورم را روی بینی و دهاناش کشید، او از پا درآمد و در رویای زیبا شدن فرو رفت؛ اما دست دکتر لغزید و وقتی الیزابت به هوش آمد، چشم چپاش کور شده بود. باقی عمرش آنچه از آن روز صبح به یاد میآورد، آخرین صحنههایی بود که با دو چشماش دیده بود: سایهی برگها روی کف آفتاب گرفتهی اتاق، موهای پشت دست پدرش، خطهای روی شلوار دکتر، دستمالی که روی صورتاش کشیده شد و بعد کوری فرا رسید. فراز و فرود امید، گردش کامل چرخ که جهان را عوض کرد، این چیزی بود که از سر گذراند.
تلفظ اسم مارلکرست سخت بود. هجای اولاش کش میآمد و با عجله تلفظش نمیکردند. هجای دوم اوج میگرفت و مثل کاری که مادر مارتا در سراسر عمر کردهبود، از بالا به باقی جهان نگاه میکرد. مارلکرست برای زندگی هم جای سختی بود. صد آکر زمین هموار ماسهای روی دماغهای بالای رودخانهی ساوانا و خانهای مرتفع بر فراز ستونهای آجری که به ساکناناش منظرهی رودخانه و نسیماش را هدیه میکرد. وقتی الیزابت با پِری کِرافورد ازدواج کرد، او هم پذیرفت که آنجا زندگی کند. الیزابت خانه را ترک نمیکرد. در گورستان خانوادگی روی دماغه مقبرهی لانگ قرار داشت و قبر نوزادانی که مرده به دنیا آمده بودند؛ نوزادانی که در طول دویست سال اقامت لانگها در مارلکرست، افتاده بودند یا زیر پای اسب مانده بودند و یا وبا و تب زرد کارشان را ساخته بود.
پیش از جنگ داخلی، بردهها از رودخانه پهن میکشیدند تا روی زمینها بپاشند و به همینخاطر هم به آنجا مارلکرست میگفتند. خیلیها در آنجا مردند؛ در گل فرو رفتند، زیر گرما غش کردند، مار نیششان زد یا غرق شدند. آنها را در گوشهی زمین دوری که از سالها قبل از تولد مارتا کاجستان بود، دفن کردند، هرچند حتی در دوران مارتا هم آدم هنوز میتوانست تکههای شکستهی ظرف و ظروف، پوکهی فشنگ و شیشههای خالی دارو را زیر برگهای سوزنی کاج پیدا کند؛ انگار کسان دیگری که باور داشتند مردگان باید آرام بگیرند و غذا بخورند، جنازهها را حمل کرده و آنجا خوابانده بودند.
بعد از آن جراحی سرسری، مادر مارتا در جایی که چرخ از حرکت ایستاده و او پیاده شدهبود، زندگی کرد. چشم کوری که دکتر آن را بسته بود، قیافهای مغرور و خاص به او میداد؛ انگار نصف صورتاش خواب بود و نصف دیگر کاملاً هشیار، مراقب خیانت بعدی بود. در هفتادوپنج سالگی یک چنین قیافهای داشت و بدترکیب و بیرحم به نظر میرسید. همان زمان هم بود که مارتا و برادرش، پِری جِی.آر را به آسایشگاه کوچکی در آگوستا احضار کرد. بعد از چند سکتهی مغزی جزیی، تنها ماندناش در مارلکرست خطرناک بود و فرزنداناش او را به این آسایشگاه سپردند. از شش ماه قبل از اینکه او را به آنجا ببرند، دردسر پشت دردسر شروع شد؛ او دیگر پول چکهایی را که کشیده بود، پرداخت نمیکرد. درهای خانه از داخل و بیرون پر از قفل شدهبودند. هر شب که با فرزنداناش تماس میگرفت، فقط از آنها گله و شکایت میکرد. زنی که استخدام کردهبودند تا پیش او بماند، یک دزد دایمالخمر بود.کسی آمده بود طبقهی پایین و داشت قفلها را میکند. هربرت لانگ بود که در بالای جاده زندگی میکرد. او و خانوادهاش، فرزندان بردگانی بودند که زمانی در آن خانه زندگی میکردند و صد سال منتظر فرصت نشستهبودند؛ حالا آمده بودند دار و ندارش را بدزدند.
آن روز در آسایشگاه مارتا و پِری جِی. آر مادرشان را در صندلی چرخدارش زیر نور خورشید کنار پنجره یافتند؛ پیراهن کتان نخودی رنگی به تن داشت و بهترین گوشوارههای مروارید ارثیاش را انداخته بود. موهایش را بسته و یک کاکل مواج نقرهای درست کرده بود و مثل بهترین ساعات زندگیاش، ادکلن آرپژ زده بود.
مارتا گونهی زیبا و پودر مالیدهی مادرش را بوسیده و پرسیده بود: «خب، خوشگل شدی مامان! جریان چیه؟!» مادرشان چند کاغذ توی کیفاش داشت. موضوع این بود؛ قراردادهای محضری. در حالیکه خندهی ماهرانهای سر میداد، اسناد را یک به یک به مارتا و پِری جِی. آر داد. مارلکرست و تمام وسایل و لوازماش را به بساز بفروشی فروخته بود که میخواست خانه را با بولدوزر تخریب و زمیناش را به اجزای کوچکتری تبدیل کند. خود بساز و بفروش اسماش را گذاشته بود بلوطستان. مادر کاغذی به پری جِی. آر داد و گفت: «اینم یه کپی از سند مالکیت! میبینی که امضا و در محضر ثبت شده!» پِری جِی. آر کاغذ را برگرداند، آن را مقابل نور گرفت و دنبال خطاهایی گشت که ممکن است قرارداد را باطل کند. مادر با دستهای تا کرده روی دامن و گونههای گل انداخته -مارتا دید که از شکل انتقامجویانهی این سرقت لذت می برد- از روی صندلی چرخدار به سمت آنها خم شد و گفت سوابق و داراییهای خانودگی از جمله همهی اشیای داخل خانه را به مرد جوانی که در موزهی تاریخی جنوب در آتلانتا کار میکند، فروختهاست. تق. روی دستهی صندلی چرخدارش کوبید: تمام!
از وقتی مارتا و پِری جِی. آر او را در آسایشگاه گذاشته بودند، آن مرد جوان به دیدن او میآمد و حالا دیگر دقیقاً یک سالی میشد. یکی دو بار با ماشین او را به مارلکرست برده تا چیزی را که فراموش کرده بود، بردارد. خانوادهی لانگ داراییهای زیادی با ارزش تاریخی داشتند. موزهدارها داراییهای آنها را مهمترین مجموعه اشیایی میدانستند که تا آنموقع در جورجیا جمع شده بود؛ پیراهنهای کتان درجهی یک و لباسهای نوزاد که خیاطهای زن برده دوختهبودند. سررسیدها و دفاتر کل و قراردادهای مضارعهکارها. ابزارها، پرترهها و تاریخچهی کاملی از زندگی در مزرعه. مرد جوان خیلی با او مهربانی کرده بود؛ زمان زیادی اختصاص داده و و با او حرف زده بود. هیچ وقت دزدکی به ساعتاش نگاه نکرده بود. هرگز پیش نیامده بود که هنوز پنج دقیقه نشده به بهانهای بلند شود و با عجله برود.
مسئله این نبود که مارتا و پِری جِی. آر انتظار چنین چیزی را نداشتند. آنچه در زندگی بهدست آمده، تقدیم کس دیگری خواهد شد. بچه که بودند، مادرشان به آنها میگفت او با ایدهالهای بزرگ زندگی میکند که یعنی همهچیز باید درست باشد؛ اما چون هیچچیزی درست نبود، او عمیقاً و بهشدت از هر شخص و شرایطی ناامید بود. به مارتا میگفت تو مثل اسبی و با این طبقهبندی تمام کاستیهای او را توضیح میداد: صورت کشیده، دندانهای بزرگ، موهای لخت، چشمهایی که مثل چشمهای سیاه اسب برق میزد! بله و مارتا در عینحال زیادی و چاق بود؛ در گرمای تابستان عرق میکرد و زمستانها انگشتاناش یخ میزد. پِری جِی.آر هم چیزی بیش از یک دانشآموز معمولی نبود، یک پسر بیعلاقه.
حتی همسرش پِری اس. آر هم او را تنها گذاشت؛ وقتی مارتا شانزده و پِری جِی. آر هجده ساله بودند، پدرشان یک صبح اکتبر تنهایی و دزدکی به شکار اردک در مرداب زیر گورستان بردهها رفت و از حملهی قلبی مرد. هوا تاریک شده بود که کلانتر او را در کمینگاه درحالی یافت که هنوز روی چهارپایهی صحرایی نشسته، تفنگاش روی زانویش بود و از سوراخ کوچک روی دیوارهی مخفیگاه بیرون را نگاه میکرد؛ انگار داشت مرغابیهایی وحشی را دید میزد که یکدفعه سر و کلهشان پیدا شده بود و در آب تیرهی آن پایین به پر و بالشان نوک میزدند.
مرگ او مادرشان را خشمگین کرد؛ بعد از آن او دایرهی جستوجو برای یافتن دزدی را که از خانهاش سرقت کرده بود،گستردهتر کرد و با اینکه مارتا و پِری جی. آر انتظار داشتند روزی در فهرست بلند بالای مادرشان، نوبت به اسم آنها نیز برسد، هیچکدام برای این مسئله آمادگی نداشتند. آیا کسی برای واقعیت زندگی که همیشه غافلگیرکنندهتر، ترسناکتر یا شیرینتر از آن است که تصورش را میکنیم، آمادگی دارد؟ ما در سر رویا میپزیم، آرزو به هم میبافیم و برنامهریزی میکنیم اما چیزی ظریفتر، بزرگتر و مرموزتر، واقعیت را مقابلمان قرار میدهد.
پس از شنیدن حرفهای مادرشان و اینکه چه چیزهایی را از آنها گرفتهاست، مادر راضی و خشنود به عقب تکیه داد و به آن ها نگاه کرد و در نگاهاش این جملهی تلخ و برجسته نشسته بود که سوالی هست؟! مارتا چشمهایش را بست؛ بولدوزر را دید که به جان خانه افتاده است. خانه تاب خورد، ترک برداشت، فرو ریخت و همهچیز را با خود برد: تختخوابها، میزها، صندلیها، بوی کمدها، جعبههای گِرد کلاه مادربزرگاش و پالتو پوستها، پیچ پهن رودخانه که زمستانها وقتی برگها ریخته و درختهای طول سواحل برهنه بودند، مارتا از پنجرهی اتاق خواباش آن را میدید؛ حتی گورستان بردگان را هم با خود میبرد که در بهار همان سال، مارتا در زمین وجین شدهاش تعدادی سوسن پلاستیکی در یک شیشهی مربا دیدهیود که به درخت کاجی تکیهاش دادهبودند.
آن روز در آسایشگاه مارتا احساس کرد برای اولین بار دنیا خراب شد و از دست او در آمد. خراب شد و از دستش در آمد بههمان شکلی که مادرش همیشه میگفت؛ البته کلمات ویراناش نکردند -هرچند الیزابت حرفهای زیادی تحویل فرزنداناش داده بود- بلکه قدمهای او که از آنها دور میشد، ویراناش کردند، چهرهی درهم کشیدهاش و خشماش.
مادرشان یک سال بعد از آن روز مرد. یک سکتهی مغزی بزرگ که اگر خودش زندهبود، تایید میکرد -شاید- که عامل مرگ آدمی با شهرت او بوده، شنبه شبی او را در غذاخوری آسایشگاه از روی صندلی چرخدار انداخت و قبل از اینکه دست کسی به او بخورد، او را کشت. مارتا وقتی دید قیافهی مادرش در تابوت عوض شده، جا خورد؛ موج زیبای موی نقرهای و انگشتان قشنگاش دست نخورده بودند اما صورتاش آن تفرعن بیرحمانه را که در زندگی داشت، از دست داده بود و وارفته و گرسنگی کشیده بهنظر میرسید، انگار پس پشت خشم و غضباش غمی شدید پنهان بود؛ حتی آرامش و خویشتنداری ماهرانهی مامور کفن و دفن، لبخند کوچک و تلخی که بر دهان او نشانده بود یا نور ملایم لامپهای صورتی آباژورهای سالن تشیع جنازه هم نمیتوانستند قیافهای را که مادرشان برای ابدیت گرفته بود، نرمتر کنند.
۲
با آنچه به تو رسیده است، چه میکنی؟ مارتا دوست نداشت فرزنداناش سر تابوتاش بگویند مادر بیچاره!برگشت به زندگی دلخواهش؛ یک زندگی آرام و معمولی و کاملاً برنامهریزی شده. میدانست تلخی و خشم مادرش به همان بزرگی و شدت امیدها و آرزوهای خودش بود و تصمیم گرفت این آرزوها را ریشهکن کند؛ به همین دلیل اول از همه -برخلاف خواست مادرش- با ریموند مایتلَند ازدواج کرد، مرد محترمی از یک خانوادهی محترم، یک آدم هیکلی هوشیار و مراقب با گوشهایی دستگیره مانند که همان چیزی را میخواست که او دنبالاش بود. آنها در ییلاقی در حومهی آگوستا زندگی میکردند و ریموند که فروشنده بود، به مناطق بالا و پایین ساحل سفر میکرد و آنجا را ساحل شرقی مینامید چون اعتقاد داشت آهنگ متعالی آن کلمات او را رقابتجو تر از هم سن و سالهای بی ارزشاش نشان میدهد. قلمروش از ساحل مِرتِل در جنوب کارولینا تا جکسونویلِ فلوریدا کشیده میشد و گاهی بیمه، دایرهالمعارف، مواد ساختمانی، دارو، دستگاه خودکار فروش تنقلات و لوازم دفتری میفروخت.کشوهای آشپزخانه و خلوتگاهاش پر از مداد، خودکار، خط کش، در بازکنهای لاستیکی، زنجیرکلید، ترمومتر و کاردک بود و همه نام و شعار شرکتهایی را که او نمایندهشان بود، برخود داشتند.
در بهار، تابستان، و اوایل پاییز او با شیشههای پایین کشیده -ماجرا مربوط به دههی پنجاهست، قبل از اینکه بیشتر ماشینها کولر داشته باشند- ماشین خود را میراند و دست چپاش را روی لبهی پنجره میگذاشت طوریکه وقتی از سفر بر میگشت، دستاش همیشه آفتاب سوخته بود. در خانه یکی از لذتهایش این بود که دوش بگیرد، با شورت روی تخت دراز بکشد و چرت بزند، باد پنکه به او بخورد، رادیو روی یک ایستگاه موسیقی کلاسیک ملایم تنظیم شدهباشد و مارتا چنان نرم و آرام بر دست آفتاب سوختهاش ژل سولارکِین بمالد که انگار به دست خودش میمالد. گاهی فکر میکرد که آن آرامش همراه با خنکا از نوک انگشتان او میآید، از آن تماس ظریف و انگشتان چرخان.
بعد، یک روز در اواخر ماه جولای، تابستانی که او پنجاه و هشت ساله شد و مارتا پنجاه و شش ساله، در تابستانی که ریموند جِی. آر از دانشگاه جورجیاتِک فوقلیسانس گرفت و دخترشان، لوییز، نوزاد دوماش را به دنیا آوردهبود، ریموند از سفری هفتروزه از ساحل بازگشت؛ آن موقع برای شرکت بادام زمینی تام به سفر رفته بود. سویچ ماشیناش را روی پیشخوان آشپزخانه انداخت، توی بغل مارتا افتاد و غر زد که ششصد مایل با این سن و سال و در این گرمای لعنتی رانندگی کرده است. بوی گریس سوخته میداد و دود سیگار که بوی عرق و آهن را که بوی جاده بود، کمی در خود حل کرده بود. یک روز او را مرده از سکتهی قلبی، پشت فرمان و در شانهی داغ و سوزان جادهای فرعی که به مرداب پیدی میرفت، مییافتند. حالا دیگر فقط دنبال یک کار دفتری بود تا به خانه و او نزدیکتر باشد. این به دلاش مینشست. مارتا گفت: «دوش بگیر و بیا دراز بکش.»
وقتی داشت به دستاش کرم میمالید، شل شدگی مختصر عضلات پیر شده را زیر دستهایش احساس کرد. دید که ماهیچههایش دارند میافتند و شل و ول میشوند. سینهاش هم داشت گود میافتاد و همچنان که با ظرافت رد زمان را بر بدن شوهرش فهرستبندی میکرد، متوجه شد بازوی چپاش مثل باقی بدناش سفید است. به آن لبخند کوچک و راضی و آرام روی لب او نگاه کرد؛ در حالیکه باد پنکه از روبهرو به ریموند میخورد، مارتا روی لبهی تخت نشست، سولارکِین را با فشار روی انگشتاناش ریخت و تصویری که انگار پوست او تولیدش کرده باشد، مثل یک بو توی ذهناش دوید: زنی با شورت سبز، یله داده در یک صندلی حصیری با پاهای بزرگ برنزهی روی هم انداخته در حال سیگار کشیدن و خندیدن. سولارکِین را روی بازوی سفید او مالید.
روز بعد رفت سر وقت قبضهای تلفن شش ماه گذشته و دید او مدام به شمارهای در لیتلریور کالیفرنیای جنوبی زنگ زدهاست. وقتی مارتا تلفن کرد، صدایی که پاسخ داد با ساقهای کلفت و سیگار و بیحالی زنی که تصویرش مثل کرم در ذهن مارتا خزیدهبود، جور در میآمد. آن شب، وقتی قبضهای تلفن را نشان ریموند داد، او دستهایش را روی صورتاش گذاشت و گریه کرد. گفت راست است، راست است، تا خرخره فررفته؛ با او قطع رابطه میکرد، اسمش -مارتا فریاد زد: «اگه جرات داری اسمشرو تو خونهی من به زبون بیار!» فقط باید مارتا صبوری میکرد و به او وقت میداد. فقط باید مارتا او را میبخشید.
مارتا هم صبر داشت هم زمان؛ زیاد هم داشت. ارادهای هم برای بخشیدن داشت. شش ماه سعی کردند اما ماجرای ریموند با آن زن دیگر زیادی بیخ پیدا کرده بود. ریموند داستان را تکهتکه تعریف میکرد: هدیههایی که به او دادهبود -جواهرات و پول نقد، شهریهی یک ترم پسرش در دانشگاه کارولینای جنوبی- قولهایی که داده بود. طرف بیوه بود، بیست سالی کوچکتر از مارتا. همین تقریباً مارتا را دیوانه کرد. درست در لحظهای که فکر میکرد تمام داستان را شنیده، ریموند دچار خفگی بدتری شد، طوریکه بهنظر میرسید آیندهای که او با این زن نقشهاش را کشیده، پایانی ندارد.
وقتی ریموند رفت که با زن ساق کلفتاش در لیتلریور زندگی کند، مارتا به او گفت دو چیز میخواهد -نه، سه چیز، سه چیز میخواست: خانهی آگوستا و خانهای که در اسکِیلی مانتِین داشتند. لوییز و ریموند جی. آر دبستانی بودند که ریموند و مارتا یک خانهی تختهکوب قدیمی و زهوار درفته خریدند که دو طبقه داشت با یک اتاق عریض و بامی از حلبی که روی شالودهای از سنگهای تلنبار شده توی درهای پای کوه اسکِیلی در کارولینای شمالی نشسته بود. دست و بالشان که باز میشد، تابستانها و موقع عید شکرگزاری به آنجا میرفتند. همیشه وقتی میرسیدند، ریموند اولین کسی بود که از ماشین پیاده میشد. مارتا بچهها را عقب میکشید و میگفت: «بذارین بابا یه دقیقه مال خودش باشه.»ریموند با اغراق کش و قوس میرفت و طوری نفس میکشید که انگار هوای کافی به او نمیرسد؛ بعد ایستاده دست روی باسناش میگذاشت و سینهاش را جلو میداد: پادشاه تپه! آرنجهایش را روی در ماشین میگذاشت، چهرهی پهن پرلبخندش را از پنجره میبرد تو، بازوی مارتا را فشار میداد و میگفت: «مارتا! ما میلیونرهای پابرهنه هستیم!» انگار هر بار این برایش کشفی تازه بود و معنایی پنهان داشت که طولی نمیکشد احساس ثروتمند بودن بکند. به این معنا بود که چیزهایی را که میخواست، داشت؛ بعد بوس آبداری از دهان او میکرد. رسیده بودند.
آخرین چیزی که از ریموند خواست، این بود که دیگر چیزی از او نشنود. جدی هم میگفت که میخواهد برای همیشه او را از زندگیاش حذف کند. خودش فضای سرد و برهنهی درون خود را میشناخت و میدانست که آنجا میتواند با اصول مسلمی که از آنها حرف میزد، زندگی کند. خداحافظ ریموند. در دوران طلاق به لوییز گفت: «از مادرم به خاطر این توانایی که به من داد، ممنونم» و خیلی راحت حرفاش را تمام کرد: «نه، جدی میگم! تنها کسی بود که توان این کار رو به من داد» و منظورش این بود که بند را میبرد.
۳
پنج سال بعد از طلاق، مارتا اعلام کرد که به خانهی واقع در اسکِلی مانتین میرود. به لوییز گفت: «حتماً ترموستات خرابه. دیگه نمیتونم این گرمارو تحمل کنم.» لوییز از اینکه مادرش میخواست تنها در منطقهای بسیار دور زندگی کند، دیوانه شده بود: «اگه بیفتی چی؟! اگه سکتهی مغزی کنی یا حملهی قلبی بهت دست بده، چکار کنیم؟!»
«دوستان! بیایید بالاتر[1]!» این یک شوخی بود که مارتا با دوستاناش از کلیسای اسقفی میکرد، وقتی آنها از او میپرسیدند که آیا خوب فکرهایش را کرده؟ به دیگران گفت که دارد بازنشسته میشود. دوستاناش میخواستند بدانند از چه کاری؟ از بازی کاناستای یکشنبهها و بریج سهشنبهها (البته این را نمیگفت)، از ایستادن در راهرو قبل از دعاهای صبح یکشنبه، دیدن چهرههای جدید (به آل سِینتز[2] خوش اومدید! امروز صبح رو با ما میگذرونید؟ میشه لطفا این کارت رو پر کنید و توی سبد بندازید؟ خوشحالیم که در کنار مایید!)،از ضبط کردن کتابها روی نوار برای نابینایان و هل دادن چرخ دستی کتابها در راهروهای بیمارستان، سر زدن به بیماران بدحال و لبخند زدن برایشان که بخندند. از مافینها و کاسرولها و تلفنهای از سر همدردی و یادداشتهای تبریک یا تسلیت. از شتابان به کلیسا رفتن در اوقاتی که درهایش باز میشدند یا توضیح دادن بابت غیبتاش به برخی دوستان مضطرب. خداحافظ همگی و همهچیز.
از انزوایی که در آرزویش میسوخت، با کسی حرفی نزد .تنها شدن با دورنمایهای تازه مقابل چشمانش و زمینی ناآشنا و سنگی زیر پاهایش. به کسی نگفت چقدر دلاش میخواهد از شر ریموند که دود سیگارش به دیوارهای گوشهی دنجشان میچسبید و در کمدهای خانهشان در آگوستا باقی میماند، خلاص شود. یک هفته قبل از این که تصمیم به رفتن بگیرد، یک بسته بیسکوییت پنیریِ کپک زدهی تام پشت کشوی آشپزخانه پیدا کرد و همان موقع فهمید که این خانه همیشه پس ماندههای ریموند را به سطح پرتاب میکند و اصلاً هم مهم نیست که او چقدر زمین را سابیده و سفید کرده و هوای اتاقها را عوض کرده است. ریموند در خانهی کوهستان سبکسرانهتر استراحت می کرد. در آنجا آن دو سه تیشرت ریموند را از توی کشوی اتاق خوابشان درمیآورد و پاره پوره میکرد. لیوان قهوهی ریموند را از روی قفسهی آشپزخانه بر میداشت، یادداشت او را که دستورالعمل دقیقی داشت از روی دیوار بین آب گرمکن و آتشخانه میکند و پاره میکرد و برای همیشه کارش با او تمام میشد؛ بعد ریموند به همان شکلی که مادرش، الیزابت، ناپدید شده بود، ناپدید میشد. ما دری که مارتا از سر وظیفه سالی دو بار سر قبرش میرفت؛ در کریسمس برایش فرفیون مکزیکی میبرد و در عید پاک گل سوسن و در حالیکه قلبش خالی از هر اشتیاقی برای دیدن مادرش و آرزویی برای صحبت با او بود، با سر خم کرده بر سر مزارش میایستاد.
اما آدم که نمیتواند هیچ کاری نکند. میتواند؟! نمیتواند سراسر روز با دستهای تا کرده بنشیند یا به بازی سولیتر پهن شده روی میز آشپزخانه زل بزند. نمیتواند بدون شنیدن بازتابهای عجیب گفتگوهایی که همراه خود آورده، با مردم حرف بزند؛ بنابراین مشغول به کار شد. گفت علفزار پشت خانهاش را تمیز کردند و استخری در آنجا ساخت. دو اتاق و یک مهتابی به پشت خانهاش اضافه کرد، بعد آشپزخانه را طوری وسیع کرد که خانه شبیه یک پیراهن چوبی سفید با دستهای گشوده شد. هفتهای دو بار سوار اتوموبیل داجدارتاش میشد و از روی کوه به هایلندز و مرکز تجمع بازنشستگان میرفت تا کاناستا بازی کند و حرف بزند.
هر هفته برای فرزنداناش نامه مینوشت؛ نامههایی پر از پند و سوال. از دخترش میپرسید: «آیا دندانهای سارا لین راست شده؟ اگر نه، لطفاً او را پیش ارتودنتیست ببر» و بعد از اینکه لوییز را ملاقات کرد و دید دستمال سفرهها در سبد لباس کهنهها زیر سینک آشپزخانه گلوله شدهاند، نوشت: «اون دستمالهای کتانیرو که بهت دادم به جای کهنهی دستگیره استفاده کن.» نامههای دخترش طولانی و پر از حرف بود و همیشه یا نمونه پارچهای را به آنها منگنه میکرد یا عکس فرزنداناش را توی پاکت میگذاشت. ریموند جی.آر همیشه نامههای کوتاه عجولانهاش را روی کاغذی با عنوان «یادداشتی از ریموند مِیتلند جِی.آر» مینوشت. مارتا پشت میز کاناستا به دوستاناش میگفت که او در شرکت کوکاکولا در آتلانتا آدم دم کلفتی است و تکرار میکرد، خیلی دم کلفت و طوری ابروهایش را بالا میانداخت تا نشان دهد کلمات قادر نیستند حیطهی اختیارات او را توصیف کنند. بدون وقفه هر هفته برای برادرش پِری جِی.آر نیز نامه مینوشت. پِری جِی.آر پس از فوت همسرش به سمت عرفان کشیده شد و به انجمن چلیپای سرخ[3] پیوست. در نامههایش از سفر روح حرف میزد و از قدرت روح برای فرا رفتن از زمان و مکان و ورود به جاییکه مرگ در آن راهی ندارد؛ نه آغازی هست نه پایانی و فقط جریانی وجود دارد که تو را بالا و پایین می برد و تا ابد حول کمال و رضایت و رستگاری میگردد. نوشت که میخواهد به زنش ملحق شود. سخت در انتظار آن روز بود.
مارتا در آن خانهی کوهستانی که برای خودش ساخته بود، توی تخت نشست. زنی قد بلند و معمولی با تاپ و دامن بلندی از پارچهی زبری مثل کرباس؛ نه ردی از شوهر خیانتکارش ماندهبود نه باد گزنده و سیاهی از جانب مادرش میوزید. هیچ عکسی هم از آنها نداشت. موهای بافتهی دو طرف سرش را با سنجاقی در بالا جمع کرده بود. با صندلهای ارتوپدی و جورابهای پشمیاش، نشسته و مچ پایش را روی مچ دیگر انداخته بود. پشتش را هم راست به پشتی بلند یک صندلی کنار میزی چوبی و سفید چسباندهبود؛ برای برادرش نوشت آدم باید واقع گرا باشد و برای خراشهایش از قلم بندآورندهی خون استفاده کند. روی زخمهای عمیقتر ید بریزد و با زندگی در این جهان، کنار بیاید. واقعیت (دو بار زیر این کلمه خط کشید) همراهی همیشگی و قابل اعتماد است و هنگامیکه با آدم دوست شد، هرگز ناامیدت نمیکند و نمیرود و عاشق دیگری نمیشود. انسان نباید خودش را با خواستن غیرممکنها خسته کند. چیزی را که تمام شد، باید تمام کرد و دور انداخت. نوشت: «امیدهای بیجا، بیرحمانهاند پِری! نباید خود را با انتظار کشیدن برای چیزهایی که هرگز اتفاق نمیافتند، از پا در آوریم. این را از روی تجربه میگویم؛ همانطور که خودت بهتر میدانی، من در دستان زندگی اهانتهای فراوانی دیدهام، همهی ما اهانت دیدهایم اما هرچه بیشتر زندگی میکنم، مطمئنتر میشوم که تسلیها را -اگر وجود داشته باشند- باید مستقیماً در مواجهه با زندگی جست و یافت. نباید بگذاری ذهن به هر جا که میخواهد، برود و نباید بگذاری در برهوت آرزو و پشیمانی گم شود. من به این باور دارم.»
و بعد اواخر یک روز عصر در ماه سپتامبر، درست یکسال پس از اقامت در اسکِیلیمانتین، استخر پر آب بود و علفزار حصارکشی شده، یونجهها بافه و در زمین تحت اجارهی همسایه، خشک شده بودند؛ همانطور که بعد از شام روی مهتابی نشسته بود، نور عصر را نگاه میکرد که توی دره ریخت و در علفزار پخش شد و چیزی در او تغییر کرد. احساس کرد چیزی سر رسید و مثل ضامنی که توی قفل بزرگی میچرخد، چرخید. شاید نوری طلایی بود که کج بر لولههای بزرگ یونجه میتابید و او را به تغییر دعوت کرد. شاید کاری بود که به پایان رسیده بود -نوشتن نام و تاریخ مرگ مادرش درکتاب مقدس خانوادهی لانگ- یا آنطور که با کتاب گشوده روی دامناش نشسته بود و انتظار میکشید جوهر روی صفحه خشک شود.
این کتاب مقدس یک کتاب معمولی مخصوص دعای روز یکشنبه با جلد سخت برجسته و کاغذهای طلایی و صلیب کوچکی که از نوار قرمز نشانگرش آویزان باشد و تاب بخورد، نبود؛ یک کتاب مقدس اصیل خانوادگی بود که در خود تاریخ تولد، ازدواج و مرگ لانگها را از سال 1825 به همراه داشت. کتابی مهم و سنگین با جلد چرمی زرکوب و قفل و کلید. بوی دود آتشهای فراوان را میداد و صفحاتی که رویش تاریخها را نوشته بودند، لکهدار و مثل پارچه نرم بود؛ وقتی پدرش کتاب مقدس را برای مراسم خانوادگی میگشود، مارتا رعدی را تصور میکرد که از صفحات آن بیرون میزند. بعد از اینکه مادرش همه چیز را فروخت، او به مارلکرست رفت و بدون درنگ و ذرهای احساس گناه، کتاب مقدس را از روی پایهی چوبی کندهکاری شدهی کنار شومینه در اتاق نشیمن طبقهی پایین برداشت -همانجا که کتاب در طول زندگی خودش و مادرش و مادر مادرش و مادر مادر مادرش قرار داشت- و با خود به خانه برد. یک سال تمام موزه به او دربارهی کتاب مقدس نامه مینوشت. نامهها ابتدا مودبانه و محترمانه بودند؛ بعد نامههایی از طرف وکلا رسید. او همه را نادیده گرفت. وقتی چشم از نام مادرش برداشت و یونجهی در حال خشک شدن در علفزار را دید، احساس کرد بلندش کردهاند، بردهاند و در مکانی نزدیک به ابتدای جایی که مادرش رها کرده بود، او را بر زمین گذاشتهاند.
آن موقع بود که فکر تجدید دیدار به ذهناش رسید؛ آنچه را که از طایفهی لانگ باقی مانده بود اینجا در این مکان دور خودش جمع میکرد. صبح روز بعد سوار ماشیناش شد و به هایلندز رفت و کارتهایی سفارش داد که عنوان گردهمایی خانوادهی لانگ بالایشان چاپ شده بود. تاریخی را برای تابستان بعد مشخص کرد: ششم تا نهم جولای 1969. در تمام طول زمستان نامه نوشت و جوابها را ثبت کرد، بعد طرحهای خانه را با اتاقها و تختخوابهای اختصاص یافته برای ارسال کنندگان نامهها فرستاد.
برادرش زمانی میگفت به مارتا وقت بدهید تا برای همهچیز برنامهریزی کند. پِری جِی.آر در روز D[4] با متفقین پیاده شد؛ همیشه معتقد بود مارتا میتواند پیاده شدن نیروها در نرماندی را برنامه ریزی کند؛ قطعاً مارتا نقشهی ماجرای نرماندی را کشیدهبود. او که از بیست و پنج خویشاوند دور برای حضورشان قول گرفته بود، در زمینی که علفزارش را برای پارکینگ هموار کرده بود، ایستاد و مثل یک پلیس ایالتی در بازی فوتبال با تکان دادن چراغ قوه، فضاهای اختصاص یافته را به آنها نشان داد.
برای کودکان مسابقات دو امدادی گذاشته بود و همینطور جستوجوی گنج و پیادهروی تا پایین دره. خودش هم مثل زمانی که لوییز داشت بزرگ می شد، مثل رییس پیشاهنگها جلو افتاده بود و دانستنیهایی در مورد درختان و خزندگان و سنگها در اختیار آنها قرار میداد؛ بهخاطر چشمهای براق و حرکات تند و تیزش دخترهای گروه به او میگفتند اسکینکِ مارمولک.
برای بزرگترها غذای فراوانی تدارک دیده بود با کلی حرف: کتاب مقدس خانوادگی و عکسها دست به دست میشدند. خانوادهی لانگ یک شجرهنامه داشت، طوماری به اندازهی یک نقشهی بزرگ که تبارشناس خانوادگیشان تمام ریشهها و شاخهها را روی آن رسم کردهبود. شبها با بازی و جایزه سپری میشد؛ جایزهای برای پیرترین لانگ، عموی پیر کودنی که در آن تابستان نود و سهساله میشد و هرجا مینشاندندش، صبورانه منتظر میماند تا کسی دنبالاش میرفت. جایزهای هم برای کوچکترین بچه، فرزند لامار لانگ که در ماه ژوئن به دنیا آمد. لامار لانگ در همان تابستان ارتقا یافت و سرکارگر کارگاه بافندگی در بیب میل در پورتردِیلِ جورجیا شد. نوزاد با نقصی در دریچهی قلباش متولد شد و اسماش را پسر آبی گذاشته بودند. نوزاد خوبی بود؛ آرام در سبدش دراز میکشید و محو تماشای چهرههایی میشد که مثل ابر در آسمان او از پی هم میآمدند.
مهمانها درگوشی میگفتند، مارتا مستبدترین زن عالمه! دیگران میگفتند، بیچاره! دقیقاً مثل مادرشه! حتی برادرش در آشپزخانه سر چیزهای احمقانهای مثل سرشیر، جر و بحث میکرد؛ او یکروز صبح سوت زنان وارد آشپزخانه شد و میخواست لایهی بزرگی از سرشیر را از روی یکی از بطریهایی که مارتا از همسایه خریده بود، بگیرد و توی قهوهاش بریزد. مارتا درست از پشت سرش آمد و قبل از اینکه او بتواند در یخچال را ببندد، بطری را از دستاش کشید: «پِری! اینو گذاشتم بریزم روی کیک تمشکی که باید برای مهمانی خداحافظی درست کنم!»
او گفت: «اوه، ول کن مارتا! من فقط اندازهی یه قاشق چای خوری میخوام!»
«نه! نمیتونم اونقدر بهت بدم!» نیمساعتی سر این ماجرا جر و بحث کردند؛ بعد پِری حرف آخرش را زد: «من یه ذره از اون سرشیر رو میخوام مارتا!» فنجاناش را رو به او گرفت. فنجان در دستهایش میلرزید: «فقط یه ذره بده بریزم تو این قهوهی کوفتی!»
مارتا گفت: «نمیتونم بهت بدم پِری! گفتم که! گذاشتمش برای اون کیکه. همشو لازم دارم!» بطری را بلند کرد تا به او نشان دهد -در گردن بطری بهجای دلمهای زرد و ضخیم، سرشیر جمع شدهبود؛ سرشیری همزده و کیک،گرم و شیرین، زیر آن لایهی پوشاننده مینشست- یعنی پِری نمیدید؟ خودش میدید و تصور آن کیک، اشک در چشمهایش نشاند. بعد فکر این که دارد برای سرشیر همزده گریه میکند، خشمگیناش کرد. او کسی بود که برای برادرش از اعتبار و دشواری نگاه به آیندهی دور یا گذشته نوشتهبود. کسی که تمام ارادهی عظیمش را جمع کرده بود تا جهان را آنگونه که هست، ببیند و بر آن مبنا زندگی کند. در نهایت پِری جِی.آر فنجاناش را روی پیشخوان آشپزخانه کوبید و رفت. آن شب به یکی از مردها گفت: «امشب با مارتا شاخ به شاخ شدیم» و بچهای که این حرف و خندهی بعدش را شنید، دو گوزن جنگجو را مجسم کرد که در علفزاری کوهستانی شاخهایشان در هم گیر کرده و آنقدر همدیگر را هل میدهند که از پا در میآیند و میمیرند؛ بعد، عبور فصلها و استخوانهایی که پوستی رویشان را گرفته و شاخهای سفید شدهشان هنوز در هم گیر کردهاست.
در آخرین روز گردهمایی خانوادگی، مارتا، همانطور که برنامهریزی کرده بود، از نردبان دو طرفهی چوبی تق و لقی بالا رفت،کسانی را که به کمکاش رفته بودند، تاراند و فانوسهای کاغذی ژاپنی را بین افرای بزرگ نقرهای کنار جاده و سرو نزدیک خانه به سیم کشید. در ساعت شش و پانزده دقیقه غذا خوردند و بعد از آن در ساعت هفت، سخنرانی و الواح سپاس و خاطرات، یکی دو ترانه و آخرین حرف را تبارشناس میزد که رد خانواده را تا انگلستان گرفته بود و امشب برایشان اسم مکانهایی را میگفت که صدها سال پیش اولین لانگها از آنجا به سمت جهان جدید حرکت کرده بودند. درست در ساعت شش، مارتا با یک چنگال نقرهای به یک زنگ کوچک نقرهای زد و صبر کرد تا آهنگ واضح آن از میان برود؛ بعد از همه دعوت کرد صف بکشند و همانطور که برنامهریزی کردهبود، پیر و جوان همه به صف از کنار میزهای چوبی پوشیده با پارچه عبور و بشقابهایشان را پر کردند. جوجه و ذرت و لوبیا -روی هم تلنبار شده-، پودینگ موز و کیک نارگیل و البته کیک تمشک مارتا که رویش کوهی از سرشیر نشسته بود.
وقتی مارتا شنید اَبل رَنکین از پایین جاده میآید، تازه نشسته بودند که غذا بخورند. اَبل همسایهی او بود؛ همان کسیکه از سطلهای پشت گاریاش به او شیر نجوشیده میفروخت، شیرهای سالم دوشیده شده از گاوهای خودش و مارتا هم سرشیرشان را میگرفت. وقتی صدای تقتق سطلها و تکان خوردن گاری را شنید و صدای جنگ جنگ افسار ساداستِ قاطر و ترق توروق سمهایش روی راه سنگی بلند شد، مارتا بشقابی را از جوجه و لوبیا و کیک نارگیل پر کرد و به حاشیهی حیاط رفت و منتظر او ماند. اَبل رَنکین تا او را دید، افسار قاطر قهوهایاش را کشید و گفت: «عصر بهخیر!» (هیچوقت راست به چشم او نگاه نمیکرد)، دستی به لبهی کلاه نمدیاش کشید و بشقابی را که مارتا به طرفاش دراز کردهبود، گرفت. مارتا گفت: «بفرمایید میل کنید آقای رَنکین.»
او تندتند شروع کرد به خوردن؛ چنان روی صندلی گاری قوز کرده بود که انگار باید کار خوردن را قبل از شب تمام کند. مارتا هم افسار ساداست را گرفته بود، صورتاش را نوازش میکرد، به استخوان بینی او دست میزد و نفس قاطر به دستهایش میخورد. وقتی بچهها دوان دوان آمدند تا قاطر را نوازش کنند، مارتا مسئولیت کار را به عهده گرفت و وادارشان کرد به خط شوند و به حرفهایش گوش کنند: «حالا خیلی آروم دماغشرو نوازش کنین! باید جوری یه حیوونو ناز کنین که انگار دارین به مرغ مگس دست میزنین» و پرسید: «میخواین همیشه شمارو بهخاطر بیاره؟! تو دماغش فوت کنید! آروم، آروم! اینطوری! گوش میدین چی میگم؟!»
اینها آموزههای مادرش بودند، جملات واقعی مادرش. تا از دهاناش خارج میشدند، حس میکرد مادرش آمده، پشت سرش ایستاده و گوش میکند ببیند آیا دخترش درست فهمیده که چطور با یک حیوان رفتار کند؟! مادرش همیشه مخزنی از مهربانی نسبت به حیوانات داشت که ناامیدی و تلخی همیشگیاش، آن را آلوده نمیکرد. هیچ حیوانی هرگز به او خیانت نکرده بود. وای! نه! مارتا که بچه بود، مدام گلهای از سگهای نیمهگرسنه دور پلههای پشتی مارل کرست کمین میکردند و منتظر مادرش میماندند تا به آنها غذا بدهد. همیشه جعبهی کفشی روی بخاری بود پر از بچه سنجابهایی که بعد از افتادن از درختان کاج زنده مانده بودند و مادرشان آنها را به نرمی در پارچهی فلانل میپیچید و با شیشه به آنها شیر میداد تا سر پا بایستند. مادرش یک اسب چابک تنسی داشت؛ اسب کهر خیره کنندهای بهنام جیمبو. قبل از اینکه در نمایشها سوارش شود، یال و دم سیاهاش را میبافت و به آن روبان قرمز میبست. مادرش عادت داشت بینیاش را به تن اسب بمالد، نوازشش کند، به او ضربههای ملایم بزند، صورتاش را در یال اسب فرو ببرد و مارتا از حصار چراگاه آویزان میشد و به صدای مادرش گوش میداد که هنگام صحبت با اسب، گرمایی طلایی و روان در آن مینشست و منتظر میماند تا آن گرما و عشق روان از سد قلب مادرش سرریز کند و روی او بریزد. منتظر میماند، باز هم منتظر میماند و حالا مادرش چنان نزدیک شده بود که مارتا خیال میکرد صدای نفسهای سوت مانندش را میشنود که از شکافهای استخوانی بینی شکوهمندش بیرون میزد. مادرش که آن همه راه آمده بود تا مارتا را بیابد و دوباره عشقاش را از او دریغ کند و مثل یک مادر خوب به یاد دخترش بیاورد که هنوز میتواند عشقش را بهدست آورد به شرط اینکه مارتا صبور باشد و ناامید نشود؛ به شرط اینکه یکبار برای همیشه تکلیف همه چیز را روشن کند.
مارتا نفساش را حبس کرد، بعد سر تکان داد تا ششهایش را خالی کند و برگشت تا ببیند آیا کسی متوجه شده که او مثل احمقها آنجا ایستاده و چشمهایش را محکم بسته و مشتهای گره کردهاش را به پهلوهایش فشرده و گرفتار طغیان امید است؟ اَبل رَنکین روی صندلی گاری مشغول شامش بود. بچهها غانوغونکنان دماغ ساداست را نوازش کردند و گونههاشان را به پوزهی ریشدارش چسباندند. توی حیاط مردم روی علف سبز و توی مهتابی نشسته بودند و از غذا لذت میبردند. آنها دور میز حلقه زدند و برای بار دوم یا سوم بشقابهاشان را پر کردند؛ برشهای بزرگی از کیک قشنگ او برمیداشتند. با خودش گفت عجب پیرزن مضحکی هستی! ایستادهای و منتظری که مادر مردهات نوازشت کند! اما اتفاق افتاد؛ از لایههای سالها عبور کرد و مثل چشمهای خودسر کنار پای مارتا جوشید. نیروی بیرحم و موذیانهای که از میان جهان میگذشت، همان چیز خشن و صبورانهای که مردم ناماش را امید گذاشته بودند و هرگز در بههم بافتن، بههم دوختن، جبران کردن، باز پس گرفتن و سلامت را به کسی بازگرداندن متوقف نمیشد. که از مواد زمان حال زندگیات، آیندهای را شکل میداد که در آن تو درمان میشدی، محبت میدیدی و جلو میراندت و خودش چنان در صف مقدم خود را بازسازی میکرد و زایل میشد که همواره با آن احساسی زندگی میکردی که برای بقا در این جهان بسیار ضروری است؛ تو به زحمت پیش نمیرفتی، بلکه به سمت چیزی کشیده میشدی.
حدس زد اگر فقط بتوانی امید را کنار بگذاری، زندگیات بر روی زمین فارغ از آرزو و بدنماییهایش خواهد شد. در واقع او سعی خودش را کرده بود اما کِی آدم میتوانست؟! حتی مادرش هم در نهایت نتوانسته بود؛ حتی بعد از این که مارل کرست را فروخت و چیزی را که فکر میکرد از او گرفته شده، از کس دیگری گرفت و موقتاً ایرادهای زندگیاش را درست کرد، باز هم راضی نشد. در عوض، شروع کرد به ماتم گرفتن و غصه خوردن برای سگ پودل پیرش. اسمش راودی بود، تنها ارث مارتا. وقتی پِریجِی.آر مادرشان را در آسایشگاه گذاشت، او سگ را به خانهی خودش برد. آن موقع راودی سیزده سالاش بود، عبوس و بدون خویشتنداری، مدام میجنبید و میترسید و گاز میگرفت. چیزی از او جز چشمهای چسبناک، موی فر و استخوانهایش باقی نماند. کمی بعد از این که آمد پیش مارتا، در صبح روز شنبهای که مارتا در خواروبارفروشی بود، زبالهها را زیر و رو کرد و روغن ژامبون بو گرفتهای را از یک قوطی کوچک کریسکو خورد. مارتا او را روی کف آشپزخانه یافت که چرب و چیلی شده بود و برای نفس کشیدن تقلا میکرد؛ شتابان او را پیش دامپزشک برد اما راودی دو ساعت بعد مرد، چربی توی خوناش دلمه بسته و قلبش مسدود شدهبود.
تا روز مرگ راودی، مادرشان با حرص اخبار مربوط به او را که مارتا و پِریجی.آر با جزییات غذا و سفتی مدفوعاش، در اختیارش میگذاشتند، دنبال میکرد. آنها حتی تظاهر میکردند راودی را دست به دست میکنند و در این ثروت شریک شدهاند. در یک دیدار پِریجِی.آر به مادرشان میگفت که راودی صبح پاییزی معرکهای داشته و دنبال سنجابهای حیاط پشتی خانهاش گذاشته است. در دیدار دیگر مارتا داستان را ادامه میداد و میگفت راودی از خوردن بیسکوییت سگ لذت میبرد، هر چند با لثهاش آنها را میجود و خوردنشان کلی طول میکشد. میگفت کمی یبوست دارد ولی حالاش خوب است. مادرشان میگفت: «پس به اندازهی کافی بهش مواد سبوسدار نمیدین! سیب بهش بدین! صد بار تا حالا گفتهم! چرا به حرفم گوش نمیدین؟!» این حرفها را میزد و آن خوی وحشی قدیمی، چشمهایش را تیره میکرد؛ بعد لبخند میزد. دم آخر چیزی که به آنها لبخند میزد،جمجمهاش بود؛بعد گریه شروع میشد، اشتیاق، اندوه، و هقهقکنان میگفت: «چرا سگ کوچولومو نمیارین منو ببینه؟!» آنها قول میدادند: «به زودی مادر! دفعهی بعد» و دستهایش را نوازش و موهایش را صاف میکردند.
۴
حالا آگوست است و بیست و پنج سال از آن تابستان گردهمایی خانوادگی گذشته. اُلیویا هادسن، یکی از نوههای برادری مارتا، با همسرش و پسر کوچکشان با ماشین از توی کوهها میگذرند و وقتی در جادهای میافتند که به یک درهی تنگ میرسد، اُلیویا میگوید: «شبیه جادهی خونهی عمه مارتاست، همون خونهای که توش خونواده دور هم جمع شدن. یادتونه براتون تعریف کردم؟!» در آن تابستان او هفت ساله و نوزاد آبی برادرش بود؛ در عکسها مارتا به منظور مراقبت نزدیک برادرش ایستاده و همیشه دستاش را نزدیک او روی لبهی تخت یا پتو گذاشته است. حالا بر میگردند و به سمت دره میروند و همچنان که در حرکتاند، اُلیویا منظره را نگاه میکند و دنبال سر نخ میگردد. تصور نمیکند که خانه هنوز سر پا باشد اما امیدوار است چیدمان درختها و علفزارها و نردهها را در ذهناش بازسازی کند و توی این منظرهی خالی قرار دهد. امیدوار است چیزی پیدا کند، تکههایی از حلبی پشت بام، یک دودکش سر پا ایستاده، پلههایی که به علفزار ختم میشود.
سر پیچ جاده میپیچند و او خانه را میبیند، خود خانه که از میان جنگل نهالها و سروهای پرپشت سر بلند کرده است. نزدیکتر که میشوند، اُلیویا صدها نهال نقرهای افرا میبیند. برگها در نسیم برق میزنند و میلرزند. کنار علفها تابلوی بنگاه معاملات ملکی افتاده، نزدیک کندهی بزرگ افرای نقرهای که درختهای کوچک از آن سبز کردهاند، افرایی که در تابستان گردهمایی خانوادگی، سایهی گستردهاش را روی چمنزار جلوی خانه میانداخت و وقتی با سختی و بدبختی علفها را کنار میزنند و به سمت خانه میروند، اُلیویا احساسی قوی را تجربه میکند و چنان سریع به سراغش آمده است که حیرتزده میشود؛ احساسی عمیق مثل یک عشق بازیافته. در واقع خود احساس است نه خاطرهی احساس -میلی شدید به خندهی بلند و در عینحال غمی طولانی و اشتیاق. نه اشتیاق به شخص یا چیز خاصی؛ اشتیاق به دانستن اینکه آن همه اشتیاق برای چیست؟
به این فکر میکند که اگر خانه را فروخته بودند، حالا از آن شخص دیگری بود. خانهای رنگ نشده، بدون آن پنجرههای مشبک با حیاطی پر از ماشینهای قراضه. اگر تیرکهایی به عنوان حصار دورش کاشته بودند،کلاهی حصیری با چند شاخه گل از درش آویزان بود و نیرویش برای برانگیختن او هستی جدید خانه را شکل میداد؛ و همین است؛ نیرویش اصیل است، پرقدرت است. با خود میگوید ای کاش میشد توی خانه را نگاه کرد و همهی مهمانها را در حال شام خوردن دید: مارتا را که دور میز میگردد و شیر نجوشیده در لیوان بچهها میریزد، مادرها که پشت سر او در حرکتاند، لیوانها را خالی میکنند و شیر پاستوریزهی مغازه را در آنها میریزند.
البته وقتی به زحمت از میان علفها عبور میکنند و قدم به مهتابی پوسیده میگذارند و از میان پنجرهی باریک کنار در توی خانه را نگاه میکنند، تنها چیزی که میبیند، اتاق جلویی آن خانهی مخروبه و رها شده است؛ صندلیهای ورم کرده، کاغذهای پخش و پلا، فضلهی سفید پرندگان که همهجا را پوشانده، یک جعبهی مقوایی پر ازبطریهای آبی. باید برود داخل خانه.
پایین کوه دلال بنگاه معاملات ملکی را پیدا میکنند؛ اسماش بیلی است. الماسهایی بر دستههای عینکاش چسبیده و جواهراتی روی سینهی تیشرت بلند سیاهاش آویزان است. موهای ژولیدهی سیاه، چشمهای سیاه و استخوانهای چِرُکی[5] دارد. دختر سنگین وزنی است و نفس کم میآورد. شوهر اُلیویا مجبور است کمکاش کند تا از پلههای شکستهی جلویی بالا برود اما بهمحض ورود به خانه، او یکدفعه به آدمی فرز و کاربلد تبدیل میشود. بچههای مارتا هنوز صاحب این ملکاند ولی بهحدی گرفتارند که اصلاً به آن سر نمیزنند؛ بههمین دلیل خانه را برای فروش گذاشتهاند.کسی قرار است آن را بخرد و تبدیلاش کند به مهمانخانهای همراه با صبحانه و از پیست اسکی که روی اِسکِلهی مانتین ساختهاند، سود ببرد. چون اُلیویا از خویشاوندان است (همین لحظه که بیلی اُلیویا را دیده، کافی است تا از شباهتها حرف بزند. بله: «شما شبیه عمهتون مارتا هستید)؛ خودش علاقهای به خرید این ملک ندارد؟ البته که دارد! همین امروز میخواهد پیشنهاد خرید بدهد. بیلی به ساعتاش نگاه میکند. هر لحظه منتظر پیشنهاد افرادی است که دنبال تبدیل کردن این ملک به مهمانخانهاند.
کف هر اتاق پر از کتابهای پخش و پلاست. پردههای رنگ و رو رفته، شل و ول از میلههای خمیده آویزاناند. بوتههای تمشک آهسته به شیشهی در آشپزخانه ضربه میزنند و تقتق میکنند. وقتی اُلیویا از پلهها بالا میرود تا به طبقهی دوم برسد، بیلی با صدای بلند میگوید: «میدونین، مردم میگن اینجا یه روح رفت و آمد میکنه! عمهی بزرگ شما، مارتا، تو این خونه فوت کرد و میگن به شکل یه گربه میاد اینجا!»
اُلیویا میخندد. از بالای پلهها با صدای بلند میگوید: «تنها کسی که میتونست اینجا رفت و آمد کنه، همون مارتا بود» و به گربهی مادهی خاکستری رنگی فکر میکند با گوشهای پاره و چهرهای سرد و خشک که وقتی آنها با ماشین رسیدند، روی مهتابی نشسته بود و تا پیاده شدند، مثل دود بین سنگهای بن ساختمان، ناپدید شد. به سرسختی مارتا فکر میکند و دعوای معروفی که با برادرش بهخاطر سرشیر کرده بود. به جنگهای مارتا فکر میکند، رفع کردن ایرادها و لباسهای تمیز و سفیدش. بیشک مارتا چیزی را از زندگی خواسته بود که نمیتوان در دوران حیات به آن دست پیدا کرد. طبیعتاً روحش در اینجا میگشت و میکاوید و جستوجو میکرد؛ با قدمهای بلند به سوی یک اتاق میرفت و اول دماغ بزرگاش وارد میشد.
اُلیویا همهی اینها را به یاد میآورد و وارد اتاق درازی زیر رخبامها می شود که در آن دورانِ گردهمایی، زنها و دختران آنجا میخوابیدند. حالا این اتاق پر از کابینتهای زنگ زده و چمدانهای دکمهای است و از همه عجیبتر، در یک کمد، لباس عروس و روبندهای قرار دارد؛ همچنین یک جارو برقی بستهبندی شده در یک کارتن سفید زیر یک پنجرهی شفاف پلاستیکی، بدون تاریخی که آدم بداند به چه زمانی تعلق دارد و بدون نامی که به زندگی کسی ربط پیدا کند. از بیرون پنجرهی بسیار کوتاهی که داخل دیوار تعبیه شده، مجبور است خم شود و نگاه کند؛ همسرش را میبیند که میان علفهای بلند پشت خانه، دنبال پسرشان گذاشته و آنسوتر، یک سراشیبی قرار دارد، در علفزار پرپشتی که زمانی استخر مارتا آنجا بود؛ همان استخر کم عمق و سرد و گلآلود که هرگز تمیز نمیشد مگر زمانیکه آبش از روی مجرا عبور میکرد.
اُلیویا کشوی یکی از کابینتها را باز میکند -باید بهخاطر زنگزدگی، آن را بکشد- و پوشههای پوسیدهای را که پر از کاغذهای قهوهای ترد و شکننده است، زیر و رو میکند. فرمهای بنگاههای معاملات ملکی، خبرنامهی چلیپای گل سرخ، کارتهایی که عبارت گردهمایی خانوادهی لانگ در بالای آنها درج شده است. او به هفتهای فکر میکند که در این اتاق گذراند؛ مردها اسماش را مرغداری گذاشته بودند. آن همه قدقد، سر و صدا و به پر و بال خود نوک زدن، یک دسته مرغ کرچ. پدر شوخطبعش آن اسم را روی تکهای مقوا نوشته و عکس یک مرغ چاق و چله را هم رویش کشیده بود که دم گندهای داشت و با شرم و حیا سرش را چرخانده بود و نگاه میکرد؛ بعد مقوا را روی در چسبانده بود. اُلیویا تا آن زمان هرگز وارد جمع زنانهای نشده بود و هرگز هم آن همه زن احاطهاش نکرده بودند. آنها به ردیف روی تختهای سفری زیر ملافههای آهارخورده و پتوهای کلفت میخوابیدند. او تختاش را نزیک پنجره کشیده بود، کنار تخت مادرش و سبد بچه. بالا رفتن ماه را نگاه کرده بود، چرخیدن و بالا آمدن صور فلکی از پشت کوه و نور صبح که دره را پر میکرد. اُلیویا شنیده که مارتا، یک ماه قبل از مرگاش، اتاق آفتابگیری به بخش جنوبی خانه اضافه کرده بوده و حالا این خانه و تمام اتاقهایش از میان رفته است؛ قفل و رها شده است. خالی است. همه چیز از نو شروع شده و هرگز پایان نیافته است.
بیلی از پایین پلهها با صدای بلندی میگوید: «عمهتون مارتا، میدونست تو این کوهها چهجوری رفتار بکنه! یه بار برای مراسم خاکسپاری، رفت به کلیسای خداوند ما که بالای جاده بود و یه زن دیگه هم که اهل این دور و بر نبود، همراهش رفت؛ اما اون زنه کفش پاشنه بلند پوشید بود و یه پیراهن سرمهای خوشگل و یه شال از پوست مینک. کلاه هم داشت. میدونین که طرفدارای این کلیسای خداوند ما، خیلی سختگیرن. نمیذارن کسی با قر و فر بیاد تو کلیساشون! میگن وقتی اون زنه با اون لباسای خوشگلش وارد شد و روی یه صندلی نشست، همه برگشتن و چنان بهش زل زدن که بلند شد و رفت! ولی عمه مارتای شما یه جلیقهی سیاه روی یه پیراهن سیاه پوشیده بود. با کفش پاشنه کوتاه وارد شد و روی نیمکت عقبی نشست، درست مثل یه موش! اونا جوری قبولش کردن که انگار یکی از خودشونه.»
اُلیویا از اینکه تعریف وقار مارتا را در لباس پوشیدن میشنود، خشنود است. داستان بیلی اوج میگیرد و میرسد به یک چهرهی ابله و تکراری که به مرور زمان از مارتا ساخته و سینه به سینه در خانواده نقل شد. بیلی میگوید که در سراسر آن منطقهی کوهستانی، مردم از حضور مارتا در مراسم خاکسپاری حرف زده بودند؛ انگار داشتن لباس مناسب و رفتن به مراسم ختم، کار خیلی درخشانی است اما او درک نمیکرد که این همه جار و جنجال، برای چیست. تعجبی نداشت که مارتا کار درستی کرده بود. آن روز صبح که داشت برای مراسم آماده می شد، اصلاً از قبل به این فکر نکرده بود که چه لباسی باید بپوشد: همه میدانند که برای خاکسپاری باید چه پوشید! او فقط دست توی کمدش برد و پیراهن سیاهی را بیرون آورد؛ چون یک صبح پاییزی خنک بود، یک ژاکت سیاه هم برداشت. در دقیقهی آخر حتی ساعت مچیاش را درآورد و توی کشوی کمدش گذاشت تا مبادا بند طلاییاش باعث شود اعضای آن مراسم جدی چشمش بزنند. ساعت کادوی تولدی بود از طرف فرزنداناش و به صفحهی آنکه نگاه میکرد، یاد چهرهی آنها میافتاد -چهرههایی کوچک و شفاف و نورانی -زمانیکه آنها کوچک بودند و روزهای پیشرو ابدی بهنظر میرسیدند.
او به آن کلیسای سرد و شلوغ رفته بود و با نشستن روی نیمکت ردیف آخر، به صدای جمعیت گوش کرده بود که سرودی میخواندند. آن سرود خشن که مارتا با آن همراهی نمیکرد، او را به یاد یک نهر در دوران خشکسالی میانداخت که خورشید بر سنگهای خشکاش میتابید اما بههرحال آن چشمهی خشک او را با خود به عقب، به تابستان آن گردهمایی برده بود که با نوههایش میرفتند که باغ را ببینند؛ بچهها اسماش را گذاشته بودند باغ اشباح. آفت درختان را کشته بود و سیبهای پلاسیده در تمام فصلهای سال از شاخهها آویزان بودند. در همان حال که آنجا کنار بچهها ایستاده بود، رو به بزرگترین پسر دخترش کرد: «وقتی بزرگ شدی، میخوای چکاره بشی آقای آلبرت ردموند؟»
آلبرت روی پاشنهاش چرخید، حلقهای روی غبار جاده درست کرد و با چشمهای آبی کمرنگاش به او نگاه کرد؛ ده ساله بود و تازه داشت ورجه وورجه میکرد. بالاپوش قرمز پوشیده بود و از گردناش، بند مواجی آویزان بود که اوایل همان تابستان آن را در اردوگاه پیشاهنگها ساخته و سوتی هم به آن بسته بود. نیشخندی زد و جواب داد: «یه میلیونر پابرهنه!»
شنیدن حرف ریموند از دهان آن بچه، باعث شد قلباش تند بزند و وگونههایش گل بیندازد. ریموند هم بیخبر به آنها ملحق شده بود؛ بیدعوت، بدون اینکه کسی روی خوش نشاناش دهد. با آن آغوش خائنانهاش و چهرهای که تعجب ملایمی بر آن نقش بسته بود. با همهی آن چیزهایی که مارتا سالها پیش خود را در برابرشان به کری و کوری زده بود. برگشته بود و او در گوشش پچپچکنان گفته بود: «خب ناقلا! با این سیبها چکار کنیم؟!»
به پسرک گفته بود: «خیله خب، ولی امیدوارم زیاد وقت ارزشمندترو براش تلف نکنی!» و یکباره گیج و منگ به باغ نگاه کرده بود؛ انگار چشماش به گردش زمین باز شده بود، به بازگشت بیپایانی که او را به اینجا آورده و لحظهای بهنظر رسیده بود که حقایق سرسخت و متضاد آن درختان با حقایق متضاد زندگی خودش درآمیختهاند: درختان مرده بودند اما میوهها نمیافتادند. امید میتوانست به هیچ آویزان شود و سیب چروک خورده، تنها چیزی بود که عشق را ترغیب میکرد یواشکی به این دنیا برگردد. توی میوه دانهها را دید؛ توی دانهها، میوههای بیشتری دید؛ در این حرکت، سایهی چرخندهای را دید که ابدیت بر این جهان میافکند و ما را به آنجا می برد. فراموش نکرده بود.
سرود که تمام شد، واعظ قصهی دروازهی باریک را تعریف کرد؛ روز سخت حساب و کتاب، زمین تخت و شیبدار و پوشیده از علف سرزمین موعود که آنها با قلبی مطمئن و امید قطعی به رستاخیز به سویش میرفتند. مراسم که تمام شد، مارتا بیرون کلیسا ایستاد و چنان با آن آدمهای خشک که حتی پلک نمیزدند حال و احوال کرد که انگار خویشاوندش هستند.
[1].اصل جمله در کلیسا به این شکل است:«یهوه به ما می گوید بیایید بالاتر»و می خواهد چیزهای خاصی را ببینیم
[2].All Saints’
[3].Rosicricianانجمنی سری فلسفی که در اوایل قرن هفدهم به وجود آمد
[4].روزی که نیروهای متفقین در نرماندی پیاده شدند
[5].Cherokeeاز بومیان تنسی و کارولینای شمالی