تم اصلی رمان شاعرانۀ «آنقدر سرد که برف ببارد» نوشتۀ جسیکا اَو، رابطۀ مادر و دختری است که سالها از هم دور بودهاند و برای شناخت بیشتر نسبت به هم راهی ژاپن میشوند؛ جایی که مناظر آرام و ظرافتهای فرهنگیاش، به عنوان پسزمینهای برای پیوندِ درونگرایانۀ میان آنها عمل میکند. او در این سفر کوتاه، تمهایی چون روابط انسانی که اغلب پیچیده و پرچالش تعبیر میشوند را در کنار عشق و دوست داشتن در هم میآمیزد.
جسیکا اَو، نویسندۀ استرالیایی رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»، علاوه بر نویسندگی، ویراستار و کتابفروش ماهری است که در عرصۀ فرهنگی و ادبی استرالیا مشارکت و فعالیت بسیاری داشته. اَو در اوایل دهۀ ۲۰۱۰ معاون سردبیر مجلۀ مینجین بود و در سال ۲۰۲۳ جایزۀ ادبی نخستوزیری ویکتوریا را در بخش داستانی برای «آنقدر سرد که برف ببارد» دریافت کرد. اَو در گذشته در چندین کتابفروشی از جمله در ملبورن کار کرده و از این طریق مستقیماً با مردم در ارتباط بوده و کتابهای متنوعی را برای مطالعه به آنها پیشنهاد میداده.
«آنقدر سرد که برف ببارد» با فلاشبک به گذشته و پراکندهگوییها و گزیر زدنهای پیاپیِ راوی به خاطراتش و توسل به حافظه، ما را به یادبودهای او پیوند میزند. مسالۀ مهاجرت در میان نسلها و دامن زدناش به احساس چندپارگی، فراموشی و حسرت گذشته و مرورِ گاه و بیگاهِ خاطرات دور برای نویسنده پررنگ است. مهارت جسیکا اَو در شرح ریزهکاریهایی از زندگی روزمره و منویات و تکگوییهای درونیِ آشنا، خواندن این اثر را تبدیل به تجربهای شیرین و کوتاه میکند. او با دقیقترین شرحِ جزئیات صحنه به خواننده امکان خلق تصاویر ذهنی پر رنگ و لعابی میدهد. برای مثال او صحنهای را توصیف میکند که راویِ داستان به خانۀ استادش میرود تا چند هفتهای که در تابستان به مسافرت میرود حواسش به خانه و باغ و سگش باشد و از آنجا نگهداری کند. توصیفهای این بخش چنان آغشته به ظرافت است که خواننده حظ میکند. وقتی قهرمان قصه در همان مدت زمان کوتاه اقامتش در خانۀ استادش، کمال بهره را از این فرصت میبرد و حتی یک لحظه را هم هدر نمیدهد، این شرح به جان مینشیند. دخترک جوان طی روزهای بعد که هم مهمان است و هم میزبان، سگ را برای پیادهروی بیرون میبرد، از رِسِپیهای استادش غذاهای جورواجور درست میکند و از آشپزی کردن با وسایل مدرن استادش لذت میبرد. او نور خانه را کم میکند و موسیقی پخش میکند و از آنجایی که استادش گفته میتوانی دوستانت را هم دعوت کنی، مهمانی میگیرد و از روی کتاب آشپزی، چند مدل غذا درست میکند و روی میز چوبی بزرگ داخل باغ میچیند و حس میکند همگی در صحنهای از یک فیلم هستند یا داخل یک عکس و همین به احساس رضایت این دختر خیالپرداز بیشتر دامن میزند. شرحِ عیشِ راوی در شب آخر که وان حمام را با آب داغ پر میکند و چند قطره روغن کهربایی رنگ درونش میریزد و در وان دراز میکشد، حسن ختامی است بر لذت چند هفته تجربۀ زندگی لوکسی که همیشه آرزویش را داشته.
جسیکا اَو، روایت را به گونهای پرداخته که امکان خواندن و تفسیر آن در سه سطح مختلف فراهم است. نخست سطح واقعیت، که سفر در آن در زمان واقع رخ میدهد. دوم سطح حافظه و بخش دروننگرانه، جایی که دختر در حال یادآوری است و به چیزهایی فکر میکند که آرزو میکرد میتوانست بیان کند و سوم، سطح اثیریتر که در آن مادر دیگر حضور ندارد. این سطوح یکدیگر را نقض نمیکنند و میتوانند همزمان وجود داشته باشند.
جسیکا اَو، عاشق سینما است و قهرمان قصهاش هم در فصلی که با دوست پسرش قرار عاشقانه دارد، قصد میکند به روالِ تمام فیلمها و کتابهایی که دیده و خوانده، همه چیز، سینمایی برگزار شود؛ هرچند در این امر، خوشاقبال نیست اما دست کم تلاشش را میکند. در این فصل با صدای راوی میخوانیم:
«بعد از حدود یک سال دوستی و معاشرت، به شامی دو نفره در یک رستوران فرانسوی معروف دعوتم کرد، جایی که خودش میگفت بعد از فارغالتحصیلی وقتی که پول حسابی دستش آمد، معطلش نمیکند و میآید اینجا به بادش میدهد. آن شب را مرخصی گرفتم. لباس جدیدی خریدم و داشتم آماده میشدم و موهایم را درست میکردم. دوست پسرم هم مثل خودم شیک و پیک کرده و بیرون رستوران منتظر بود. میدانستم امشب برایش شب مهمی است. به نظر خودش این کارش رمانتیک میآمد؛ این که سعی داشت، جدا از این که غذا را مهمان او بودم، شبی دلانگیز و بینقص برایم رقم بزند، حرکتی که به خیال خودش رابطهمان را یک مرحله جلوتر میبرد، مثل جارویی که دو سنگریزه را در مسیری به جلو میراند. بالاخره سفارش دادم، هرچند بعدا به نظرم رسید که انتخاب خوبی نبود و وقتی دوست پرسم پرسید که غذا چطور بوده، نظر واقعیام را نگفتم که طعم ادویه و مخلفاتش غالب بود و طعم خود غذا اصلا حس نمیشد. بعد از غذا دسر فلامبه آوردند. پوست رویی مرنگ را که به قاشق شکافتیم مغز شکریاش بیرون زد و به قدری شیرین بود که کمی بعد از خوردنش خوابآلود شدم. فکری توی سرم چرخید که برای خودم هم روشن نبود؛ به من به نحوی قبولانده شده بود که دوست داشته شدن و دلخواه کسی بودن بهترین اتفاق ممکن است حتی اگر آن دیگری دلخواهت نباشد. حتی اگر تو آن دیگری را که دوستت دارد آنقدری هم دوست نداشته باشی. از کجا میآمد این باور، هنوز نمیدانستم.»
سکوت ژرفی در سراسر اثر حاکم است و نکات بسیاری در مورد تعامل شخصیت اصلی با مادرش و با شریک زندگیاش ناگفته باقی میماند. شخصیت اصلی هر چند در عین حال به عنوان شاهد، همه چیز را تحت کنترل دارد اما منفعل است. از خلالِ مکان که نقش پررنگی در تعریف شخصیت او و دیگر شخصیتها دارد با بسیاری از ریزهکاریها در بطنِ روایت آشنا میشویم.
انحراف در روایت داستانی و ایجاد وقفه یکی دیگر از ترفندهای اَو است تا خوانندگان افکار و احساسات راوی را بهتر درک کنند. این تکنیک با تجربیات راوی، مانند آرزوی او برای هنرمند شدن، هویت او به عنوان دختر مهاجر و ارتباط با مادرش در هم تنیده شده است و این عناصر در کنار هم دریافتِ عمیقتری را سبب میشوند.
جسیکا اَو عمداً جزئیات خاصی مانند نام راوی را حذف کرده تا حس صمیمیت و رمز و راز را تقویت کند. بهره بردن از سکوتها و شکافها و حذفیات و مکثها در روایت با هدف انتقالِ پیچیدگیهای روابط انسانی و محدودیتهای زبان در بیان احساسات و ایدههای عمیق، شناخت درونی دیگران، ارتباط میان زنانگی و ادراک و عمل است.
جسیکا اَو در گفتگویی با مجلۀ لیمینال در فوریۀ ۲۰۲۲ در این مورد گفت: «فکر میکنم این تلویح و عدم صراحت، از شخصیت خودم و پیشینۀ خانوادگیام بر میآید. من به شیوهای از حرف زدن خو کردهام که بسیاری از چیزها به طور غیرمستقیم از بافت استنباط میشوند؛ جایی که ادب حکم میکند آدم به صراحت نه نگوید و محتاطانه چیزی را رد کند، جایی که امتناع محافظهکارانه یا دور نگه داشتن خود از مرکز توجه دیگران به خوبی و حسن نیت تعبیر میشود. شاید به همین دلیل است که احساس میکنم به آنچه در زندگی روزمره مسکوت مانده بیشتر گرایش دارم و دنبال همین چیزهای مسکوت مانده و به زبان نیامده در خودم و دیگران هستم . دنبال راهی که با این زبان الکن بتوان همۀ اینها را منتقل کرد.»
«آنقدر سرد که برف ببارد» با ترجمۀ نیما حُسن ویجویه توسط نشر بیدگل منتشر شده است.