Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    پنجاه تابلو | ۴۸- پنج نمونۀ‌ برتر از فیگورهایی با نمای پشت در نقاشی

    یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

    بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرور فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۲۵: یک دور کامل

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      از شلیته‌های قاجاری تا پیراهن‌های الهام گرفته از ستارگان دهه‌ی سی آمریکا

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ارزش‌های احساسی»؛ زن، بازیگری و سینما

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ناپدید شدن جوزف منگل» و روسیاهی تاریخ

      ۲ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۷۰ سالگی فیلم «خارش هفت ساله»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | در دنیای تو ساعت چند است؟

      ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازکردن سر شوخی با هالیوود | یادداشتی بر فصل اول سریال استودیو به کارگردانی سث روگن و ایوان گلدبرگ

      ۱ خرداد , ۱۴۰۴

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      وقتی سینما قصه می‌گوید | نگاهی به کتاب روایت و روایتگری در سینما

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «رقصیدن پینا باوش»؛ همین که هستی بسیار زیباست

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۸- پنج نمونۀ‌ برتر از فیگورهایی با نمای پشت در نقاشی

      ۱۱ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      جهنم‌گردی با آقای یوزف پرونک؛ نگاهی به رمان کوتاه «یوزف پرونک نابینا و ارواح مُرده»

      ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۶- آئورا

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۸- پنج نمونۀ‌ برتر از فیگورهایی با نمای پشت در نقاشی

      ۱۱ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۸- پنج نمونۀ‌ برتر از فیگورهایی با نمای پشت در نقاشی

      ۱۱ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات پیشنهاد سردبیر

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    افشین رضاپورافشین رضاپور۸ اسفند , ۱۴۰۳
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    داستان کوتاه گچ
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    ترجمۀ افشین رضاپور

    و این هم تاخیر. هر روز منتظرند که پرواز کنند و هر روز به آن‌ها گفته می‌شود: «بیست و چهار ساعت دیگر». در هتلی با یک استخر شنا اقامت دارند. هوا برای شنا چندان گرم نیست. هوا، هوای شنا کردن در استخر نیست. دما حدود هفتاد و پنج درجه است؛ با وجود این، بیشتر روز را کنار استخر می‌گذرانند -کار دیگری نیست که بکنند. صندلی‌های آفتابیِ پلاستیکیِ کنار استخر روبه‌روی آن برج‌هایند -آن سه برجی که شبیه میخ‌های بزرگ رو به آسمان‌اند و دو سه تا کُره روی دو تا از آن‌ها فرو رفته.

    ایشتوان چشم‌هایش را باز می‌کند و آن‌ها را آن‌جا می‌بیند که نه چندان دور رو به آسمان خالی دارند. معمولاً عصرها خواب سبکی از راه می‌رسد. صداها در جهان بی‌حدومرز انتزاعی‌اند. گنجشک‌ها. هلیکوپتری در حال عبور. صداهایی از دور و نزدیک. چیزی دیگر که او نمی‌داند چیست. گنجشک‌ها.

    چشم‌هایش را باز می‌کند و همه‌چیز را جور دیگری می‌بیند؛ سایه‌های دور و نزدیک. جنس نور که دیگر هم‌چون گذشته نیست، لطیف‌تر و رنگین‌کمانی‌تر شده، بخشی از استخر در سایه فرو رفته و همین باعث شده آب صاف و عمیق به‌نظر برسد. وقتی آفتاب برای گرم کردن تو بعد از شنا هنوز آخرین زورش را می‌زند، دلت می‌خواهد برای آخرین بار بپری توی آب؛ پس حدود ساعت چهار، برمی‌خیزد و کنار استخر می‌رود.

    کمی آن‌جا می‌پلکد، غمگین است.

    بعد شیرجه می‌زند و آب می‌پاشد و توی لوله‌های فاضلاب کنار استخر صدا می‌کند. با ژتون‌هایشان می‌توانند از رستوران هتل که همیشه بوفه دارد، استفاده کنند. غذا‌یشان را آن‌جا می‌خورند. رستوران غذاهای عجیب و غریبی دارد. چیزی که پیدا نمی‌شود، الکل است. هیچ‌جا الکل پیدا نمی‌شود.

    یکی دوبار از هتل بیرون می‌زنند و به شهر می‌روند. کاری آن‌جا نمی‌شود کرد؛ بنابراین خیلی زود به هتل باز می‌گردند. شب‌ها از مساجد صدای اذان می‌آید. صداها دقیقاً با هم شروع نمی‌شوند؛ جوری در هم تداخل دارند که در کل کمی آشفتگی حکمفرما می‌شود.گرچه او این را دوست دارد.

    هوا انگار می‌لرزد. صداها همه ‌با هم نمی‌افتند؛ یکی یکی قطع می‌شوند تا فقط یک صدا می‌ماند و بعد آن هم متوقف می‌شود و هوا دیگر تقریباً تاریک شده و می‌توانی صدای مرغ‌های حشره‌خوار را بشنوی که وقتی با سرعتی که به‌نظر نسنجیده می‌رسد در گرگ و میش کشدار اوج می‌گیرند، جیغ می‌کشند. بیشتر مواقع در آن لحظه بیرون هتل نشسته و دارد سیگار می‌کشد و مرغ‌های حشره‌خوار دور و برش جیغ می‌کشند. حواس‌اش می‌رود پی آن‌ها که روی سطح آب پرواز می‌کنند تا آب بخورند؛ لابد آب طعم مزخرفی دارد -پر از کلر است.

    سیگارش را در یکی از زیرسیگاری‌های پر از ماسه خاموش می‌کند و با آسانسور به طبقه‌ی پنجم می‌رود. او و نُربای هم اتاقی‌اند.

     سه‌شنبه شب موقع شام این حرف می‌پیچد که امشب پرواز می‌کنند. خرت و پرت‌هاشان را جمع می‌کنند و توی لابی منتظر می‌مانند؛ البته انتظار دارند بشنوند اشتباه شده. دو بار قبلاً این اتفاق افتاده است. با این حال، اتوبوس‌ها از راه می‌رسند.

    وقتی اتوبوس‌ها را مقابل هتل می‌بینند، همهمه‌ی هیجان درمی‌گیرد؛ دو اتوبوس سفید بدون نوشته-ای روی بدنه‌شان که نشان دهد به کی تعلق دارند. مدت‌ها بعد از آن، اتفاقی نمی‌افتد. اتوبوس‌ها همان‌جا منتظر می‌مانند و رانندگان پاکستانی کنارشان ایستاده‌اند و سیگار می‌کشند.

    بالاخره سرگرد می‌رسد و آن‌ها سوار اتوبوس‌ها می‌شوند و از میان خیابان‌های آرام و ساکت شهر راه می‌افتند. سرگرد که جلوی اتوبوس مقابل آن‌ها ایستاده و دست‌هایش را به دو صندلی گرفته تا تعادل‌اش را حفظ کند، می‌گوید به سمت علی السالم می‌روند. گرچه از پرواز به سمت کشور خودشان خبری نیست. به آن‌ها می‌گوید به پایگاه نظامی رَم اِشتاین در آلمان پرواز می‌کنند. می-گوید: «از اون‌جا به تاتا منتقل می‌شید! واقعاً متاسفم دوستان ولی دست‌کم امشب دیگه می‌ریم خونه!»

    ولی هواپیما نقص فنی دارد؛ تا فردا صبح پرواز نمی‌کند. شب در فرودگاه علی السالم روی کف سالن دراز می‌کشند و بار و بندیل‌شان را زیر سر می‌گذارند. میزی‌ست با ساندویچ‌های پیچیده در پلاستیک، سبدهای شکلات اسنیکرز، بطری‌های شیشه‌ای پر از نوشیدنی‌های غیرالکلی و ژتون‌هایی برای دستگاه قهوه. دستگاه سیگار هم هست.

    او با سکه‌های کویتی که رویش نوشته‌های عربی و عکس قایق بادبانی‌ست، دو سه بسته سیگار می-خرد که به خانه ببرد. وسط صبح است که از روی آسفالت به سمت هواپیما می‌روند. هواپیما را رنگ خاکستری روشن زده‌اند و مثل اتوبوس‌ها هیچ نوشته‌ای روی آن نیست که نشان دهد به کی تعلق دارد. اما یک هواپیمای امریکایی است؛ این را می‌دانند. یک دلیل‌اش این است که امریکایی‌ها در هواپیمایند.

    بیشتر امریکایی‌ها صبح می‌رسند و چهره‌شان می‌گوید که انگار شب خوب خوابیده‌اند. یکی‌شان می-پرسد: «شما کجایی هستید؟»

    ایشتوان می‌گوید: «مجارستان»

    امریکایی می‌گوید: «وای، جدی؟!»

    ایشتوان می‌گوید: «آره».

    آسمان کمی ابری است. نور خورشید که از فیلتر ابرها رد می‌شود، لطیف است. چقدر خوب می‌شد اگر هوای این‌جا همیشه این‌طور بود. وسایل‌شان را روی آسفالت می‌گذارند تا بار هواپیما شود و خودشان از پلکان فلزی بالا می‌روند. صندلی‌ها از قبل مشخص نشده. هر کسی آزاد است هر جا که خواست، بنشیند. او کنار نُربای و بالاش می‌نشیند و درباره‌ی شبگردی بعد از رسیدن به کشورشان برنامه‌ریزی می‌کنند. مدت‌هاست که برنامه‌ی آن را در سر دارند؛ چیزی است که یک‌جورهایی قول-اش را به خودشان داده‌اند -یک شبگردی درجه‌ی یک، در اولین شبی که به کشورشان برگردند.

    او توی هواپیما می‌خوابد. بیدار می‌شود و دور و بر را نگاه می‌کند. همه‌چیز درست مثل همان وقتی است که خواب‌اش برد. خیلی‌های دیگر هم خوابیده‌اند. از جایی صدای موسیقی از هدفونی بیرون می‌زند. بیشتر پرده‌ها از جمله پرده‌ی کنار او کشیده شده‌اند. کمی پرده را بالا می‌زند. نور شدید به-طور آزاردهنده‌ای به داخل هجوم می‌آورد و او دوباره پرده را پایین می‌کشد. هر جا هم که باشند، امکان ندارد از روی نور بگویی چه وقتی از روز است؛ هر چند، روز است، شب نیست حتی اگر حس و حال شب را داشته باشد.

    در پایگاه نظامی آلمان منتظر می‌مانند. امریکایی‌هایی که با آن‌ها در هواپیما بودند، ناپدید شده‌اند. حالا فقط خودشان‌اند؛ مجارستانی‌ها که صد نفری می‌شوند و درحالی‌که بیرون پنجره هو‌ا تاریک است، زیر نور فلورسنت انتظار می‌کشند. برای همه صندلی خالی نیست. بعضی‌ها کف زمین نشسته-اند. تا رسیدند، افسرها رفتند و بعد با یک چرخ دستی پر از ساندویچ، بازگشتند. خودشان دست به ساندویچ‌ها نمی‌زنند؛ انگار قبلاً غذا خورده‌اند ولی سربازها دور گاری جمع می‌شوند. خیلی گرسنه‌اند؛ در هواپیما از غذا خبری نبود. هم‌چنان که مشغول خوردن‌اند، سرگرد به آن‌ها می‌گوید که اتوبوس‌ها تا دو ساعت دیگر به آن‌جا می‌آیند. می‌گوید: «الان از تاتا راه افتادن و تو راهن» و همهمه‌ی معناداری در می‌گیرد.

    ایشتوان، نُربای و بالاش ساندویچ در دست کف زمین نشسته‌اند؛ باز هم دارند درباره‌ی آن شبگردی که برنامه‌اش را ریخته‌اند، حرف می‌زنند. ایشتوان می گوید: «باید یه کم اسپید یا کوکایین پیدا کنیم. هر دوش باشه بهتره!»

    نُربای می‌گوید: «آره.»

    ایشتوان می‌پرسد: «کسی‌رو می‌شناسی؟»

    «تو تاتا؟»

    ایشتوان می‌گوید: «آره»

    نُربای می‌گوید: «راستش نه!»

    ایشتوان از بالاش می‌پرسد: «تو چی؟»

    بالاش که دارد ساندویچ‌اش را می‌جود، سر تکان می‌دهد.

    از توی ساختمان به سمت اتوبوس‌هایی می‌روند که در تاریکی منتظرند و موتورهایشان بوی شدید گازوییل می‌پراکند. اولین‌بار است که از یک‌سال پیش به این طرف، سرمای شدید به جان‌اش می-افتد. حس بسیار خوشایندی است، سوز سرما بر صورت‌اش، تصویر ناآشنای بخار دهان‌اش.

    نور توی اتوبوس، نارنجی کدر است، تقریباً قهوه‌ای است. چند ردیف بعد از توالت، روی یک صندلی کنار پنجره می‌نشیند و کاپشن‌اش را گلوله می‌کند تا بالش درست کند.

    از خوابی سبک بیدار می‌شود و می‌بیند دارد به منظره‌ای اروپایی نگاه می‌کند؛ کلیساهایی با گنبدهای پیازی. زمین‌های سبز مرطوب. حس عجیبی دارد که به این‌جا برگشته است.

    اتوبوس‌ها حدود چهار ساعت بعد به تاتا می‌رسند. سربازها در اتاق‌هایی که برایشان در نظر گرفته شده، پخش می‌شوند. ایشتوان ساک‌اش را می‌اندازد و روی توالت فرنگی می‌نشیند؛ بعد از آن دوش می‌گیرد و ریش می‌تراشد. با یک سرهنگ قرار دارد. بعد از این که پیراهن یونیفرم‌اش را با اتوی مشترک در اتاقی انتهای راهرو اتو می‌کند، یونیفرم‌اش را می‌پوشد.

    سرهنگ از او می‌پرسد: «تونستی یه کم بخوابی؟»

    ایشتوان می‌گوید: «بله، قربان!»

    سرهنگ می‌گوید: «دلمون می‌خواست بچه‌هارو دیشب برمی‌گردوندیم».

    چشم‌های ایشتوان به نقطه‌ای آن‌سوی شانه‌ی سرهنگ خیره می‌شوند.

    می‌گوید: «بله، قربان!»

    پشت سر سرهنگ پنجره‌ ا‌ست. دانه‌های باران کمی منظره‌ی پارکینگ را کدر می‌کنند.

    سرهنگ می‌گوید: «خب پس تصمیم گرفتی پنج سال بعدرو خدمت نکنی!»

    «بله، قربان!»

    «متاسفم که این‌رو می‌شنوم».

    «ممنونم، قربان!»

    سرهنگ به کاغذی روی میزش نگاه می‌کند و می‌گوید: «تو مرد شجاعی هستی!»

    «ممنونم، قربان!»

    «برنامه‌ت چیه؟»

    «نمی‌دونم، قربان!»

    سرهنگ می‌گوید: «یه سری برنامه‌های کمکی هست که می‌تونی ازشون استفاده کنی. پیشنهاد می-کنم استفاده کنی».

    ایشتوان می‌گوید: «چشم، قربان!»

    قرارداد دوره‌ی خدمت پنج ساله‌اش تا پایان ژانویه تمام نمی‌شود اما آن‌قدر مرخصی طلب دارد که عملاً تمام شده است.

    سرهنگ می‌گوید: «موفق باشی! هر کاری می‌کنی موفق باشی!»

    «ممنونم، قربان!»

    «و لطفاً یادت باشه تا پایان ماه آینده هنوز عضو نیروهای مسلحی!»

    ایشتوان به نقطه‌ی آن سوی شانه‌ی سرهنگ زل می‌زند.

    «چشم، قربان!»

    «متناسب با اون رفتار کن!»

    «چشم، قربان!»

    بعد از ترک دفتر سرهنگ به توالت مردانه‌ی طبقه‌ی اول می‌رود. وقتی می‌رسد، سرباز صفر آن-جاست. قبل‌تر تلفنی صحبت کرده‌اند. با هم وارد یکی از توالت‌ها می‌شوند، سرباز مواد را در می‌آورد. آن روز صبح، به‌محض این‌که رسیدند، ایشتوان و نُربای پرس‌وجو کردند و طرف همان بود که همه‌ی نیروها اسم‌اش را می‌آوردند. او به ایشتوان سه چهار بسته اسپید می‌فروشد.

    ایشتوان از او می‌پرسد: «کوکایین داری؟»

    سرباز می‌گوید: « نه، الان ندارم».

    ایشتوان می‌گوید: «باشه».

    برادر نُربای در بوداپست آپارتمانی دارد. از تاتا قطار می‌گیرند و بعد هم سوار مترو می‌شوند؛ اواخر عصر به آن‌جا می‌رسند. نُربای کلید آپارتمان را دارد. برادرش آن‌جا نیست. در انگلستان یا جای دیگری کار می‌کند.

    ایشتوان می‌پرسد: «چه کاره‌ست؟»

    نُربای می‌گوید: «نمی‌دونم»

    ایشتوان می‌گوید: «حتماً پولداره! ببین چه آپارتمانی داره!»

    نُربای شانه بالا می‌اندازد.

    روی مرمر سیاه پیشخوان، خط‌های اسپید درست می‌کند. ایشتوان روی یک مبل چرمی می‌نشیند و از قوطی خالی رِد بول به عنوان زیر سیگاری استفاده می‌کند. بدون اسپید و رِد بول که سر پا نگه‌اش می‌دارند، احتمالاً خواب‌اش می‌برد. در سفر شبانه از آلمان، زیاد نخوابید؛ به‌نظرش فقط یک‌بار خواب-اش برد. نزدیک طلوع بود اما حتماً مدت کوتاهی خوابیده بود چون وقتی بیدار شد، کاملاً روز شده بود و آب دهان‌اش وصله‌ی خیسی روی تی‌‌شرت‌اش درست کرده بود. از روی مبل بلند می‌شود تا خط خود را از روی مرمر سیاه پیشخوان بکشد. ماده‌ی مخدر پشت گلویش می‌نشیند و گلویش گرم و پر از خلط می‌شود. بالا می‌کشد و بینی‌اش را می‌مالد.

    از نُربای می‌پرسد: « ساعت چنده؟»

    او نمی‌داند ساعت چند است. حتی یادش نمی‌آید کجاست. یک لحظه که روی مبل نشسته بود، واقعاً فکر کرد هنوز در کویت‌اند.

    نُربای می‌گوید: «پنجه».

    ایشتوان نگاهی به اطراف آپارتمان می‌اندازد. معلوم است که مدت‌ها خالی بوده و کسی در آن زندگی نکرده است. با این‌که آپارتمان مبله است اما به نظر می‌رسد صاحب ندارد. توی حمام یک جکوزی خیلی بزرگ قرار دارد با پله‌هایی رو به داخل. او ردبول دیگری از یخچال خالی بر می‌دارد و بازش می‌کند و یک سیگار فیلیپ موریس دیگر می‌گیراند.

    نُربای از او می‌پرسد: «گشنته؟»

    می‌گوید: «نه»

    با هم که از پله‌های بزرگ و سنگی پایین می‌روند، عصبی می‌شود. صدای خودشان و پاهایشان می-پیچد. کلی سر و صدا می‌کنند که ضرورتی ندارد؛ سر یک‌دیگر داد می‌زنند، هم‌دیگر را هل می‌دهند و با صدای بلند به چیزهای احمقانه می‌خندند. بعد توی خیابان‌اند. در تاریکی اوایل شب و صدای ترافیک قدم می‌زنند. در یک بار ورزشی که اولین جایی است که می‌بینند، چند آبجو می‌نوشند. تلویزیون فوتبال پخش می‌کند. آخرهای بازی کتک‌کاری می‌شود و خیلی از بازیکنان درگیر می-شوند. یکی از آن‌ها اخراج می‌شود. کمی بعد از اتمام مسابقه به توالت مردانه می‌روند تا خط بیشتری بکشند. توی اتاقک توالت، جا عوض می‌کنند و از روی در پلاستیکی آن‌جا، اسپید می‌کشند. مدت‌ها منتظر چنین شبی بوده‌اند. در اردوگاه بابل کلی راجع‌به آن صحبت کردند -در اولین شبی که به کشورشان بازگشتند، حسابی حال و حول کنند. در واقع یک شبگردی عادی. همین را می‌خواستند. فقط در بعضی لحظه‌ها عادی بودن نوعی ظلم  است.

    در جایی‌که یک‌جورهایی شبیه رام فروشی است، رام می‌نوشند. شبیه یک رام فروشی است. بار سقفی نی‌پوش دارد که احتمالاً قرار است شبیه چیزی در ساحل یکی از جزایر کاراییب باشد. تمام دکور آن‌جا می‌خواهد همین حس و حال را منتقل کند. حواس آن‌ها چندان به این موضوع نیست. داخل بار کاملا تاریک است. توی کوکتل‌های رامی چترهای کوچک کاغذی‌ست.

    بالاش چتر را باز و بسته می‌کند و صدای خش‌خش کاغذ بلند می‌شود. می‌گوید: «این چیزا واقعاً کار می‌کنن!»

    نُربای می‌گوید: «چرا با خودت نمیاریش؟ داره بارون می‌باره‌ها!»

    بالاش مثل چتر واقعی آن را بلند می‌کند. هر سه به این حرکت می‌خندند. بامزه به نظر می‌رسد. هنوز در خیابان بالاش آن را مثل چتر واقعی بالای سرش می‌گیرد و آن‌ها هنوز دارند می‌خندند.

    سر از کافه موریسون درمی‌آورند و شروع به صحبت با دو دختر خارجی می‌کنند. یکی‌شان حسابی قد بلند است و دیگری کاملاً قدکوتاه. ایشتوان از آن‌ها می‌پرسد: «کجایی هستید؟»

    دختر قدبلند می‌گوید: «نروژ»

    ایشتوان می‌گوید که با چند سرباز نروژی در عراق هم خدمت بوده‌اند.

    دختر قدبلند می‌پرسد: «اسم‌هاشون چی بود؟»

    ایشتوان می‌گوید: «اِسوِن، اِسوِن بود و …» به سمت نُربای می‌چرخد.

    نُربای می‌گوید: «اُلاف»

    دختر قدبلند می‌پرسد: «اهل کجای نروژ بودن؟» بیشتر او حرف می‌زند.

    ایشتوان می‌گوید: «اهل کجای نروژ بودن؟»

    «آره»

    دوباره به سمت نُربای می‌چرخد. نُربای فقط می‌خندد.

    ایشتوان می‌گوید: «اسلو بود، نه؟» خودش هم زیر خنده می‌زند.

    دختر قد بلند به آن‌ها لبخند می‌زند و می‌پرسد: « اصلاً چنین آدمایی وجود خارجی دارن؟!»

    ایشتوان می‌گوید: «آره، باور کن!»

    آن‌ها به انگلیسی حرف می‌زنند. انگلیسی ایشتوان خیلی در عراق بهتر شد. با دیگر سربازهای خارجی که در آن‌جا مستقر بودند، انگیسی صحبت می‌کردند. نُربای از دخترها می‌پرسد که یک نوشیدنی دیگر می‌خواهند؟ آن‌ها بعد از رد و بدل کردن نگاهی با هم، می‌گویند که ودکا و کوکاکولا می‌نوشند. در حالی‌که نُربای دنبال سفارش آن‌ها می‌رود، ایشتوان می‌پرسد که آن‌جا چه می‌کنند:

    «اومدین تعطیلات؟»

    دختر قدبلند می‌گوید: «نه، این‌جا زندگی می‌کنیم».

    «این‌جا زندگی می‌کنین؟»

    «آره»

    «این‌جا چکار می‌کنین؟»

    «درس می‌خونیم»

    «درس می‌خونین؟»

    «آره»

    «چی می‌خونین؟»

    «پزشکی»

    «پزشکی؟»

    «آره»

    ایشتوان می‌گوید: « حتماً خیلی بچه‌های باهوشی هستین!»

    دختر قدبلند می‌گوید: « آره، خیلی!» و زیر خنده می‌زند.

    وقتی نُربای با نوشیدنی‌ها برمی‌گردد، از دخترها می‌پرسد که کمی اسپید می‌زنند؟ آن‌ها به هم نگاه می‌کنند و شانه بالا می‌اندازند و می‌گویند می‌زنند. به توالت می‌روند تا اسپید بزنند، به توالت آقایان. اول نُربای با دختر قدبلند می‌رود. بعد ایشتوان و دختر قدکوتاه می‌روند. بعد بالاش خودش تنها می-رود. بالاش که می‌رود، دختر قدکوتاه می‌پرسد:

    «حالش خوبه؟!»

    ایشتوان می‌گوید: «فکر کنم خوب باشه. چرا؟»

    درست گفت، بالاش سر حال نبود. ایشتوان توضیح می‌دهد: «مسته»

    حالا دیگر او و دختر قد کوتاه بعد از رفتن به توالت، یک‌جورهایی با هم رابطه برقرار کرده‌اند.

    دختر قد کوتاه می‌پرسد: «کسی رو هم کشتی؟»

    او هم مست است.

    با این که ایشتوان خودش هم مست است، فکر می‌کند که دختر قد کوتاه خیلی مست کرده و به نظر ایشتوان حالا که او مست است، یعنی این‌که ازخودش مست‌تر است.

    دختره می‌گوید: «تو عراق.»

    ایشتوان می‌گوید: «آره، می‌دونم».

    دختر می‌گوید: «خب؟»

    ایشتوان می‌گوید: «اجازه ندارم بهت بگم».

    بعد می‌گوید: «نه، شوخی کردم! کسی‌رو نکشتم!»

    اسپید دخترک را پرحرف‌تر کرده و او چیزهای دیگری از ایشتوان می‌پرسد و بعد نُربای با آن یکی دختر می‌آید و می‌گوید چرا به خانه‌ی او نروند؟ کنار در ورودی منتظر می‌مانند تا دخترها آماده شوند.

    بعد از یکی دو دقیقه انتظار، نُربای می‌پرسد: «بالاش کجاست؟»

    ایشتوان می‌گوید: «بالاش؟!»

    «آره»

    ایشتوان می‌گوید: «نمی‌دونم»

    نُربای می‌پرسد: «آخرین بار کی دیدیش؟»

    «رفت یه کم اسپید بزنه، نه؟»

    «واقعاً رفت؟!»

    «یعنی نرفت؟!»

    دنبال‌اش می‌گردند و ایشتوان او را نیمه بیهوش در توالت مردانه در حالی پیدا می‌کند که بدون پایین کشیدن شلوارش، روی توالت نشسته و صورت‌اش را به دیواری چسبانده پوشیده از برگه‌هایی که شب‌های همراه با دی‌جی را در بار موریسون و دیگر سالن‌ها تبلیغ می‌کنند.

    ایشتوان می‌گوید: «بیدار شو بالاش! داریم می‌ریم!»

    بالاش چشم‌هایش را باز می‌کند. انگار بالا آورده. کف زمین پر از استفراغ تازه است.

    ایشتوان می‌گوید: «بیدار شو! داریم می‌ریم!»

    قیافه‌ی بالاش حالتی دارد که انگار نمی‌فهمد ایشتوان چه می‌گوید. او دوباره می‌گوید: «داریم می-ریم!»

    به سمت آپارتمان می‌روند که زیاد دور نیست. بالاش دو بار می‌افتد و ایشتوان مجبور است کمک‌اش کند. وقتی می‌رسند، نُربای مجبور است کد ورودی را به یاد بیاورد تا در جلویی را باز کند.

    دختر قد بلند می‌گوید: «کد آپارتمانت یادت نیست؟!» خنده‌ی کوچکی می‌کند و بخار از دهان‌اش بیرون می‌زند.

    نُربای می‌گوید: «معلومه که یادمه!»

    بالاخره در را باز می‌کند و به طبقه‌ی بالا می‌روند. موفق می‌شود کمی موسیقی پخش کند. یک بطری ودکا پیدا می‌کند و دوباره چند خط اسپید می‌بُرد.

    دختر قدبلند آی‌پد اَپل دارد و انگار بلد است آن را به دستگاه پخش گران‌قیمت برادر نُربای وصل کند.

    ایشتوان می‌پرسد: «این دیگه چیه؟»

    نُربای می‌گوید: «یه آی‌پد کوفتی!»

    ایشتوان می‌پرسد: «آی‌پد چیه؟!»

    نُربای می‌گوید: «آی‌پد چیه؟!»

    ایشتوان می‌گوید: «آره!»

    «آی‌پد چیه؟!»

    «آره!»

    «واقعاً نمی‌دونی؟!»

    ایشتوان می‌گوید: «نه! چیه؟»

    دخترها به آن‌ دو می‌خندند و در واقع عمداً این بازی را راه انداخته‌اند تا دخترها را سرگرم کنند.

    بعد دخترها صدای موسیقی‌شان را بلند می‌کنند و می‌رقصند. ایشتوان و نُربای با آن‌ها می‌رقصند؛ بیشتر مسخره‌بازی در می‌آورند که به‌نظر این هم دخترها را سرگرم کرده است. کمی بعد دخترها با هم به توالت می‌روند و برمی‌گردند و می‌پرسند آیا واقعاً یک جکوزی بزرگ توی حمام است؟!

    نُربای سر از روی پیشخوان مرمر سیاه بر می‌دارد و می‌گوید: «آره»

    دختر قدبلند می‌پرسد: «کارم می‌کنه؟!»

    «آره! معلومه!»

    می‌پرسد آیا می‌خواهند امتحان‌اش کنند؟ آخرین خط اسپید را بریده است و اسکناسی را که با آن اسپید را می‌کشند به دختر قدبلند می‌دهد؛ دوباره می‌گوید: «می‌خوای امتحانش کنی؟»

    جواب نمی‌دهند -پشت پیشخوان مشغول‌اند.

    نُربای می‌گوید: «راستش‌رو بخوای اصلاً نمی‌دونم کار می‌کنه یا نه!»

    بعد از این‌که آخرین اسپید را توی بینی می‌کشند، به حمام می‌روند و نُربای سعی می‌کند جکوزی را راه بی‌اندازد؛ مدتی دکمه‌های مختلف را فشار می‌دهد که بیپ‌بیپ می‌کنند اما اتفاق دیگری نمی‌افتد جز این‌که وان پر از آب داغ می‌شود.

    دختر قدبلد از او می‌پرسد: «راستش‌رو بگو! واقعاً این‌جا آپارتمان خودته؟!»

    در همان لحظه جکوزی شروع به کار می‌کند.

    آن‌جا می‌ایستند و آب در حال قل‌قل را تماشا می‌کنند.

    نُربای می‌گوید: «می‌خواین امتحانش کنین؟»

    گفت‌وگویی در می‌گیرد و دخترها می‌پذیرند البته به‌شرطی‌که ایشتوان و نُربای بروند بیرون تا آن‌ها لخت شوند و وقتی توی آب رفتند، برگردند.

    ایشتوان و نُربای بیرون منتظر می‌مانند. چند دقیقه بعد، ایشتوان به در می‌زند؛ نگاهی با نُربای رد و بدل می‌کند. با صدای بلند می‌گوید: «می‌شه بیایم تو؟»

    دخترها هر دو توی جکوزی‌ فرو رفته‌اند تا سینه‌هایشان زیر کف سطح آب پنهان بماند.

    نُربای می‌پرسد: «خوبه؟»

    آن‌ها سر می‌جنبانند. شاید کمی عصبی‌اند.

    جکوزی چراغ‌هایی زیر آبی دارد که رنگ‌شان عوض می‌شود -از آبی به ارغوانی و بعد به قرمز و آبی تبدیل می‌شود. چراغ‌های دیگری در حمام روشن نیستند. دختر قدبلند می‌پرسد: « نمی‌خوای بیای پیش ما؟»

    ایشتوان می‌گوید: «چرا، میام»؛ هنوز دارد چشم‌هایش را به آن فضای نیمه تاریک عادت می‌دهد.

    او و نُربای شروع به لخت شدن می‌کنند. وقتی ایشتوان برهنه می‌شود و فقط شورت‌اش مانده، دختر قدکوتاه می‌گوید: «خالکوبیت‌رو دوست دارم!»

    ایشتوان می‌گوید: «آها، ممنون!»

    او که کمی خجالت‌زده است، شورت‌اش را در می‌آورد و توی آب می‌رود.

    تا روی لبه‌ی زیر آب، رفته، می‌نشیند؛ دختر قدکوتاه حرکتی می‌کند، کنار او می‌نشیند و با دقت به خالکوبی‌های روی شانه و بازوهایش نگاه می‌کند.

    می‌گوید: «واقعا تتوهای قشنگی‌ان!»

    ایشتوان دوباره می‌گوید: «ممنونم!»

    دخترک به نُربای هم که حالا لخت شده و جایی توی جکوزی می‌نشیند، می‌گوید: « مال توام قشنگه!»

    ایشتوان از او می‌پرسد: « تو خالکوبی نداری؟» او سر تکان می‌دهد.

    دختر قدبلند آن طرف جکوزی نشسته. صورت‌اش از گرمای آب گل انداخته و انگار دارد فاصله‌اش را با آن‌ها حفظ می‌کند.

    وقتی ایشتوان از او می‌پرسد که خالکوبی دارد یا نه، او هم سرش را تکان می‌دهد. فضای سنگینی حاکم است. انگار کسی نمی‌داند چه‌ کار کند و چه بگوید. ایشتوان می‌خواهد چیزی بگوید تا از این فضای آزارنده خلاص شوند که دختر قدکوتاه می‌گوید: «خیلی گرمم شد!»

    بلند می‌شود و از جکوزی بیرون می‌رود.

    اول بقیه نمی‌دانند چه واکنشی نشان دهند؛ همان‌جا می‌نشینند و دختر قدکوتاه توی حمام می-چرخد و به لوازم نگاه می‌کند. هم‌چنان که آخرین رگه‌های کف از تن‌اش می‌ریزند، پوست‌اش در آن نور کدر تغییر یابنده، برق می‌زند. از ناف‌اش حلقه‌ای آویزان است و زهارش مو ندارد.

    ایشتوان که دوباره احساس می‌کند کسی باید حرفی بزند، کمی بعد می‌گوید: « عجب بدن خوبی داری!»

    دختر بدون نگاه کردن به او، می‌گوید: «ممنونم!»

    یک دقیقه بعد دارد چیز او را مک می‌زند و هم‌زمان نُربای از پشت، مشغول است.‌ دختر قدبلند هنوز توی جکوزی است. اصلاً تکان نخورده است. ایشتوان تا حدودی حواس‌اش به اوست؛ هنوز خودش تنها توی آب نشسته و جوری‌که انگار هیچ خبری نیست به جلو نگاه می‌کند.

    عصر روز بعد با قطاری می‌رود به شهر کوچکی که مادرش زندگی می‌کند. گوزن‌ها در زمین‌های آب گرفته می‌دوند. در دوردست‌ها تپه‌های کوچکی‌اند به رنگ دود.

    نشسته پشت یکی از میزهایی که چهار صندلی دورش دارد و می‌بیند مسافری که روبه‌روی او نشسته، متوجه هشدار بهداشتی روی بسته‌ی سیگار فیلیپ موریس‌اش ‌شده است. بسته‌ی سیگار روی میز بین آن‌ها قرار دارد و نوشته‌هایش عربی است؛ برقی از حیرت از روی صورت مسافر می-گذرد. هوا تقریباً تاریک شده است. آخرین نور روز از روی آب‌های راکد زمین‌های کشاورزی برقی می‌زند و بعد به جای منظره‌ی فرو رفته در گرگ و میش، چهره‌ی خودش را توی پنجره می‌بیند؛ یک نسخه‌ی آشکار و سایه گرفته از صورت‌اش را.

    متوجه می‌شود چیزهایی که برای او بسیار مهم‌اند -اتفاقاتی که در عراق افتادند و او شاهدشان بود، چیزهایی که باعث شد احساس کند هیچ چیز دیگر مثل سابق نیست- در این‌جا هیچ اهمیتی ندارد. آن اتفاقات در این‌جا واقعی نیستند. این حسی است که دارد. احساس می‌کند دیوانه شده چون آن اتفاقات در ذهن او حضور دارند و این‌جا واقعی به نظر نمی‌رسند. از کنار سرش، پرده‌ی زبر آبی رنگی آویزان است که بوی دود سیگار در بافت‌اش نشسته. در واگنی است که آن‌جا سیگار کشیدن آزاد است.

    با ته آخرین سیگار یک سیگار فیلیپ موریس کویتی دیگر روشن می‌کند و قبلی را در زیرسیگاری آهنی کوچکی که درش تق تق صدا می‌دهد، خاموش می‌کند. به عراق که داشت می‌رفت، روزی ده تا بیست نخ سیگار می‌کشید. حالا روزی چهل نخ می‌کشد.

    مادرش ماهیتابه‌ی پر از خورش کلم را به سمت او هل می‌دهد: «یه‌کم دیگه بخور!»

    ایشتوان می‌گوید: «مرسی!»

    پشت یک میز مربعی شکل در آشپزخانه‌ی مادرش نشسته‌اند. آشپزخانه هنوز دقیقا همان‌طوری است که او به یاد می‌آورد، با تمام جزییات‌اش؛ فقط کارت پستالی که او برای مادرش از کویت فرستاده به یخچال چسبیده. عکس آن برج‌ها با کُره‌های آبی. سال گذشته وقتی داشت می‌رفت عراق، آن را برای مادرش فرستاد. آن‌موقع چند روزی در کویت ماندند. با قاشق کمی دیگر خورش کلم و گوشت توی بشقاب‌اش می‌ریزد. خورش کلم غذای مورد علاقه‌اش است؛ از زمان کودکی تا به حال.

    مادرش این را می‌داند. برمی‌خیزد و با چاقو تکه‌ی دیگری نان سفید نرم می‌برد.

    می‌گوید: «بفرمایید!»

    ایشتوان نان را از مادرش می‌گیرد. مادر شراب قرمز می‌نوشد. ایشتوان گفت نمی‌خواهد. پرسید آیا مادرش کوکاکولا دارد؟ نداشت.

    مادرش می‌پرسد: «خب، چطور بود؟»

    او شانه بالا می‌اندازد. از اتاق دیگری صدای زنگ تلفن می‌آید.

    مادرش می‌گوید: «ببخشید.»

    برای پاسخ دادن به تلفن به اتاق می‌رود. مادرش که توی آن اتاق است، او کارت پستال را از روی یخچال می‌کند و به چیزی که چند سال پیش نوشته، نگاه می‌کند؛ طوری‌که انگار شخص دیگری آن را نوشته. این‌جا خیلی گرم است. حال من خوب است. اجازه نمی‌دادند چیز دیگری بنویسند.

    دوباره کارت پستال را به یخچال می‌چسباند. تکه‌ای از روزنامه‌ی محلی هم روی در یخچال است.درباره‌ی او است؛خبر زمانی که مدال گرفت. مادرش برمی‌گردد.

    به بشقاب‌اش اشاره می‌کند: «سیر شدی؟»

    ایشتوان سر می‌جنباند: « عالی بود! می‌شه سیگار بکشم؟»

    مادرش می‌گوید: «بکش» و پنجره را باز می‌کند. خامه‌ی ترش را توی یخچال می‌گذارد و می‌گوید: «می‌دونم دوستت کشته شده. تو خبرا اومده بود».

    «آره»

    مادرش می‌گوید: «تو خبرا اومده بود که کشته شده».

    «آره».

    «چه اتفاقی افتاد؟ دوست داری درباره‌ش حرف بزنی؟»

    ایشتوان می‌گوید: «نه، اصلاً!»

    مادرش می‌گوید: «باشه پس. به‌هرحال متاسف شدم!»

    ایشتوان می‌گوید: «می‌دونم».

    در اتاق قدیمی خودش روی تخت دراز می‌کشد و سیگاری می‌گیراند. نمی‌داند چرا نخواست با مادرش درباره‌ی دوست‌اش صحبت کند. معمولاً با او از همه‌چیز صحبت می‌کند. مادرش تنها کسی است که ایشتوان همه چیز را به او می‌گوید. پس چرا نخواست درباره‌ی دوست‌اش حرف بزند؟

    حس می‌کرد مادرش اهمیت موضوع را درک نمی‌کند؛ در واقع موضوع آن‌قدر مهم بود که آن‌همه مشق گفتگو کردن در موردش بیهوده به‌نظر می‌رسید یا حتی وضع را بدتر می‌کرد. اما موضوع عجیب این است که او نمی‌داند مادرش چه چیزی را درک نمی‌کند. شاید کل ماجرا را درک نمی-کند. کل ماجرا، این که چطور بود. مادرش این را درک نمی‌کند.

    و بدون این…

    تقه‌ای به در می‌خورد.

    می‌گوید: «بله؟»

    صدای مادرش می‌آید: «حالت خوبه؟»

    می‌گوید: «آره»

    مادرش کمی در را باز می‌کند: «من می‌رم بخوابم».

    ایشتوان می‌گوید: «باشه.شب‌به‌خیر!»

    مادرش می‌گوید: «شب خوش! خوب بخوابی!»

    «مرسی».

    اواخر ژانویه مادرش می‌گوید برایش کاری پیدا کرده است.

    ایشتوان می‌پرسد: «چه کاری؟»

    مادرش می‌گوید: «تو کارخونه‌ی شراب سازی».

    «بازم اون‌جا؟! بار آخر قبولم نکردن!»

    مادرش می‌گوید: «اون‌موقع قهرمان جنگ نبودی!»

    کارخانه‌ی شراب سازی در روستایی است در سی و پنج کلیومتری جنوب شهر، تقریباً در مرز کرواسی. مادرش با ماشین او را برای مصاحبه می‌رساند. مادر حالا برای خودش ماشین دارد، یک سوزوکی ایگنیس دست دوم. در آن صبحی که به آن‌جا می‌روند، اطراف شهر مرده به‌نظر می‌رسد. وقتی از توی روستا می‌گذرند، تنها علایم زندگی، ستون‌های دود روی خانه‌های یک طبقه‌اند.

    کارخانه‌ی شراب سازی در روستایی ثروتمندتر از بقیه‌ی روستاهای منطقه قرار دارد؛ حتی یک جور کافه هم دارد که مادرش می‌رود آن‌جا تا مصاحبه‌ی او تمام شود. صاحب کارخانه‌ی شراب سازی با او صحبت می‌کند. مرد سرخ چهره‌ی میان‌سالی است؛ بیشتر از عراق می‌پرسد، این‌که جنگ چه‌طور بود.

    در نهایت می‌گوید: «احتمالاً دوست داری یه‌کم درباره‌ی شغلت بدونی!»

    ایشتوان می‌گوید: «بله، البته!»

    صاحب کارخانه‌ی شراب سازی می‌گوید که شغل او مدیریت انبار است -پیگیری محموله‌های پستی و ارسال کالا.

    ایشتوان می‌گوید: «بسیار خب»

    «پس قبول می‌کنی؟»

    ایشتان می‌گوید: «البته!»

    با هم دست می‌دهند.

    وقتی او به کافه برمی‌گردد، مادرش دومین قهوه‌اش را خورده و مشغول حل کردن سودوکوست.

    می‌پرسد: «چه‌طور بود؟»

    ایشتوان می‌گوید: «بهم کار دادن!»

    مادرش می‌گوید: «می‌دونستم این‌جا کار می‌گیری. چقدر بهت می‌دن؟»

    «حقوق؟»

    «آره»

    ایشتوان می‌گوید: «نمی‌دونم».

    «نمی‌دونی؟!»

    «نگفت چقدر».

    «تو هم نپرسیدی؟!»

    ایشتوان می‌گوید: «نه».

    مادرش می‌گوید: «عجب آدم ساده‌ای هستی!»

    کارش در کارخانه‌ی شراب سازی ثبت آمار است. چون مجارستان حالا عضو اتحادیه‌ی اروپاست،کارخانه بطری‌های جدیدش را از ایتالیا می‌خرد. صاحب کارخانه می‌گوید بطری‌های ایتالیایی ارزان‌تر و بهترند. هفته‌ای دوبار درماه، سه‌شنبه‌ها، کامیون‌ها هزاران بطری می‌آورند. پیاده کردن‌شان کمی طول می‌کشد و در کنار ثبت آمار، ایشتوان باید مراقب باشد بطری‌ها آسیب ندیده باشند؛ همیشه در میان آن‌همه بطری، چندتایی بطری ترک خورده هم هست و صاحب کارخانه می-گوید تا وقتی که فقط چند تاست، اشکالی ندارد. بطری‌ها که پر شراب می‌شوند، از مغازه‌های سراسر کشور و رستوران‌هایی که بیشتر در بوداپست‌اند، سر در می‌آورند. باز هم ایشتوان باید مطمئن شود که آمار ارسال محموله‌ها درست ثبت شده. یکی از همکاران‌اش هم در شهر زندگی می‌کند و هر روز صبح با ماشین خودش به کارخانه می‌آید. او ایشتوان را هم سوار می‌کند و ایشتوان مقداری پول بابت بنزین می‌دهد. هر روز صبح سر و کله‌ی او در سیتروئن اِی ایکس قرمز قدیمی‌اش پیدا می‌شود.

    روز اولی که ایشتوان کارش را در کارخانه‌ی شراب سازی شروع می‌کند، هوا بسیار سرد است و آفتاب وقتی می‌زند که سر و کله‌ی همکارش پیدا می‌شود. اما تا ماه آوریل، خورشید روی درختان بین خانه‌های سازمانی و جاده است و درخت‌ها پر از برگ‌اند و وقتی او از پله‌های سیمانی پایین می‌آید و از ساختمان خارج می‌شود، هوا کاملاً معتدل است. با ماشین از شهر تا کارخانه چهل دقیقه راه است. همکارش از مدت‌ها پیش در کارخانه کار کرده و انگار فکر می‌کند ایشتوان نیز مدت‌ها خواهد ماند. حرف‌هایی می‌زند مثل: «بعد از این‌که چند سال این‌جا کار کردی» و «صبر کن تا اندازه‌ی من این‌جا کار کنی!»

    ایشتوان فقط می‌نشیند و به اطراف نگاه می‌کند که بسیار زیباست مخصوصاً حالا در فصل بهار و از طعم دود سیگار در دهان‌اش لذت می‌برد. باد به پنجره‌ها که چند سانتی‌متری به خاطر دود پایین کشیده شده‌اند، می‌کوبد. او کار کردن در کارخانه را یک کار موقت می‌داند، برای چند ماه مثلاً؛ تا وقتی یک کار بهتر پیدا کند. کارخانه در همین حد برایش مهم است. البته هنوز سعی نکرده کار دیگری پیدا کند. انگار منتظر است کار او را پیدا کند یا حتی این هم نه؛ اصلاً به آینده فکر نمی‌کند. عصر که به خانه می‌رود، از پله‌های ساختمان بالا می‌رود و همه چیز را فراموش کرده است؛ کار، آینده، همه چیز.

    توی یخچال را نگاه می‌کند. روی بالکن سیگار می‌کشد. تلویزیون نگاه می‌کند -اخبار، مسابقه‌ی اطلاعات عمومی. برای خودش یک لیوان کوکاکولا می‌ریزد. مادرش برای هر دوشان غذا می‌پزد.

    و بعد روز بعد شروع می‌شود و او مقابل ساختمان ایستاده و منتظر سیتروئن قرمز قدیمی است که از راه برسد.

    اواخر ماه مه است و تعطیلات طولانی عید پنجاهه. عصر روز دوشنبه، توی تخت‌اش دراز کشیده و سیگار می‌کشد. سیگارش که تمام می‌شود، آن را توی زیرسیگاری له می‌کند. خودش هم دلیل کارهایش را نمی‌دادند. چیزی در درون‌اش می‌جوشد؛ مثل استفراغ چیزی است جسمی و ناخواسته. صدای بلند حیرت‌انگیزی می‌آید و سوراخ زمختی روی در پیدا می‌شود. تا مدتی دست‌اش هیچ حسی ندارد، وقتی سعی می‌کند سیگار دیگری با دستش بردارد، نمی‌تواند.از دست دیگرش استفاده می‌کند.

    خوارکصه دست راست‌اش بدجوری درد می‌کند. چنان یک‌باره درد می‌گیرد که باید کاری بکند. در آشپزخانه با کمک دست چپ‌اش در فریزر را باز می‌کند و یک کیسه نخود در می‌آورد. پشت میز آشپزخانه می‌نشیند و نخود یخ کرده را روی دست راست‌اش می‌گذارد. می‌بیند که چه عرقی کرده. پیراهن‌اش به تن‌اش چسبیده. کیسه‌ی نخود به‌نظر کمی کمک‌اش می‌کند؛ آن را می‌برد توی تخت، دراز می‌کشد، دست راست‌اش را روی سینه می‌گذارد و بسته‌ی نخود را روی آن قرار می‌دهد. با این‌که هوا گرم است، حالا دارد می‌لرزد و به دست‌اش که نگاه می‌کند، می‌بیند بعد از نیم ساعت، دو برابر اندازه‌ی معمولی‌اش شده و رنگ‌اش قرمز تیره است؛ بیشتر از قبل هم دارد درد می‌کند. با خودش می‌گوید باید آن را به یک دکتر نشان دهد. هنوز دارد به‌شدت عرق می‌کند. با بندکفش‌های بازی که تاب می‌خورند از آپارتمان خارج می‌شود و از پله‌ها پایین می‌رود. نزدیک‌ترین بیمارستان، دور نیست. در ورودی بیمارستان، دست‌اش را به کسی نشان می‌دهد و به او می‌گویند کجا منتظر باشد -راهروی وسیع بی‌پنجره‌ای است با صندلی‌های آهنی در دو طرف‌اش و دو ردیف دیگر که پشت به پشت هم در وسط قرار گرفته‌اند. همه‌ی صندلی‌ها پر است؛ بنابراین کنار دستگاه سکه‌ای می‌ایستد. راهرو را سر و صدا برداشته. خیلی شلوغ است. روی درهایی که آن‌جاست، شماره‌هایی نوشته شده -گرچه شماره‌ها به‌ترتیب نیستند- و هر از گاه یکی از درها از داخل باز می‌شود و کسانی که توی راهرواند به‌سمت کسی که در را باز می‌کند، هجوم می‌برند؛ که معمولاً زن میان‌سالی است با روپوش سبز بیمارستان و چنان قیافه‌ای گرفته که هیچ سوالی نمی‌توانی بپرسی. گاهی، گرچه نه همیشه، اسمی را می‌خواند و یکی از کسانی که انتظار می‌کشد، وارد اتاق می‌شود. ایشتوان بعد از این‌که می‌بیند این اتفاق چند بار می‌افتد، می‌فهمد که باید خودش با آن زن صحبت کند و دفعه‌ی بعد که او در را باز می‌کند، ایشتوان هل می‌دهد و راه باز می‌کند و دست‌اش را نشان می‌دهد و زن بی‌این‌که حرفی بزند، اسم‌اش را توی لیستی می‌نویسد.

    بالاخره اسم‌اش را می‌خوانند و پشت سر زن وارد اتاق می‌شود. بعد از آن همه سر و صدا و تنش توی راهرو، اتاق ساکت و آرام به‌نظر می‌رسد؛ زنی در روپوش سبز پزشکی و مرد جوان ریش‌داری را با کت سفید می‌بیند که احتمالاً دکتر است. از ایشتوان بزرگ‌تر نیست، احتمالاً کوچک‌تر است. می-پرسد مشکل چیست و ایشتوان دست باد کرده‌اش را نشان می‌دهد. دکتر می‌گوید: « بسیار خب».

    ایشتوان به او می‌گوید: «نمی‌دونم شکسته یا نه».

    دکتر جوان با خنده‌ای می‌گوید: «معلومه که شکسته! چی شده؟»

    ایشتوان می‌گوید با مشت به چیزی کوبیده. دکتر صبر می‌کند تا او کاملاً توضیح دهد.

    ایشتوان خجالت‌زده می‌گوید: «با مشت کوبیدم به در…»

    وقتی ساکت می‌شود، دکتر می‌گوید: «بسیار خب».

    ایشتوان نمی‌داند چرا اما در حضور او معذب است؛ شاید شیوه‌ی خندیدن او معذب‌اش می‌کند. شاید هم چون هم‌سن ایشتوان و دکتر است. دکتر می‌پرسد: «دردم داره؟»

    ایشتوان می‌گوید: «بله»

    «خیلی؟»

    «خیلی زیاد!»

    «مسکن خوردی؟»

    «امروز؟»

    «بله»

    «نه، نخوردم».

    دکتر به زن روپوش سبز می‌گوید که کدیین بدهد و او قرص سفیدی را با یک قیف کوچک کاغذی پر از آب به ایشتوان می‌دهد.

    ایشتوان می‌گوید: «ممنونم!»

    قرص را که می‌خورد، فنجان خالی را به زن می‌دهد و او آن را توی یک سطل زباله می‌اندازد.

    هم‌زمان دکتر می‌گوید: «باید عکس بگیری».

    با زن روپوش سبز با اصطلاحات پزشکی صحبت می‌کند و زن برگه‌ای می‌نویسد و به دست ایشتوان می‌دهد.

    دکتر به او می‌گوید برگه را به بخش رادیولوژی در طبقه‌ی بالا ببرد و منتظر بماند.

    یک‌ساعت برای عکس‌برداری منتظر می‌ماند و بعد هم یک‌ساعت دیگر در آن راهروی شلوغ می‌ماند تا دوباره دکتر را ببیند. وقتی بالاخره نوبت ایشتوان می‌شود، دکتر به او لبخند می‌زند و می‌گوید: «خب، یه شکستگی ساده نیست!»

    ایشتوان می‌گوید: «بله».

    دکتر می‌گوید شاید لازم باشد جراحی کنند.

    ایشتون می‌پرسد: «چرا؟!»

    دکتر دو انگشت کوچک دست راست او را نشان می‌دهد: «بدون جراحی ممکنه این دو انگشتت دیگه خوب حرکت نکنن!»

    «منظورتون چیه که خوب حرکت نکنن؟!»

    دکتر توضیح می‌دهد؛ مسئله‌ی حرکتی که از آن حرف می‌زند، چندان جدی نیست و ایشتوان می-گوید خب پس.

    دکتر می‌پرسد: «پس نمی‌خوای جراحی کنیم؟!»

    «می‌ارزه؟»

    دکتر می‌گوید: «تصمیم با خودته!»

    ایشتوان از او می‌پرسد: «اگه جراحی نکنم چی؟»

    دکتر می‌گوید: «خب، در اون صورت استخوان‌ها رو جا می‌اندازم و می‌بندمش».

    «با گچ؟»

    «بله».

    «باشه».

    می‌خوای جا بندازم؟»

    «آره».

    دکتر می‌گوید او باید برگه‌ای را که زن روپوش سبز آماده می‌کند، امضا کند. زن که در حال آماده کردن برگه است، دکتر آمپولی به دست راست ایشتوان می‌زند. می‌گوید: «یه‌کم درد داره!»

    ایشتوان می‌گوید: «باشه».

    درد می‌‌گیرد اما نه آن‌قدر که او انتظار دارد. دکتر می‌گوید: «حالا چند دقیقه صبر می‌کنیم».

    دست‌اش بی‌حس می‌شود. زنی که روپوش سبز پوشیده، برگه را برای او آماده کرده است.

    ایشتوان می‌پرسد: «این چیه؟»

    دکتر از آن طرف اتاق و درحالی‌که دارد وسایلی را از توی کشو در می‌آورد، می‌گوید: «نوشته با جراحی موافقت نکردی».

    این حرف می‌تواند به این معنی باشد که ایشتوان دارد اشتباه می‌کند. بعد از مکثی می‌پرسد: «دارم کار احمقانه‌ای می‌کنم؟!»

    دکتر می‌گوید: «تصمیم با خودته!»

    «به‌نظر شما باید جراحی کنم؟»

    دکتر دوباره می‌گوید: «تصمیم با خودته!»

    زن روپوش سبز، هنوز برگه در دست، انتظار می‌کشد؛ برگه را روی میز می‌گذارد تا ایشتوان امضا کند و او خودکاری با دست چپ‌اش برمی‌دارد و با نگاهی که می‌پرسد چه‌کار باید بکنم، رو به دکتر می‌چرخد.

    دکتر به او می‌گوید: «فقط چند تا خط بکش که بگیم امضا شده». می‌پرسد: «الان چطوره؟» منظورش دستی است که در آن تزریق کرده.

    ایشتوان می‌گوید: «حس‌ش نمی‌کنم» و با دست چپ‌اش مثل بی‌سوادها امضای خرچنگ قورباغه‌ای روی کاغذ می‌زند.

    دکتر با خودکاری که ایشتوان به او داده، به دست ایشتوان سیخونک می‌زند و می‌پرسد: «چیزی حس می‌کنی؟»

    ایشتوان می‌گوید: «نه»

    دکتر می‌گوید حالا می‌خواهد استخوان‌ها را جا بیاندازد تا مثل قبل شوند.

    ایشتوان می‌گوید: «باشه»

    دکتر هشدار می‌دهد: «بازم ممکنه درد کنه!»

    ایشتوان می‌گوید: «باشه!»

    دکتر دست او را می‌گیرد و دو انگشت کوچک‌اش را می‌کشد و فشار می‌دهد و فوراً درد خفیفی شروع می‌شود.

    ایشتوان با خودش فکر می‌کند که اگر دست‌اش بی‌حس نبود، چه دردی را باید تحمل می‌کرد. در چند ساعت گذشته، کوچک‌ترین برخورد چیزی با دست‌اش، باعث می‌شد از درد به خود بپیچد و حالا هم این دکتر دارد با دست‌اش کشتی می‌گیرد! درد بدتر می‌شود و او ناخواسته می‌خواهد دست‌اش را پس بکشد؛ چیزی شبیه ترس، تجربه می‌کند. می‌خواهد به دکتر بگوید کافی است. با بینی‌اش نفس می‌کشد.

    عرق روی پیشانی صاف و جوان دکتر می‌نشیند. زن روپوش سبز، نگاه می‌کند و کمی نگران به‌نظر می‌رسد.

    دکتر دست از کار می‌کشد. می‌گوید: «خب، درست شد!» شکل مخصوصی به دست ایشتوان می‌دهد -چهار انگشت را تا نیمه خم می‌کند و شست آزاد است- و می‌گوید: «لطفاً همین‌جوری نگهش دار!»

    ایشتوان دست‌اش را همان‌طور نگه می‌دارد و دکتر باندی را به‌دور آن می‌پیچد؛ آن‌قدر ادامه می‌دهد تا باند تمام دست ایشتوان و مچ و ساعدش را می‌گیرد. فقط نوک انگشتان و شست دست باند ندارند. بعد دستکش لاتکس می‌پوشد و ماده‌ی به‌ظاهر سنگینی را که زن روپوش سبز با فرو کردن در لگن آب ضد زنگ برایش آماده کرده و گلوله شکل است، بر می‌دارد. مقداری از این ماده را که شبیه پارچه‌ی لجنی است، صاف می‌کند و آن را دور بازو و دست ایشتوان روی باند می‌پیچد. در حین کار می‌گوید: «می‌شه یه سوال ازت بپرسم؟»

    ایشتوان می‌گوید: «بفرمایید!»

    «کدوم مدرسه می‌رفتی؟»

    ایشتوان می‌گوید: «کدوم مدرسه می‌رفتم؟!» و می‌فهمد چرا دکتر آن‌قدر برای او آشناست.

    وقتی ایشتوان می‌گوید: «منم تو مدرسه‌ی شما بودم»، دکتر می‌گوید: «می‌دونستم!»

    ایشتوان می‌گوید: «واقعاً؟»

    دکتر می‌گوید: «به‌نظرم هم ورودی بودیم».

    ایشتوان می‌گوید: «شاید».

    دکتر دوباره از لابه‌لای ریش نازک‌اش لبخند می‌زند و از او می‌پرسد: «اوضاعت چطوره؟»

    «اوضاعم چطوره؟!»

    «آره». دکتر هنوز دارد پارچه‌ی لجنی را دور مچ و دست او می‌پیچد و لایه‌های جداگانه‌ی آن ماده کم‌کم توی هم فرو می‌روند و یک توده‌ی سفید تشکیل می‌دهند که دکتر صاف‌اش می‌کند و به آن شکل می‌دهد.

    ایشتوان می‌گوید: «خوبم».

    دکتر می‌پرسد: «شغلت چیه؟ البته اگه از سوالم ناراحت نمی‌شی!»

    ایشتوان می‌گوید: «نه، ناراحت  نمی‌شم. تو ارتش بودم».

    دکتر می‌گوید: « بسیار خب».

    رول دوم ماده‌ی مرطوب آب‌چکان را از زن می‌گیرد و آن را روی اولی می‌پیچد.

    ایشتوان می‌گوید: «تا دو سه ماه پیش».

    دکتر می‌پرسد: «الان چی؟»

    ایشتوان می‌گوید: «الان دیگه از هیچی مطمئن نیستم!»

    دکتر می‌گوید: «خوبه!»

    سوال دیگری نمی‌پرسد. ایشتوان هم از او نمی‌پرسد که چه‌کار می‌کند؛ معلوم است دیگر! او دکتر است! معلوم است که در ده سال گذشته چه‌کار کرده -رفته و دکتر شده. ایشتوان با خود فکر می-کند ده سال پیش او و این دکتر، مثل هم بودند. مثل هم بودند. و حالا دکتر، دکتر است و او … همان است که هست. با این‌که از یک‌جا شروع کردند، دره‌ی عظیمی بین‌شان باز شده. حالا انگار در دو طرف یک شکاف بزرگ‌اند.

    گچ شروع کرده به خشک شدن؛ دست‌کم رویش خشک شده. در بعضی جاها در هم تنیده شده.

    سفت و محکم به‌نظر می‌رسد. دست او در آن به دام افتاده.

    داستان داستان کوتاه
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلیچاپلین، مورنائو، فاسبیندر و دیگران | یادداشتی بر فیلم «دختری با سوزن» مگنوس فن هورن
    مقاله بعدی ترس، پارانویا و جنون در «بلاد سیمپل» ساختۀ برادران کوئن
    افشین رضاپور

    مطالب مرتبط

    بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

    آیلین هاشم‌نیا

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    محمدرضا صالحی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    مهرداد پارسا
    نظرتان را به اشتراک بگذارید

    Comments are closed.

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    پنجاه تابلو | ۴۸- پنج نمونۀ‌ برتر از فیگورهایی با نمای پشت در نقاشی

    یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

    بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.