جدیدترین فیلم ریچارد لینکلیتر با عنوان «موج نو» در بخش مسابقه جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ و در میان انتظاری فراوان به نمایش درآمد. لینکلیتر، که خود را یک سینمادوست تمامعیار میداند و از چهرههای شاخص سینمای مستقل آمریکا به شمار میرود، اینبار سراغ موضوعی جسورانه رفته: روند ساخت فیلم «ازنفسافتاده» (À bout de souffle، ۱۹۶۰)، نخستین اثر سینمایی ژان-لوک گدار و یکی از آثار پایهگذار موج نوی فرانسه. برای فیلمسازی که سالهاست از مؤلفان اروپایی ــ بهویژه از روایتهای آزاد و زمانمحور سینمای موج نو ــ الهام گرفته، این پروژه هم ادای احترام است و هم بازگشتی به ریشهها.
با وجود جاهطلبی و دقت فنی تحسینبرانگیزش، Nouvelle Vague از یک نقطهضعف اساسی رنج میبرد: بیش از حد شیفتهی موضوعش است و بنابراین نمیتواند هیچ نقد معناداری ارائه دهد. فیلم بیشتر شبیه به یک نامهی عاشقانه است تا پرترهای چندلایه. ما وارد بازآفرینی بسیار چشمنواز و سیاهوسفیدِ پاریسِ اواخر دههی ۱۹۵۰ میشویم، با بازیگرانی جوان که شباهت زیادی به شخصیتهای واقعی دارند. گیوم ماربک نقش گدار را بازی میکند، زوئی دویچ در نقش جین سیبرگ ظاهر میشود، و آبری دولن در نقش ژان-پل بلموندو ایفای نقش میکند. اما این بازیها زیر سایهی لحن سراسر احترامگذار فیلم محدود شدهاند. شخصیتها بیشتر نماد هستند تا انسان؛ تخت و کلیشهای، در فیلمی که از به چالش کشیدن اسطورهای که میخواهد به آن ادای احترام کند، عقبنشینی میکند.
بهجای آنکه به تنشها، تناقضها و سیاستهایی بپردازد که در بطن آثار اولیهی گدار جریان داشت، لینکلیتر یک روایت پاکسازیشده و قهرمانمحور به ما ارائه میدهد. گدار بهعنوان کارگردانی جوان، مضطرب و در عین حال دوراندیش به تصویر کشیده میشود؛ نابغهای که فقط با ملایمت با تهیهکنندگان و همکارانش دچار اختلاف میشود. اما هیچ رویارویی جدیای با پیچیدگیهای شخصیت او یا جریانهای فکری عمیقی که «از نفس افتاده» را به فیلمی رادیکال بدل کرد وجود ندارد: ردِ روایت کلاسیک، نگاه تکهتکه به هویت، و پیوند سینما با سیاست. آنچه در عوض دریافت میکنیم، یک نمایش تجملاتی است؛ صحنه پشت صحنه، پر از نامبردن از چهرههای آشنا، اشارههای آگاهانه و ارجاعات نوستالژیک که به نظر میرسد بیشتر برای دلخوشی مخاطب مطلع طراحی شدهاند تا به چالش کشیدن او.
لینکلیتر پیشتر تواناییاش را در پیوند دادن ساختار با خودانگیختگی بهخوبی نشان داده بود (در فیلمهایی چون «پسرانگی» و «پیش از طلوع»)، اما اینجا نوستالژی را بر ظرافت ترجیح داده است. «موج نو» بیشتر بازسازی است تا بازاندیشی؛ بیشتر شبیه موزه است تا سینما. حتی وقتی فیلم تلاش میکند آگاهانه به نظر برسد ــ مثلاً با معرفی شخصیتها از طریق کارتِ نام یا نمایش پشتصحنهی فرآیند فیلمسازی ــ باز هم آنقدر محتاط باقی میماند که جسارت خراش انداختن به سطح اسطوره را ندارد.
گدار در یک گفتوگوی معروف گفته بود که بهترین راه برای نقد یک فیلم، ساختن فیلمی دیگر است. اما در «موج نو»، لینکلیتر هیچ نقدی ارائه نمیدهد. او بهجای پرسشگری، دست به یادمانسازی میزند؛ ادای دینی به جنبشی که زمانی آمده بود تا همان قراردادهایی را در هم بشکند که این فیلم با تمام وجود میکوشد حفظشان کند. در نتیجه، انرژی بیقرار و طغیانگر موج نو تقلیل مییابد به مجموعهای از حکایتهای دلنشین و صحنههای تماشایی خوشآبورنگ.
خلاصه اینکه، «موج نو» فیلمی برای اندیشیدن نیست، بلکه فیلمی برای تحسین است. برای برخی این کافی است، اما برای کسانی که به دنبال روحیهی شورشی هستند که زمانی گدار و همنسلانش را تعریف میکرد، این فیلم بیشتر شبیه یک مرثیه است تا جشن و تجلیل.