نوشتهٔ تد کاکس
ترجمهٔ افشین رضاپور
***
در صحنههاي آغازين «وداع با اسلحه»، همينگوي به توصیف منطقهاي در ايتاليا ميپردازد که فردريک هنري، رانندهی آمبولانس آمريکايي و ستوان ارتش ايتاليا در طول جنگ جهاني اول، در آنجا مستقر است. اين توصيف با آهنگي آرام و ساده که ويژگي قلم همينگوي است، ارائه ميشود اما هم ناتوراليستي است و هم بسیار نمادين؛ عبور نظاميها از جاده، گرد و خاکي بلند ميکند که نماد آشناي مرگ است و روي تنه و برگ درختها مينشيند. در آن سال بهویژه با فرا رسيدن باران پاييزي، برگ-ریزان زودتر آغاز میگردد و اين تصوير ناتوراليستي ديگري است که همينگوي در طول رمان، معناي مورد نظر خود را به آن خواهد داد. با تغيير فصلها زمين «مرده از پاييز» بر جاي ميماند و با تحريف اين استعارهي مرگ، همينگوي مينويسد: خشابهايي که از زير بارانيشان بيرون زده بود، طوري بهنظر ميرسيد «که انگار شش ماهه آبستناند» (کتاب اول، فصل اول).
از سوی دیگر فصل اول رابطهي نخستین و تقريبا حاکي از بيتفاوتي فردريک را با جنگ به تصوير ميکشد. در فصل دوم که يکباره به سال بعد ميرسد، او و همکارانش که رانندهی آمبولانساند به جبهه نزديکتر ميشوند. فردريک که ساکن خانهاي در گوريزياست، از راه میرسد تا بین ديگر افسران و کشيش ارتش، که همه سر شام دستش مياندازند، بنشیند؛ در مقام يک همقطار، فردريک به افسرها ملحق ميشود، با آنها به فاحشهخانه ميرود و در گفتوگوهاي مستهجن آنها شرکت ميکند اما بهنظر ميرسد که پيوندي هم با آن کشيش ساکت دارد. فرارسيدن پاييز به حملات سنگين پايان ميدهد و فردريک طرح يک مرخصي طولاني مدت را ميريزد که ضربآهنگي به رمان ميدهد و صحنههاي آن بين جنگ و « تمدن» در افتوخیز است. افسران دیگر فردريک را ترغيب ميکنند که به «مراکز فرهنگ» برود و «دخترهاي خوشگل» را تور کند؛ در حاليکه کشيش از او مي خواهد به ديدن خانوادهاش در آبروزي برود، جاییکه « شکار خوب هست… و با وجود سرما، هوای صاف و خشکی دارد».
فردريک هنگام بهار به همان اتاق در گوريزيا و به نزد هماتاقياش، رينالدي، باز ميگردد و اين مرد نظامی جراحی است که ادعا ميکند عاشق کاترين بارکلي، پرستار انگليسي تازه وارد، شده است. فردريک بايد دوستياش را با کشيش بازسازی کند چون برخلاف قولي که داده بود، در طول سفر سری به آبروزي نزده است. با خود ميگويد: «من واقعا ميخواستم برم آبروزي» اما بهجای آن وقتاش را در «دود کافهها و شبهايي که اتاق ميچرخيد…» گذرانده است؟
گرچه آنها با هم آشتي ميکنند اما ديدگاه متزلزل فردريک در مورد مذهب و ابعاد زندگي که کشيش ترسيم کرده، پابرجا ميماند. از اين گذشته، محيط اطراف فردريک هيچ فرقي با قبل نکرده و او همچنان با آن محیط فاصله دارد. در فصل چهار با خود ميگويد: «انگار فرقي نميکرد من اونجا باشم يا نه» اما هنگامیکه رينالدي او را با کاترين و همکار پرستارش، هلن فرگسون آشنا ميکند، اين فردريک و کاتريناند که با هم جور ميشوند. در گفتوگويي صادقانه و غمانگيز کاترين فاش ميکند هشت سال نامزد مردي بوده که در سوم1 فرانسه کشته شده است. ميگويد: «بمب تيکهپارهش کرد». هنگام بازگشت رينالدي و فردريک به خانه، رينالدي مجبور است بپذيرد: «ميس بارکلي تو رو به من ترجيح ميده!»
در فصل پنج، فردريک به جنگ و کاترین نزديکتر ميشود. او به جبهه ميرود تا وظايف راننده آمبولانسها را در حین حملهاي زودهنگام بررسي کند. وقتي برمي گردد، اقدام به بوسیدن کاترین میکند که ابتدا یک سيلي نصيباش ميشود و بعد کاترين کوتاه میآید. گرچه فردريک همه چیز را با خشونت روایت میکند اما هنگام بازگشت به خانه، نسبتبه شوخيهاي وقيحانهي رينالدي خود را به بياعتنايي میزند تا ثابت کند رابطهي خودش را با کاترين، چيزي متفاوت از رابطهي ميان افسرها و فاحشههایشان ميبيند.
در فصل شش، کاترين از فردريک ميپرسد که آیا ابراز علاقهاش به او واقعی است یا خیر. فردريک بيدرنگ پاسخ مثبت ميدهد، هرچند با خود ميگويد که پیشاز این کاترین هرگز اين موضوع را پیش نکشیده و خود نیز به نوع علاقهاش به کاترین فکر نکرده است؛ سرانجام به اين نتيجه ميرسد که کاترين «شايد کمي ديوونهس» و با خود ميگويد: «اين يکجور بازي بود، مثل بريج؛ فرقش اینه توی اين بازي آدم حرف ميزد» اما همچنانکه با خيالپردازيهاي دخترک دربارهي عاشق مردهاش همدلي میکند، کاترين يکباره ميپرسد: «ما بازي مزخرفي داريم! نه؟!» کاترين رابطه را به سطح تازهاي ميکشاند که فردريک را غافلگير ميسازد.
صحنهاي از پي اين فصل ميآيد که بر پوچي جنگ، تاکيد ميورزد: رانندههاي آمبولانس که نزديک جبهه مستقر شدهاند، به سربازي برميخورند که بهخاطر مشکل فتقاش باید در بیمارستان بستري شود اما اجازهي اين کار را به او نميدهند زیرا افسر فرماندهاش ميداند که او خودش وضع را وخيمتر کرده است تا از جبهه بگريزد (فصل هفت). فردريک به او ميگويد طوري خودش را زخمي کند که نيازمند درمان فوري باشد و مرد هم به این توصیه عمل میکند اما پیش از اينکه فردريک بتواند او را سوار آمبولانس خود کند، سر و کلهي افراد هنگ سرباز پيدا ميشود و وادارش ميکنند به جبهه بازگردد.
فردريک به خانه برميگردد و براي شام آماده میشود؛ گرچه به جنگ پيشرو فکر ميکند اما همچنان از آن دور است: «از اون بيشتر از جنگهاي توي سينما احساس خطر نميکردم». هنوز در اين خيال به سر ميبرد که با کاترين به ميلان برود و از جنگ دور شود اما گرچه کاترين بعد از شام منتظر اوست، فردريک با ديگر افسران به نوشخواري ميپردازد؛ وقتي بالاخره تلاش ميکند کاترين را ببيند و به او ميگويند که حال کاترين چندان خوب نيست، به شکل عجیبی احساس ميکند که «تنها و تهي» است.
هنگامیکه فردريک بعد از ظهر روز بعد خانه را به مقصد جبهه ترک ميکند، با عجله به ديدار کاترين ميرود و کاترین گردنبند سن آنتوني را براي محافظت به او ميدهد (فصل هشت). فردريک گردنبند را با اکراه به گردن ميآویزد و ميگويد: «بعد زخمي شدنم ديگه نديدمش؛ شايد توی يکي از مراکز پانسمان، یکي اونو برداشته». در فصل نه، فردريک و ديگر رانندههاي آمبولانس به جبهه ميرسند و همانطور که در گودالی منتظر آغاز حملهاند، دربارهي ارزش جنگ بحث ميکنند. يکي از رانندهها بهنام مانرا ميگويد: «اگه همه حمله نميکردن، جنگ تموم ميشد». فردريک پاسخ ميدهد: «فکر کنم بهتره صحبت جنگرو تموم کنيم. اگه يک طرف دست از جنگ بکشه که جنگ تموم نميشه! اگه ما دست از جنگ بکشيم، تازه بدتر ميشه!» رانندهي ديگر، پاسيني، ميگويد: «هيچي بدتر از جنگ نيست» اما فردريک معتقد است: «ميدونم بده ولي بايد تمومش کنيم»؛ بعد او و رانندهاي بهنام گورديني، تصمیم میگیرند بروند تا پیش از آغاز حمله غذایی بیابند.
یک سرگرد به آنها کمي ماکاروني و پنير ميدهد اما در راه بازگشت، گرفتار آتش توپخانه ميشوند؛ آنها بدون آسیب به سنگر ميرسند اما وقتي سربازها به خوردن غذا میپردازند، گلولهاي اتريشي به سنگرشان اصابت ميکند: پاسيني کشته و سر و پاهاي فردريک زخمی میگردد. هنگامیکه فردريک متوجه این اتفاق میشود، با خود میاندیشد که اول به کمک پاسيني بشتابد و بعد برود سراغ سه رانندهي ديگر که زنده ماندهاند؛ اما تا وقتي کسي به داد خودش نرسد، قادر به انجام هيچ کاري نيست. هنگام پانسمان زخمهای فردريک، یک فرد انگليسي ترتيبي ميدهد تا کسي مراقب آمبولانسهاي رها شده باشد. فردريک همچنان هوشيار است اما وقتي يک جراح زبان باز زخمهايش را تميز و باند پيچي ميکند، شوکه ميشود. هنگاميکه کار جراح به پایان میرسد، با اداي احترام و گفتن «Vive la France» که يکي از اولين نمونههاي هويت مبهم در رمان است، او را مرخص ميکند. فردريک را با آمبولانسی انگليسي از جبهه منتقل ميکنند. او را کنار برانکادري ميگذارند که روي آن مردي در حال خونريزي و مرگ است:
«قطرهها به آهستهگی ميچکيدند؛ مثل قطرههايي که پس از غروب آفتاب از قنديل يخ ميچکد. جاده سر بالا ميرفت و شب توي آمبولانس سرد بود. در پست بالاي تپه، آن برانکارد را برداشتند و يکي ديگر به جايش گذاشتند و باز راه افتاديم».
در بيمارستان صحرايي دوستان فردريک به ملاقاتش ميآيند: رينالدي و کشيش (فصل ده و يازده). فردريک و رينالدي با شوخي سر به سر هم ميگذارند که فردريک را سر حال ميآورد اما وقتي بحث به «الههي انگليسي»، کاترين، ميکشد، شوخيها رنگی خشن بهخود ميگیرد. فردريک با کشيش بحث جديتري دربارهي عشق و مذهب دارد؛ ميگويد: «من دوست ندارم». کشيش پاسخ ميدهد: «ميدونم که دوست خواهيد داشت. اونوقت سعادتمند خواهيد شد». فردريک در فکر آبروزي است، آنجا که در جنگلهاي شاه بلوط «پرندهها هميشه پروارند زیرا انگور [ميخورند] و آدم هرگز ناهار با خودش [نمي-برد] چون روستاییها هميشه از اینکه آدم سر سفرهي آنها غذا بخورد، خوشحال [ميشوند]… که» بعد به خواب ميرود.
کمي بعد رينالدي با سرگرد باز ميگردد و هر سه در اتاق فردريک مست ميکنند ( فصل دوازده). رينالدي به فردريک خبر ميدهد که براي درمان به يک بيمارستان تازه تاسيس آمريکايي در ميلان منتقل خواهد شد و کاترين و فرگسون هم به همانجا خواهند رفت. پس از اين صحنهي خداحافظي محبتآميز همراه با مستي، کتاب اول با سفر پر مشقت فردريک با قطار به ميلان پايان ميپذيرد.
بعد از آشوب جنگ و رويدادهاي بيمعني و پوچ آن، کتاب دوم بهتدریج خوشيهاي تمدن را دوباره برقرار ميسازد. فصل سيزدهم با رسيدن فردريک به بيمارستان تازه تاسيس ميلان آغاز ميگردد اما روزهاي اول اقامتاش در يک بلاتکليفي اداري ميگذرد زیرا آنجا هنوز براي پذيرش بيماران آماده نيست و پزشک بيمارستان نیز در کلينيکي در درياچهي کومو به سر ميبرد. فردريک با روزنامهها و مشروبي که دربان در ازای پول برايش ميآورد، زندگی میکند. یک روز صبح که خبر رسيدن کاترين را ميشنود، ترتيبي ميدهد تا آرايشگري ريشش را بتراشد ولي آرايشگر او را بهجاي يک افسر اتريشي اشتباه ميگيرد (فصل چهارده). کاترين از راه ميرسد، خوشوبش گرمي با هم ميکنند و فردريک قسم ميخورد که کاترين را دوست دارد و …
در فصل پانزده فردريک با چند دکتر دونرتبهي نظامي سر و کار پيدا ميکند که به شکلي مبهم در مورد وضعيت او بحث ميکنند و معتقدند تا زمان عمل جراحي، شش ماه بايد صبر کند تا مايع مفصلي تشکيل شود. فردريک از دکتر بيمارستان تقاضا ميکند که پزشک ديگري با درجهي نظامي بالاتر دربارهي وضعیتاش نظر دهد. سرگردي از اوسپداله ماجوره1، جاييکه قبلا فردريک را براي گرفتن عکس اشعهي ايکس برده بودند، معاينهاش ميکند. دکتر که چهرهي آفتاب سوختهاي دارد و «هميشه ميخندد»، علاقهي مفرطي به کاترين نشان ميدهد و ميگويد روز بعد جراحي را شروع خواهد کرد. او برخلاف ديگران، دعوت فردريک را به نوشيدن ميپذيرد. وقتي ميرود، فردريک به این میاندیشد که خود را به دستان متبحري سپرده «زیرا او سرگرد است».
فصل شانزده با توصيفي کند و غمانگيز از فردريک و کاترين در شب قبل از جراحي و در اتاق فردريک آغاز ميشود. شبپرهاي توي اتاق رفتوآمد میکند و بعد نورافکني روشن ميشود. فردريک صداي خدمهي ضدهوايي را که روي پشتبام ديگر در حال صحبتاند، ميشنود و کاترين ميرود تا مطمئن شود بقيهي پرستاران و ميس وانکمپن سر پرستار خوابند؛ اما کسي با آنها کاري ندارد. کاترين از گذشتهي عشقي فردريک ميپرسد و با اينکه ميداند او دروغ ميگويد، از اينکه دوباره بازي «[چه حرفهايي به دخترها زدي]» را شروع کند، خرسند ميشود.
فردريک جراحي را بهخوبي پشت سر ميگذارد و رو به بهبودي ميرود. کاترين نیز شبهايي که سر کار است، مخفيانه به او سر ميزند. يکروز فرگسون از او پرستاري ميکند و از اينکه کاترين خيلي خسته ميشود، عصباني است و به فردريک اخطار ميدهد: «گرفتارش بکن و ببين من چهجوري تو رو ميکشم!» (فصل هفده). فردريک اخطار او را جدي ميگيرد اما فقط ميخواهد کاترين شبهاي کمتري کار کند و فصل هجده با اين جمله آغاز میگردد: «آن تابستان به ما بسيار خوش گذشت». فردريک به-سرعت بهبود مییابد و اين به او و کاترين امکان ميدهد گشت و گذاري در شهر بکنند. شرابهاي گوناگوني را در يک رستوران محلي امتحان ميکنند گرچه آنجا «چون زمان جنگ [است]، براي شراب پيشخدمت مخصوص [ندارد]». جملهاي که جنگ را به پسزمينهاي بياهميت پرتاب ميکند. فردريک به وصف اندام و موي کاترين ميپردازد که وقتي آنها را روی صورت ميريزد، چنين احساسي ميآفريند: «مثل اين بود که توي چادر يا پشت آبشار باشيم» و اضافه ميکند: « به همديگر ميگفتيم که ما از همان نخستين روزي که کاترين به بيمارستان آمده بود، زن و شوهر شدهايم». به کاترين پيشنهاد ازدواج مي-دهد ولي کاترين نميپذيرد و ميگويد مقررات آنها را به گوشه و کنار دنيا ميفرستد و از هم جدا مي-شوند؛ با وجود اين عهد ميبندند که مال يکديگر باشند و کاترين ادعا ميکند: «مني در کار نيست. من همون تو هستم!» و ادامه ميدهد: «تو مذهب مني!»
فردريک در آغاز فصل نوزده ميگويد: «تابستان اينگونه گذشت». اخبار جبهه وحشتناک است و جبهه هنوز دور بهنظر ميرسد. فردريک با خانم و آقاي مايرز آشنا ميشود، يک زوج امريکايي که بعد از اينکه آقاي مايرز که ظاهرا گانگستر بوده، از زنداني در امريکا آزاد ميشود، در اروپا زندگي ميکنند. فردريک با يک هموطن ايتاليايي- امريکايي شرافتمند، اتوره، که در جنگ مدال گرفته نیز وارد ارتباط میشود. او با اتوره و دو هموطن ديگر، سيمونز و ساندرز که درس آواز ميگيرند، از زخمي شدن و مدال گرفتن صحبت میکند که دوباره بهنظر ميرسد جنگ را بيارزش يا تبديل به نماد ميکند. فردريک بعدا ميگويد اتوره «يک قهرمان جنگ [است]که هر کس را [ميبيند] از خودش [بيزار ميکند]» چون به قول کاترين «ما هم قهرمان داريم… ولي قهرمانهاي ما… معمولا اينقدر سروصدا نميکنند». آن شب، وقتي فردريک و کاترين نرم و آهسته روي بالکن بيمارستان مشغول صحبتاند، نمنم باران آغاز ميشود و در گفتوگويي پيشگويانه کاترين اعتراف ميکند از باران ميترسد: «گاهی جسد خودمرو زير بارون ميبينم… بعضيوقتا جسد تو رو هم زير بارون ميبينم». فردريک او را دلداری ميدهد ولي «بيرون همچنان [ميبارد]».
در فصل بيست وقتي فردريک، کاترين، فرگسون و بيمار ديگري بهنام راجرز با آقا و خانم مايرز به يک مسابقهي قلابي اسبدواني ميروند، تمدني جابرانه و فاسد به نمايش درميآيد؛ حتي اسبهاي برنده نيز انگار ميبازند و کاترين گلايه ميکند که «تحمل ديدن اين همه آدم را [ندارد]». فردريک نیز يادآور ميشود که آدمهای زیادی نديدهاند. بعد وقتي اخبار بدتری از جبهه بهگوش میرسد، فردريک با يک سرگرد انگليسي آشنا ميشود که مي گويد: «کار همهي ما ساختهست. مهم اينه که آدم متوجه نشه. هر کشوري که آخر از همه بفهمه کارش تمومه، جنگ رو میبره». جنگ دوباره با اصرار خودش را نشان ميدهد (فصل بيست و يک) اما بهعنوان آخرين نشانهي کوچک مدنيت، فردريک نقاشی را در خيابان ميبيند که نيمرخ افراد را روي کاغذ میکشد و او ميپذيرد که با يونيفرم و کلاهاش بنشيند تا نیمرخش را روي کاغذ نقاشی کند. نقاش پولي نميگيرد و ميگويد «محض تفريح» پرتره ميسازد. جنگ سرانجام وقتي فردريک به بيمارستان ميرسد، او را فرا ميخواند؛ نامهاي دارد که به او اطلاع ميدهد سه هفته از ماه اکتبر که دورهي درمانش به اتمام میرسد، به مرخصي استعلاجی برود و بعد به جبهه بازگردد.
همان شب کاترين با کمي تردید به فردريک خبر میدهد که سه ماهه آبستن است. او که به فردريک التماس ميکند نگران نشود، ميپرسد آيا او حس ميکند که «گرفتار» شده است و فردريک در پاسخ مي-گوید: «توام هميشه خودتو جسما گرفتار حس ميکني!» گفتوگوي پرتنشي در میگیرد و کاترين ناگهان ميگويد: «ما واقعا هر دو يکي هستيم و نبايد مخصوصا سوءتفاهم درست کنيم». تنش فرو میکاهد اما اين صحنه تصوير تيره و پيشين رمان از سربازاني را که باردار ميشوند، در ذهن ايجاد ميکند.
فصل بيست و دو بدینشکل آغاز ميشود: «آن شب هوا سرد شد و روز بعدش باران آمد». فردريک يرقان ميگيرد و ميس وانکمپن با کشف مخفیگاه بطريهايش، او را متهم ميسازد که « بهزور الکل يرقان [گرفته]» تا به جبهه برنگردد. اجازه ميدهند تا زمان بهبودي در بيمارستان بماند ولي مرخصياش را از دست ميدهد.
همچنان که شب مهآلود بر ميلان مينشيند، فردريک آمادهي بازگشت به جنگ ميشود (فصل بيست و سه). او و کاترين که ساعات آخر را پیش از اينکه فردريک سوار قطار شود، با هم گذراندهاند، به يک مغازهي اسلحه فروشي ميروند تا هفت تيري بهجاي آنکه هنگام زخمي شدن گم کرده بود، بخرند. زن فروشنده ميپرسد که آيا شمشير لازم ندارد ولي وقتي فردريک ميگويد عازم جبهه است، زن ميگويد «اوه، پس شمشير لازم ندارين!» و به اين شکل تاکيد ميکند که تجهيزات سنتي جنگ حالا ديگر فايدهاي ندارند. مه جای خود را به باران ميدهد و همانطور که فردريک و کاترين در شهر ميگردند، تصميم ميگيرند به اتاقي در يک هتل پر زرق و برق بروند. هنگامیکه کاترين به انعکاس تصوير چندگانهي خود در اتاق مجلل قرمز نگاه ميکند، ميگويد: «هیچوقت تا حالا خودمو اينجوری مثل فاحشهها حس نکرده بودم»! فردريک فکر ميکند: «اه، حالا موقع دعوا کردنه؟!» اما بلافاصله کاترين ادامه میدهد: «باز دوباره دختر خوبي شدم» و شام ميخورند و کیفور ميشوند. کاترين به فردريک ميگويد نگران بچه نباشد: «شايد تا جنگ تموم بشه، ما چندتا بچه داشته باشيم» و قول ميدهد براي او نامههاي«خيلي مبهم» بنويسد تا سانسورچيها را گيج کند و خلوتشان را دست نخورده نگه دارد؛ بعد کاترين فردريک را که در باران به راه ميافتد، تماشا ميکند (فصل بيست و چهار).
کتاب سوم با تکرار نماد مرگ در پاراگراف آغازين رمان شروع ميشود، با «برگهاي مردهي خيسي که [ نزديک گوريزيا] از رديف درختهاي لخت روي جاده افتاده است» (فصل بيست و پنج). رينالدي ميگويد: «کار تموم شده». او متوجه ميشود که «اداهاي [فردريک] به آدمهاي متاهل ميماند» و وقتي تلاش ميکند با مسخره بازي «همون دختر انگليسيه» را دست بیاندازد، فردريک مقابلاش ميايستد. آن-ها دوستيشان را از سر ميگيرند اما رينالدي افسرده است، کشيش هم افسرده است؛ هرچند اصرار دارد که جنگ بهزودي پايان خواهد يافت (فصل بيست و شش). فردريک مشکوک است: «اتريشيها بعد از پيروزي دست از جنگ نميکشن. مردم فقط بعد اینکه شکست خوردن مسيحي ميشن».
روز بعد فردريک به جبههی باين سيتزا ميرود (فصل بيست و هفت). در آنجا با جينو، يک مکانيک ميهنپرست، از تاکتيکهاي جنگ صحبت میکند اما گفتوگو را ناتمام میگذارد زیرا «از کلمات مقدس، پرافتخار، ايثار و اصطلاح بيهوده جا [ميخورد]». فردريک سر پست ميبيند که هوا تغيير ميکند و باران تبدیل به برف و دوباره تبديل به باران ميگردد؛ شايعهای ميپیچد که نيروهاي آلماني به اتريشيها پيوستهاند و حملهي بعدي، ايتالياييها را وادار به عقبنشيني ميکند. فردريک ميگويد: «کلمهي آلمانها چيزي بود که باید ازش ترسيد». يک افسر بهداري به او ميگويد در صورت عقبنشيني، هر تعداد که بتوانند زخمي با خود ميبرند و باقي را رها ميکنند و آمبولانسها لوازم بيمارستان را خواهند برد. شب بعد، عقبنشيني آغاز ميشود ولي به فردريک و رانندههاي آمبولانس، بونلو، آيمو و پياني1 ميگويند که آخرين لوازم بيمارستان را صبح روز بعد بار بزنند. آنها شب آخر را در ويلا ميگذرانند.
در فصل بيست و هشت آنها نیز در باران عقبنشيني ميکنند اما ستون سربازان و ماشينها به زودي متوقف ميشود. فرديک در ماشيني همراه با پياني است و وقتي ميايستند، متوجه میشود پشت سر آنها بونلو دو گروهبان جا مانده را سوار کرده است و آيمو، دو خواهر جوان آواره را. گروهبانها و خواهران، روستايياني که به زباني ناآشنا صحبت ميکنند، از محيط دور و بر و حرفهاي خشن سربازان وحشت کردهاند ولي فردریک آنها را در ماشين بهحال خود وا میگذارد. به آمبولانس پياني ميرود و مدت کوتاهي خواب کاترين را ميبيند. کاروان در حال عقبنشيني بهطور نامنظم در حرکت است و هنگام صبح او به اين نتيجه ميرسد که بهتر است کاروان را رها کند و بکوشد از طريق جاده-هاي فرعي به يودين2 برسد. به يک خانهي روستايي ميرسند و همه از آن وضعيت آزاردهنده رهايي مييابند اما وقتي گروهبانها ميخواهند ساعتي را از خانه بدزدند، فردريک مانع میشود. گروه با غذا و شرابي که در خانه بهجا مانده، شام ميخورند گرچه گروهبانها که عصبياند، ترجيح ميدهند راه بیفتند.
در فصل بيست و نه آمبولانس آيمو به گل مینشیند. آنها هواپيماهاي اتريشي را بالاي سرشان ديدهاند و آن اتفاقي که فردريک از آن ميترسيد، ميافتد: هواپيماها، جادهي اصلي و کاروان در حال عقبنشيني را بمباران ميکنند. گروه آنها نميتواند آمبولانس در گل فرو رفته را بيرون بکشد و وقتي گروهبانها ترکشان ميکنند، فردريک تپانچهاش را در ميآورد و بهسوي آنها شليک ميکند؛ يکي از گروهبانها زخمي ميشود و ديگري ميگريزد. بعد بونلو گروهبان زخمي را میکشد. پس از تلاشي ديگر، اين چهار نفر آمبولانس را رها ميکنند و ميکوشند دو آمبولانس ديگر را از ميان دشت برانند تا به جادهي ديگري برسند ولي آن دو آمبولانس هم در گل فرو ميروند؛ در اين لحظه گروه، پياده بهقصد يودين بهراه ميافتد. فردريک به آن دو خواهر پولي ميدهد و به مسيري هدايتشان ميکند که بتوانند دوستان و قوم و خويشهای خود را ببينند. گروه ميکوشد با خنده و شوخي اتفاقي را که افتاده، ناديده بگيرد. سه سرباز ايتاليايي با شيفتگي بهياد دهکدهي سوسياليست خود، ايمولا1، ميافتند ولي برادري آنها ديري نخواهد پاييد؛ سپس گروه به ستوني از ماشينهاي رها شده و پلي ویران از انفجار ميرسد (فصل سي). با گز کردن کنار ساحل رودخانه به پل راه آهن ميرسند و هنگام عبور از روي پل، يک ماشين آلماني به چشمشان میخورد که از روي پل ديگري در پايين رودخانه ميگذرد؛ با اينکه پل کوچکي را ويران کردهاند اما پل روي جادهي اصلي را دست نخورده نگه داشتهاند تا آلمانيها بتوانند عقبنشيني را تعقيب کنند. فردريک میاندیشد: «همهش مسخرهبازيه»! در امتداد خط راه آهن به سمت يودين حرکت ميکنند. با وجود اينکه تصميم ميگيرند از يک جادهي فرعي منتهی به شهر بگذرند اما بهمحض ترک خاکريز، هدف تيراندازي قرار ميگيرند: آيمو کشته ميشود. استدلال فردريک این است که احتمالا نيروهاي وحشتزدهي ايتاليايي به آنها شليک کردهاند. تصميم ميگيرند در امتداد خاکريز پيش بروند و پس از تاريک شدن هوا تلاش کنند وارد يودين بشوند.
به خانهي روستايي ديگري قدم میگذارند و هنگام جستوجوي خانه و انبار، فردريک در خاطرات دوران کودکياش در مزرعه فرو ميرود: «علف خشک بوي خوشي ميداد و خوابيدن روي علف خشک در انبار سالها را از ميانه بر ميداشت» ولي اضافه ميکند: «نميتوان برگشت. اگر ادامه ندهی چه اتفاقی میافتد؟» پياني او را مییابد و خبر ميدهد که بونلو رفته تا اسير شود. فردريک و پياني از شراب و کالباسي که پياني پيدا کرده ميخورند ولي شرابِ کهنه « کيفيت و رنگش» را از دست داده است.
بعد از تاريکي، فردريک و پياني به مسير اصلي عقبنشيني برميگردند تا به طرف يودين بروند و بي-اينکه ديده شوند، يک گردان آلماني از کنارشان ميگذرد. بيمعنا بودن اين حوادث فردريک را متاثر میکند و با خود میاندیشد: «بيحادثه از ميان دو سپاه پياده گذشته بوديم». «مرگ ناگهاني و بيدليل آمد». او و پياني به ستون سربازهاي در حال عقبنشيني ميپيوندند اما هنگام عبور از روي پل، با نظامياني مواجه ميشوند که خود را «پليس جنگي» مينامند؛ بعد از کشمکشي کوتاه، فردريک بازداشت ميشود و خود را داخل جمعي از افسران مييابد که به جرم ترک نفرات خود يا پوشیدن یونیفرم ایتالیایی، بازجويي و اعدام ميشوند. بازجويي مضحک است، رنگ و بوي کليشههاي ميهنپرستانه دارد و بازپرسها «داراي آن انصاف و عدالت بي نظیر و زيباي کساني [اند] که با مرگ سر و کار داشته باشند بي آنکه خطرش آنها را تهديد کند»؛ اما در حاليکه نظاميان مشغول رسيدگي به کار اویند، فردريک فرصتي مييابد و به سمت رودخانه ميدود. شيرجه ميزند و شناکنان دور ميشود و اين صحنه تعبيري از غسل تعميد است و او بدين طريق خود را از گناه جنگ، پاک ميکند.
فردريک زير آب شناکنان ميگريزد و در فصل سي و يک او که به يک الوار سنگين چسبيده، به سمت پايين رودخانه شناور است. با اینکه از خفگی در آب هراس دارد اما لباسهاي سنگيناش را از تن نمي-کند و وقت نزدیک شدن به ساحل، خود را با دشواري به خشکي ميرساند؛ پس از اينکه درجههاي افسري را از روي آستيناش ميکند و توي جيب ميگذارد، از دشت وِنچان1 به سمت جنوب راه ميافتد تا به خط راه آهن ونيز-تريست2 ميرسد. در اينجا بياينکه نگهبانها او را ببينند، بهروي قطار ميپرد و در واگني مخفي ميشود که توپ حمل ميکند.
نماد گريز هنگام استتار در لابلاي تجهيزات جنگ در فصل سي و دو که پايان کتاب سوم نيز هست، نمودار ميشود: «نه کف واگن باري را دوست داري و نه توپهايي را که روکش برزنتي دارند و بوي فلز روغن زده ميدهند يا برزنتي که آب باران از آن نشت ميکند؛ گرچه زير برزنت خوب و پهلوي توپ خوش است ولي تو ديگري را دوست ميداري که اکنون ميداني اينجا نميتوان تصورش را هم کرد».
اما اين جمله را هم اضافه ميکند: «خشم همراه با هر تعهدي در رودخانه شسته شده بود». او فقط به اين ميانديشد که چطور با کاترين از آن کشور بگريزد.
کتاب چهارم با روزي جديد آغاز ميگردد (فصل سي و سه). فردريک در ميلان از قطار پايين ميپرد و به طرف يک مشروب فروشی ميرود که «بوي صبح زود و گرد و خاک روفته شده» ميدهد. صاحب مغازه متوجه ميشود درجههاي کت فردريک کنده شده و به او پيشنهاد کمک ميدهد اما فردريک نمی-پذیرد، انعام خوبي ميدهد و ميرود؛ بدينترتيب دوباره حضور جنگ کمرنگ ميشود و جاي ستارههاي کنده شده از روي کت فردريک، نشانهی آن است. فردريک با دربان بيمارستان و زناش حرف ميزند. زن با او حال و احوالي ميکند و ميگويد کاترين و فرگسون به شهر تفريحي استرزا1 رفتهاند. فردريک از آنها تشکر ميکند و به ديدن هموطن امريکايياش، سيمونز ميرود. پس از آن گفتوشنودهاي پرتنش با صاحب مشروب فروشی، اين گفتوگو دوباره لحن آرامشبخشي را برقرار و يک دوستي «متمدنانه» را به نمايش ميگذارد. سيمونز به فردريک ميگويد لباساش را عوض کند و وقتي فردريک از فرار حرف ميزند، سيمونز ميگويد مي تواند در استرزا سوار قايق شود و از طريق درياچهي مادجوره2 به سوييس برود.
در فصل سي و چهار، فردريک با غیرنظامی خود را «مسخره» ميپندارد اما درعينحال تصميم مي-گيرد جنگ را فراموش کند چون خودش «صلح جداگانهاي» ترتيب داده است. در استرزا اتاقي در هتلی ميگيرد که قبلا نيز در آنجا اقامت داشته و به بار هتل پناه ميبرد که متصدياش يک آشناي قديمي است. تعدادی ساندويچ و چند گيلاس مارتيني ميخورد و فکر ميکند: «هرگز چيزي به آن خنکي و پاکي نچشيده بودم. از نشئهي آن خودم را متمدن احساس ميکردم». هنگاميکه کاترين و فرگسون در هتلشان مشغول شاماند، فردريک به ديدارشان ميرود. با اینکه کاترين شاد و سرخوش است، فرگسون المشنگه راه مياندازد و فردريک را «امريکايي – ايتاليايي موذي کثيف» خطاب ميکند چون کاترين را آبستن کرده و فلنگ را بسته است؛ با وجود اين، وقتي فردريک و کاترين شب را با هم ميگذرانند و بيرون باران ميبارد، «همهي چيزهاي ديگر غير واقعي[مينمايد]». در قطعهاي طولاني که سرشار از پيش-آگاهي است، فردريک ميانديشد: «دنيا همه را درهم ميشکند ولي پس از آن خيليها جاي شکستگيشان قويتر ميشود. آنهايي که در هم نميشکنند، کشته ميشوند. دنيا مردم بسيار خوب و بسيار مهربان و بسيار شجاع را به يکسان ميکشد». هنگام صبح باران بند آمده و نور آفتاب از پنجره به درون ميتابد.
آنروز صبح فردريک با متصدي بار به ماهيگيري ميرود و او ميگويد هر وقت فردريک خواست، ميتواند از قايق او استفاده کند (فصل سي و پنج). بعد فردريک با کنت گرفي3 ديدار ميکند؛ پيرمردي نود و چهار ساله و ديپلمات سابق که معرف اروپاي پيش از جنگ است. فردريک دعوت کنت را براي بازي بيليارد ميپذيرد و آن دو گفتوگوي مودبانهاي با هم دارند. کنت گرفي ميگويد جنگ « احمقانه» است و از فردريک ميپرسد چه بيش از هر چيز ديگري براي او ارزش دارد. فردريک پاسخ ميدهد: «کسي که دوستش دارم». گرفي بعدا به او ميگويد عشق«يک احساس مذهبي است».
آن شب در هنگامهاي که طوفان در بيرون به پا کرده، صاحب مشروب فروشی فردريک را ميبيند و خبر ميدهد که صبح روز بعد قرار است بازداشتاش کنند (فصل سي و شش). فردريک و کاترين براي فرار، نقشهاي فوري ميکشند و صاحب مشروب فروشی قايقاش را در اختيارشان ميگذارد. آنها وسايلشان را جمع ميکنند، مرد کيفهايشان را از در عقب بيرون ميبرد، فردريک و کاترين از در جلو بيرون ميزنند و ميگويند براي پيادهروي بیرون ميروند. صاحب مشروب فروشی سر قرار حاضر مي-شود و برايشان ساندويچ ، شراب و برندي هم ميآورد. فردريک پول غذا را ميدهد اما مرد اصرار ميکند که اگر از مهلکه در رفتند، فقط پول قايق را بفرستند. راه رسيدن به سوييس را نشانشان ميدهد و فردريک تشکر ميکند اما او جواب ميدهد: «اگه غرق بشين که ديگه تشکر نميکنين!» وقتي کاترين ميپرسد که او چه گفته، فردريک پاسخ ميدهد: «ميگه خداحافظ!» بعد بهراه ميافتند.
فصل سي و هفت به توصيف سفر طولاني و شبانهي آنها در درياچه ميپردازد؛ با اینکه فردريک بيشتر طول شب را پارو ميزند، هر دو سر حالاند و وقتي چتري که به عنوان بادبان از آن استفاده مي-کنند، در هم ميشکند و پشتورو ميشود، کاترين ميخندد. پیش از سپيده دم باران ريزي شروع به باريدن ميکند و آنها از چشم گارد گمرک پنهان ميشوند و به سوييس ميرسند. هنگام آمدن به خشکي، هيجانزده از صبحانهاي که بايد بخورند، صحبت میکنند و فردريک ميگويد: «اين بارون قشنگ نيست؟ توی ايتاليا هیچوقت بارون به اين قشنگي نداشتن. بارون با نشاطيه!»
بعد از خوردن صبحانه دستگیر ميشوند اما فردريک داستاني سر هم ميکند که از ايتاليا براي «ورزش زمستاني» به سوييس آمدهاند. پولي که برايشان مانده، آنقدر هست که نظر مقامات محلي را نسبت به آنها عوض کند و به هتل لوکارنو فرستاده ميشوند، جايي که به آنها ويزاي موقت ميدهند و دو مامور با مهرباني در بارهي اينکه بهترين ورزشهاي زمستاني در لوکارنوست يا مونترو، به بحث ميپردازند. فردريک و کاترين مونترو را انتخاب ميکنند و وقتي با درشکه رهسپار آنجایند، کاترين ميخواهد دستهاي «آش و لاش» فردريک را ببيند. فردريک به شوخي ميگويد: «دست من سوراخ نداره!» و کاترين پاسخ ميدهد: «به مقدسات بياحترامي نکن!»
کتاب پنجم با شرح طبيعت با صفاي مونترو آغاز ميشود که صحنهي ابتدایی رمان را منعکس ميکند، گرچه اين صحنه ديگر نه اواخر تابستان که زمستان را به تصوير ميکشد (فصل سي و هشت). فردريک و کاترين خانهاي از يک خانوادهي محلي، گوتينگنها1، اجاره کردهاند و فردريک ميانديشد: «جنگ خيلي دور بهنظر ميرسيد ولي من از روزنامهها ميدانستم که هنوز در کوهستانها ميجنگند زیرا برف نميآمد».
باز هم حرف ازدواج پیش کشیده میشود اما کاترين ميگويد: «من با اين ريخت و قيافهي عالي زنهاي شوهردار ازدواج نمیکنم»؛ هرچند قول ميدهد که بعد از تولد بچه، ازدواج کنند. کاترین بهشکل نگران-کنندهای از تشویش پزشکان در مورد باريک بودن کفلاش میگوید ولي موضوع را ناديده ميگيرند. وقتي فردريک میپذیرد که ريش بگذارد، آسودگي خيال آنها به بهترين شکل تصوير ميشود: «ريش ميذارم. از همين حالا شروع ميکنم، همين دقيقه… براي خودش يه کاريه». در ماه ژانويه فردريک ريش ميگذارد و برف چنان روي هم تلنبار ميشود که کاترين بايد «پوتينهاي ميخدار به پا [کند] و شنل [بپوشد] و عصايي که سر فولادي نوک تيزي [دارد] به دست [بگيرد]» که دوباره تصوير تاريک و پيشين رمان را از سربازان باردار زنده ميکند (فصل سي و نه).
در ماه مارس باران آغاز شده و برف را به برفاب تبديل کرده است و بهدليل نزديک شدن زمان زايمان کاترين، آنها تصميم ميگيرند به لوزان1 بروند ( فصل چهل). از پنجرهي اتاق هتلشان ميتوان «باران را که در حوض باغچه [مي بارد] تماشا [کرد]». زندگي خوش و خرمي دارند؛ کاترين لباس نوزاد مي-خرد و فردريک از ورزش و بادهنوشي لذت ميبرد. گاهي نیز با هم در جادههاي بيرون شهر درشکه-سواري ميکنند. «ميدانستيم که ديگر چيزي به آمدن بچه نمانده و اين موضوع به هر دوي ما احساسي ميداد که انگار چيزي دارد ما را به شتاب وا ميدارد و دقيقهاي از هم جدا نميشديم».
دردهاي کاترين خيلي زود، هنگام صبح، آغاز (فصل چهل و يک) و پس از بستری شدن در بیمارستان، مراحل زايمان به شکل جدي شروع ميشود. او فردريک را بيرون ميفرستد تا صبحانهاي بخورد. فردریک در راه بازگشت، ميکوشد به سگي که سطل زبالهاي را بو ميکشد، کمک کند اما چيزي غير از «تفالهي قهوه و خاک و چند گل پلاسيده» در سطل زباله ديده نميشود که نشانهي شوميست. در بيمارستان به فردريک اجازه ميدهند روپوشي به تن کند و وارد اتاق زايمان شود؛ کاترين که زايمانش خيلي طول ميکشد و با اين حال ميکوشد سر حال باشد، شک دارد که بتواند بچه را بهدنيا بياورد. دکتر از کار دست ميکشد تا ناهار بخورد و وقتي بر ميگردد، فردريک براي ناهار بيرون ميرود. وقت بازگشت دوباره براي رفتن به اتاق زايمان روپوش به تن ميکند و خودش را در آينه «شبيه يک دکتر قلابي ريشو» ميبيند؛ اما زايمان هنوز پيشرفتي ندارد و کاترين که هر لحظه از گازي که استنشاق مي-کند، بيشتر نشئه ميشود، ميگويد: « از مرگ گذشتهم». با تاریک شدن هوا فردريک را دوباره از اتاق زایمان بيرون ميفرستند. او با خود ميگويد: «اين است بهايي که براي هماغوشي ميپردازي! اين است پايان اين دام!»
فردريک که حالا تنهاست، از فکر واقعي بودن مرگ کاترين دچار وحشت ميشود؛ در همين احوال دکتر بيرون ميآيد و پيشنهاد ميکند عمل سزارين انجام دهند. فردريک ميپذيرد و در مدتي که دکتر مشغول آماده کردن مقدمات جراحي است، او دوباره نزد کاترين مي رود. باز هم به کاترين گاز ميدهد و چون گاز دارد تاثير خود را از دست ميدهد، اين بار درجه سيلندر را تا آخر ميچرخاند، گرچه اين کار بسيار نگراناش ميسازد. کاترين اعتراف ميکند: «من ديگه دل ندارم عزيزم! من از پا دراومدهم». فردريک پاسخ ميدهد: «همه همينجوریان». کاترين ميگويد: «ولي خيلي بده. اينقدر طولش ميدن که آدم رو از پا دربيارن!» حالا ديگر خيلي از مردن ميترسد.
کارکنان بيمارستان را در اتاق عمل جمع ميکنند اما فردريک ميترسد نگاه کند. در تالار قدم ميزند و از آنجا ميتواند بارش باران را ببيند. وقتي سرانجام نوزاد را بيرون ميکشند که به قول پزشک يک نوزاد «عالي» است، فردريک او را فقط شبيه «خرگوشي که تازه پوستش را کنده باشند» ميبيند و «احساسي» نسبت به او ندارد. دکتر را که هنوز با نوزاد ور ميرود، تنها ميگذارد و وقتي دوباره کاترين را ميبيند، کاترين مرده مينمايد؛ هنگامي که کاترین به هوش ميآيد، حال بچه را ميپرسد و فردريک در جواب ميگويد: «خيلي خوبه!» اما پرستار بهطرز غريبي نگاهاش ميکند. بيرون اتاق فردريک حال بچه را از پرستار ميپرسد و او ميگويد بچه مرده بهدنيا آمده است.
فردريک در ايستگاه پرستاري مينشيند و از پنجره بيرون را نگاه ميکند ولي «چيزي [نميبيند] جز تاريکي و باران». با خود میاندیشد: «حالا کاترين ميميرد. آخرش همين است؛ ميميري و نميداني موضوع چه بود. هرگز فرصت نميکني که بداني». فردريک که کاري ندارد، دوباره به کافه ميرود تا شام بخورد و مشروب سنگيني بنوشد و هنگاميکه از زير باران به بيمارستان بر ميگردد، ميفهمد که کاترين خونريزي کرده است. به ما ميگويد: «ميدانستم که کاترين دارد ميميرد. دعا کردم که نميرد» اما با ديدن او به گريه ميافتد. وقتي از کاترين ميپرسد که آيا ميخواهد کشيشي بالاي سرش بياورد، او جواب ميدهد: «فقط تورو ميخوام… من نميترسم فقط بدم مياد». بعد از اينکه کاترين ميگويد: «من شبها ميام پهلوت ميمونم»، فردريک را از اتاق بيرون ميکنند اما وقتي کاترين بيهوش ميشود، فردريک بر ميگردد و پهلوي او مي ماند تا اینکه کاترين ميميرد.
سپس فردريک دعوت پزشک را رد ميکند و نميگذارد او را به هتل برساند؛ بعد پرستارها را از اتاق کاترين بيرون ميکند، در را ميبندد و با جسد تنها ميماند اما «مثل اين [است] که با مجسمهاي خداحافظي [کند]». سرانجام بيمارستان را ترک ميکند و زير باران به هتل ميرود. عشق آن دو، درست مثل جسم کاترين که زماني به الاههاي تشبيه شده بود، نابود ميگردد.
- توضیح: تمام ارجاعات این مقاله از کتاب «وداع با اسلحه»، ترجمۀ نجف دریابندری، برگرفته شده است.
***
1.Ted Cox
1.Somme
1.Ospedale Maggiore
1.Bonello-Aymo-Piani
2.Udine
1.Imola
1.Venetian
2.Venice to Triest
1 .Stresa
2 .Maggiore
3 .Count Greffi
1.Guttingens
1.Lausanne