در روزهایی که جنگ و سیاست در صدر خبرها نشستهاند، موضعگیریها هم مثل بمب منفجر میشوند. یکی بهخاطر حمایت از یک طرف میشود «افراطی»، دیگری بهخاطر سکوتش میشود «مزدور»، سومی بهخاطر نادقیقبودن حرفهایش میشود «بیریشه». قضاوتها تیزتر از شمشیر شدهاند و انگار فقط یک انگشت کافیست تا هم اسکرینشات بگیری، هم حکم صادر کنی! گویی حقیقت همین حالا در دست ماست و فقط باید بیدرنگ آن را کوبید توی صورت دیگران.
اما بیایید از خودمان بپرسیم: هدف ما از مبارزه با جمهوری اسلامی دقیقاً چیست؟ فکر میکنم فقط تعداد محدودی از ایرانیها باشند که با این ایده مخالف باشند که هدف همگی ما ساختن جامعهایست که در آن همه افراد کرامت انسانی داشته باشند و با آنها بهمثابه انسانهایی شایستهی احترام رفتار شود. آیا واقعاً کسی در این جمع هست که با چنین باوری مخالفت کند؟ اگر با این پیشفرض موافقیم، پس باید بپذیریم که ایجاد یک حکومت دموکراتیک—حالا به هر شکلی، چه مشروطهی سلطنتی شبیه انگلستان، یا پارلمانی شبیه فرانسه—مهمترین گام برای رسیدن به این خواسته است؛ چون در دموکراسی، همهی افراد، فارغ از طبقه، نژاد، جنسیت یا عقیده، بهعنوان انسانهایی دارای شأن، حق مشارکت و برابری در برابر قانون شناخته میشوند، و صدای تکتک آنها در شکلگیری سرنوشت جمعی شنیده میشود. و اگر این شرط را پذیرفتهایم، باید تن بدهیم به اصل سادهای که تحقق همهی اینها از آن آغاز میشود: دموکراسی با تمرین شنیدن صدای دیگری، با احترام به کرامت و نظریات او، و با پذیرش این نکتهی کلیدی که «من نمیدانم» و «قضاوت قطعی نمیکنم» آغاز میشود.
بیایید کمی جدی باشیم و درباره شکل گیری نظرات خودمان به عنوان یک فرد در دنیای دموکراتیک امروزی دقیق تر فکر کنیم. هیچکس در خلأ موضع نمیگیرد. کسی که از جنگ حمایت میکند، شاید آن را تنها راه پایان دادن به ظلم بداند، یا اسیر ایدئولوژیای باشد که او را چنین تربیت کرده، یا عضو گروهی سیاسی باشد که آیندهاش با نابودی جمهوری اسلامی گره خورده، یا حتی در موقعیتی باشد که از جنگافروزی به نحوی سود مالی هم ببرد (هرچند لزوماً هر کسی که منفعت اقتصادی در این مسیر دارد، انسان پلیدی نیست—ولتر، روشنفکر برجستهی قرن هجدهم یک مثال خوب در این زمینه است). و کسی که مخالف است، شاید خانوادهای در معرض خطر دارد، یا جنگ را تهدیدی برای تکهتکهشدن ایران میداند، یا اصلاً به صلح باور دارد و جنگطلب نیست، یا حتی از تداوم چنین وضعیتی نفع اقتصادی میبرد (و این منافع لزوماً ریشه در فساد یا دزدی ندارند. نمیتوان بهراحتی گفت کسی که با ایران تجارت و کار می کند لزوما ادم دزدی است. در خود ایران هم تاجران شریف بسیاری وجود دارند).
آدمها دلایل مختلفی برای جنگطلبی یا صلحطلبی دارند. ممکن است تحصیلات یا نوع کار ذهنیتی خاص دربارهی جنگ در فرد ایجاد کرده باشد، اما این لزوماً به معنای برتری او نیست. هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که نظر کسی را صرفاً بهخاطر شغل یا سطح تحصیلاتش بیاعتبار کنیم. کسی که «درس نخوانده» ممکن است به درکی انسانی رسیده باشد که یک تحصیلکردهی ایدئولوژیزده هرگز تجربهاش نکند. برتراند راسل، فیلسوف برجستهی بریتانیایی، جایی گفته بود که مهمترین درسهای زندگیاش را از باغبانش آموخته. تحصیلات دانشگاهی لزوماً به معنای اندیشمند بودن نیست.
گاه، تروماهای گذشته شخصیت فرد را میسازند. گاه مناسبات خانوادگی یا شرایط اقتصادی ذهنیت او را شکل میدهند. و گاه خود فرد هم نمیداند چرا چنین رفتاری میکند—فقط کافیست نگاهی به اعترافات ژانژاک روسو بیندازیم؛ کسی که حتی فروید او را از پیشگامان روانکاوی میدانست، اما خود نیز به بسیاری از دلایل رفتارش آگاه نبود. دلایل معمولاً درهمتنیدهاند و شخصیت افراد را میسازند. بسیاری از افراد حتی نمیتوانند دلیل واقعی موافقت یا مخالفتشان را بیان کنند؛ یا بهدلیل شرم، یا ناتوانی در بیان، یا چون خودشان هم از منشأ آن بیخبرند. شاید تنها در فرایند رواندرمانی یا تأمل فلسفی بتوان به بخشی از این لایههای نادیدنی دست یافت. وقتی انسان تا این اندازه پیچیده است، به چه حقی چنین آسان و قطعی دربارهی دیگران قضاوت و برچسبزنی میکنیم؟