“من غذا پیدا کردم ولی نه عکسی بود، نه وسیلهی شخصی، نه چیزهای تزئینی، نه حتی گل خشکیده در گلدان. همیشه فکر میکردم یک مرد تنها، یک پناهنده یا کسی که در کارگاه چوببری کار میکرده، بدون خانواده و بدون دوست، مقیم کلبه بوده. اما هیچ مشروب یا تهسیگاری نبود. بعد به یک تارک دنیا فکر کردم، راهبی که آنجا بازنشسته شده، اما نه یک صلیب چوبی زهواردررفته بالای در بر فضای داخلی حاکم بود، نه شمایلی از قدیسان یا باکرهها روی دیوار آویزان. فقط غذا. البته که غذا بهتر از تزئینات یا یادگاریها یا نمادهاست، ولی سخت بشود جایی که هیچ خاطرهای ندارد زندگی کرد. بیروایت.“
(بخشی از رمان «دود» نوشته خوسه اوبخردو)
خوسه اوبخرو نویسنده، شاعر و مترجم اسپانیایی، متولد ۱۹۵۸ در مادرید است. آثار او نثری موجز و سبکی مینیمالیستی دارند و تأملات و تلاشهایی دربارهی پاسخ به سوالهایی مثل وضعیت انسان و مسائل اگزیستانسیالیستیاند. رمان «دود» یکی از رمانهای موفق اوست که در سال ۲۰۲۱ منتشر شده است. این رمان از همان ابتدا سوالات زیادی برای خوانندهاش ایجاد میکند. یکی از این سوالها این است که روایت، با توجه به اینکه فضای آشنایی ندارد، از چه طریقی توانسته چنین تأثیر عمیقی بر خوانندهاش بگذارد؟
برای پاسخ به این سوال باید به عنصر «ابهام» در داستان توجه کنیم. شخصیت این داستان زنی است که در جایی دور از تمدن زندگی میکند. فضایی که شبیه یک دشت سرسبز است که در همسایگی جنگل قرار دارد. زندگی او بیشتر به حیوان شبیه و به طبیعت وابسته است. این زن در طول روایت با سه شخصیت موثر روبهرو میشود؛ کودک، مرد و مردمتجاوز. هیچکدام از این شخصیتها نام ندارند. نام نداشتن شخصیتها فضایی برای بسط داستان ایجاد کرده است که بعداً راجعبه آن خواهم گفت. راوی داستان، خودِ شخصیت زن است. او عامدانه پیشینهی خود را از خواننده مخفی میکند و به سوالاتی از قبیل چرایی زندگیاش در طبیعت، چرایی عدم وجود تمدن و فضای اگزوتیک اطرافش پاسخی نمیدهد. تنها جایی که اشارهای به گذشتهاش میکند دربارهی پدر و مادرش است. دربارهی پدر او چنین میخوانیم:
“پدرم نابودکنندهی یک شرکت راهآهن بود. شغلش باعث شرمندگیام بود. هیچوقت به دوستانم نگفتم پدرم چهکار میکند؛ آن را یک پله پایینتر از چاهکن یا رفتگر میدانستم. بهنظر خودش وقف کار مفید و ارزشمندی شده بود؛ کاری که درنهایت نیاز به یک فداکاری دارد. برای خیر همگانی. کم نبودند همکارانش که بابت موادی که بهکار میبردند دچار مسمویت میشدند. کسی که خودش را وقف نابودی زندگی حیوانات و گیاهان میکرد احترامی در من برنمیانگیخت.“
و دربارهی مادر چنین میخوانیم:
“یک جای کمپشتی میان درختان بلوط، دیدم گونهای پخش شده که مادرم اسمش را گذاشته بود «زبان گربهای».“
بهنظر میرسد تقابل دوتایی ظریفی میان احساسات زن به پدرش و مادرش وجود دارد. او دربارهی پدرش میگوید که او نابودکنندهی طبیعت است و بههمین دلیل برای او احترامی قائل نیست. اما مادرش کسی است که آنقدر طبیعت را میشناسد که برای نوعی از یک گیاه اسم گذاشته است. اگر نفرت زن نسبت به پدرش را بهدلیل بیاحترامی به طبیعت درک کنیم؛ نتیجتاً عشق او به مادرش را بهواسطهی احترام گذاشتن او به طبیعت احساس خواهیم کرد. از روایت زن دربارهی گذشتهاش میتوانیم چنین برداشت کنیم که او بهواسطهی گفتن مسئلهای «احساسی» و تلاش برای انتقال احساسش از طریق یک تقابل، ما را از یک مسئلهی جزئی که نشانگر بخشی از روابط با خانوادهاش است، آگاه میکند. این احساس باعث میشود شخصیت برای خواننده درکشدنی و دنبالکردنی باشد.
وجود جزئیات و توجه به آن نیز تمهیدی است که در این روایت بهخوبی اجرا شده است. با اینکه فضای روایت برای خواننده کاملاً ناآشناست، راوی زمانی که میخواهد تشبیه کند، مشبه را بهچیزهای بسیار آشنا تشبیه میکند. چیزهایی که احتمال داده میشود تمام خوانندگان آن را بشناسند. برای مثال نگاهی به یکی از تشبیههای او بیندازیم:
“بچه ناله میکند و یک دستش را میگذارد روی سینهاش. باید روی دست بلندش کنم و برگردانم کلبه. دوباره از جلوی گروگانگیرمان رد میشویم. بردهفروشی که بردهها را میبرد بازار. نگهبانی با لولهی تفنگ دو زندانی را که فرار کرده بودند هل میدهد. سرم را برنمیگردانم. بچه شبیه مسیح کوچک در یک پیهتای چوبی است. خسته و وامانده.“
تشبیه مرد متجاوز به «برده فروشی که بردهها را میبرد بازار» احتمالاً برای تمام خوانندگان بسیار آشناست. همچنین تشبیه بچه به مسیح کوچک در پیهتا نیز به همینصورت. اینکار تصویری در ذهن خواننده میسازد و باعث ترسیم فضای ناآشنا در ذهن او میشود.
مسئلهی دیگر نیز اهمیت انتقال احساس در این روایت است. ما در مواجههی زن با این سه شخصیت سه احساس کلان را میبینیم: عشق مادرانه، احساس جنسی، نفرت و انتقام. زن هر سه نوع این احساسات را درطول روایت از دست میدهد. نقاط ازدستدادن این احساسات نقاطی هستند که شکل و زبان روایت دچار تغییر میشود. نگاهی بیندازیم به صحنهی مرگ بچه. نقطهای که انگار احساس مادرانگی از بین میرود:
“کنارش دراز میکشم. سینهام را به پشتش میچسبانم، اگرچه نمیتوانم قالب تنش باشم و بدن کوفتهاش را در بر بگیرم. بچه. سرش را نوازش میکنم و او من را نمزند تا دورم کند. پلکها و لبهایش را لمس میکنم. همان حس را دارند.“
تمام کلمات و ازبینرفتن انسجام نسبی که پیش از این بر روایت حاکم بود، در خدمت انتقال غمی میشود که نمیخواهد فقط با رفتار شخصیت نشان داده شود بلکه مثل یک شعر سعی دارد احساس را به خواننده منتقل کند نه اینکه تأثیرش را فقط روی شخصیت اصلی نشان دهد.
درنهایت میتوان چنین نتیجه گرفت که خوانندۀ داستان «دود»، در تکمیل روایتِ آن نقش بسیار مهمی دارد. علت پاسخ داده نشدن به سوالات کلان و فقط بیان جزئیات و تلاش برای انتقال احساس نیز در راستای همین نقش خواننده است. در پاراگراف اولی که ابتدای یادداشت وجود دارد نکتهی بسیار مهمی گفته شده است و آن اینکه «ولی سخت بشود جایی که هیچ خاطرهای ندارد زندگی کرد. بیروایت.» وضعیت و موقعیت رمان نیز همینگونه است؛ خواننده باید وضعیت را از آنِ خود کند و برای خود بسازد و تکمیل کند، درغیر این صورت سخت میشود موقعیتی را که نویسنده ساخته است درک کرد، زیرا نه خاطرهی دقیقی وجود دارد، نه مکان داستانیِ مشخصی، نه پیرنگ اساسیای و نه حتی اسمی که بتوان شخصیتها را با آن دنبال کرد.
رمانِ «دود» را آرمان امین ترجمه و نشر افق منتشر کرده است.