هر سال کتابهای زیادی در حوزه شعر و داستان، در خارج از ایران به چاپ میرسد. این ادبیات که به ادبیات مهاجرت مشهور است متاسفانه اغلب در داخل ایران خواننده ای ندارد زیرا خوانندگان داخل کشور از وجود چنین ادبیاتی بی اطلاع هستند و در صورت اطلاع داشتن، معمولا آن را پی نمیگیرند شاید به این علت که ادبیات مهاجرت را در مقایسه با ادبیات داخل کشور به لحاظ کیفیت در سطح نازلتری میدانند که البته چنین نیست زیرا که در میان ادبیات مهاجرت، برخی آثار خلاقه به چشم میخورد که واجد ارزش و اهمیت انکار نشدنیاند. یکی از این آثار؛ مجموعه داستان «سیب ترش، باران شور»، نوشته بیتا ملکوتی است. نویسندهای که رمان «مای نیم ایز لیلا» و و دو مجموعه داستان «تابوت خالی» و «فرشتگان پشت صحنه» را در کارنامه ادبی خود دارد.
موضوع اصلی داستان های این مجموعه، نوستالژی، تنهایی، آشفتگی، هجران و عشق های از دست رفته است که نویسنده با نثری روان و صیقل خورده، به آنها می پردازد. شیوه روایت ملکوتی در این داستانها، نوعی داستان در داستان یا همان قصه گویی “شهرزاد گونه” است که به صورت سیال ذهن و با لایههایی تو در تو و به هم تنیده به تصویر کشیده میشود. نقطه اشتراک ده داستان، استفاده از فلاشبک های پی در پی است تا خواننده نه به صورت خطی که با توالی زمانی و در هم شکستن آن، با شخصیت ها و گذشتهشان آشنا شود.
اهمیت دیگر داستان های این مجموعه، انتخاب درست زبان شخصیت هاست. نویسنده برای هر شخصیت، زبانی متناسب با او انتخاب کرده که در عمق بخشیدن و باورپذیر کردن شخصیتها، تاثیر بسزایی داشته است. دیالوگهای دقیق و حساب شده نیز از دیگر امتیازات این داستان ها به شمار می رود.
نکته دیگر، هوشمندی نویسنده در عدم درغلتیدن به ورطه سیاستزدگی است که در آن صورت میتوانست یکی از ضعفهای مهم مجموعه به حساب آید. با این حال بوی سیاست بهگونهای غیر مستقیم از برخی داستان ها به مشام میرسد که در حد خود طبیعی هم جلوه میکند زیرا که ادبیات واقعی نمیتواند به کلی خود را از سیاست و تبعات آن جدا سازد.
از آنجا که تعداد داستان های این مجموعه زیاد است، فرصت پرداختن به همه آنها میسر نیست، بنابراین در اینجا فقط به دو داستان ملکوتی خواهیم پرداخت. داستان نخست؛ «سیب ترش، باران شور» است که مجموعه نیز همین عنوان را به خود گرفته است. در این داستان ما با واگویههای زنی روبرو هستیم که وقایع اندوهبار سفری سخت و جان فرسا را بازگو می کند. داستانی قوی که با فلاشبکهای پی در پی و به شیوه سیال ذهن، خروج از کشور زن را به صورتی غیرقانونی و توسط قاچاقچیان انسان به تصویر میکشد. زنی از خانه و وطناش بیرون میزند تا برای نیل به رهایی و دست یابی به زندگی بهتر خود را به آن سوی آبها یا به عبارت دیگر دیار اتوپیایی برساند.؛ البته اگر براستی اتوپیایی در انتظار زن باشد. زن در حین درنوردیدن دشتها وکوههای پر فراز و نشیب، کودکیاش را بخاطر می آورد که در مجاورت دریا و مرغان مهاجر بزرگ شده است و حالا در بزرگی خود نیز به همراه این مرغان دریایی صورتی رنگ، تن به مهاجرتی خواسته یا ناخواسته می دهد که ناخودآگاه ما را یاد داستان «جاناتان مرغ دریایی» ریچارد باخ میاندازد و یا «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی، زمانی که ماهی سیاه کوچولو بدون درنظر گرفتن نصیحت بزرگترها، از زندگی در برکههای کوچک به تنگ میآید و دلش برای رسیدن به دریا پر پر میزند، در عین اینکه از همه خطرهایی که او را تهدید میکند نیز آگاه است. تصویرسازیهای نویسنده با ترکیب سورئال و رئال این هجران، زیبایی خاصی به داستان میبخشد بویژه آنجا که آفتاب، شب ها طلوع میکند و صبحها غروب. در بخشی از این رمان میخوانیم:
” قطار به ایستگاه میرسد. میایستد. درهای قطار باز میشوند. صدها مرغ دریایی از داخل کوپهها به آسمان پرواز میکنند. مرغان دریایی همه صورتیاند. صدها لکهی صورتی آسمان سیاه را لک میکنند. سه روز است که آفتاب شبها طلوع میکند و صبح ها غروب. آخرین مرغ دریایی که پر میزند، درهای قطار بسته میشوند.”
در طول سفر خانواده ای با زن همراه است با دخترکی که در طول سفر مریض میشود به همراه مردی دیگر که چشم های سبز دارد و بوی سیب میدهد و زن عاشق این چشمهای سبز و بوی سیب است، احساسی که به او امید زندگی میبخشد و تحمل این سفر سخت را برایش آسانتر می سازد. زن در میان واقعیت و خیال مرزهای مختلف را در مینوردد، مرزهای ایران، ترکیه، بلغار، صربستان… و سر انجام به خاک آلمان میرسد. اینجا دیگر همه چیز سبز است؛ همانند چشم مرد که سبز بود و بوی سیب میداد. اما دخترک مریض تاب تحمل این همه رنج را ندارد و میمیرد:
“دخترک میمیرد و یک درخت سیب از خاکش میروید … باران دوباره شروع شده… و تمام کمپ بوی سیب میگیرد.” براستی مرز واقعی کجاست؟ وطن واقعی کجاست؟ آنجا که به دنیا آمدهایم؟ یا آنجا که از قید و بند آزاد و رهاییم؟
داستان «جای خالی لنین» نیز صرف نظر از اینکه نویسنده چه عقایدی دارد، داستان متفاوتی از آب درآمده است که با زاویه دید دوم شخص نوشته شده و شیفتگی راوی را به اولین بنیانگذار حکومت سوسیالیستی جهان میرساند. صحبت از بلندترین مجسمه لنین است که سالیان طولانی بر بلندای سرخ شهر پراگ خودنمایی می کرده اما حالا دیگر نشانی از آن ابهت و صلابت خیرهکننده نیست. اینطور بهنظر میرسد که با فروپاشی شوروی، همه آن ابهت فرو ریخت و پوشالی بودن آن بر مردم پراگ آشکار گردید، مردمی که از ابتدا هم دلبستگی چندانی به ایدئولوژی مارکسیسم و بخصوص کمونیسم از نوع روسی آن نداشتند و اگر تقسیمبندی اجباری سران متفقین پس از جنگ جهانی دوم نبود، بعید بود که این مردم رژیم کمونیستی را داوطلبانه بپذیرند و سالهای سال، تن به پذیرش رژیمی ایدئولوژیک و خودکامه بسپارند. عصیان دوبچک و اعتراضهای خیابانی که با سرکوب و دخالت نظامی روسها همراه شد گواهی بر این مدعاست. بدینسان سرانجام مجسمه پر ابهت لنین از فراز تپه سرخ بهگونهای غمانگیز به زیر کشیده میشود تا داستان یکبار دیگر به خوانندگان خاطرنشان کند که حتی با در اختیار داشتن قویترین ابزارهای سرکوب، هیچ اندیشه جزم و بستهای برای همیشه پایدار نمیماند:
“من نمیگویم برویم پی مجسمه. شاید تکه تکه نکرده باشندش. شاید گوشه یک کارخانه متروک رها شده باشد. شاید بشود تکهتکههایش را پشت یک ایستگاه قطار جدا افتاده از قطارها پیدا کرد.”
میتوان بهطور مجزا درباره عناصر مختلف هر یک از داستانهای این مجموعه ارزشمند و تاثیرگذار از جمله درباره ریتم، زبان، دیالوگ های زنده و جاندار، فضا سازی و پایانهای باز آنها نوشت که یقینا در این مقاله نمی گنجد اما یک نکته را نمیتوان نادیده گرفت و آن اینکه هیچوقت نمیتوان از ادبیات معاصر ایران سخن گفت و در مقابلِ ادبیات مهاجرت سکوت اختیار کرد و آثار خوب و ماندگار نویسندگان آن سوی آبها را به هیچ انگاشت.