«به نظر میآید تاریخی که با صلح و صفا گشوده میشود، در جایی در فراسوی خودآگاهی مردم جریان دارد، اما یک تاریخ مشحون از قیامها، ادبارها، اشغالها، آزادسازیها، خیانتها و اشغالهای جدید به مثابه باری سنگین و یادآور همیشگی عدم قطعیت زندگی، به زندگی مردم و شهرها راه مییابد. پراگ بناهای تاریخی یا بناهای یادبود زیادی ندارد اما بناهای بسیاری دارد که در آن مردم بیگناه زندانی، شکنجه یا اعدام میشدند و آنها مهمولا بهترین انسانهای این مملکت بودند. این بخشی از خویشتنداری پراگ است که این زخمها را به نمایش نمیگذارد.»
از کتاب روح پراگ، نوشته ایوان کلیما، ترجمهی فروغ پوریاولی، نشر آگه، ۱۳۸۸
علی مصفا در فیلم «نبودن» که تماما در شهر پراگ، پایتخت جمهوری چک و یا چکیا میگذرد، اتفاقا به دنبال همین زخمهاست. زخمهایی که از پراگ به تهران رسیده و زندگی یک مرد میانسال ایرانی را چنان تحت تاثیر قرار داده که به دنبال جواب سئوالهایش تا پراگ آمده است. آمده تا بفهمد چرا پدرش در پراگ ماندگار شده، آنجا چه میکرده و چرا با یک دختر چکی ازدواج کرده. روزبه به محض ورود به شهر پراگ که به شهر پریان شهرت دارد، با اولین زخم باز روبرو میشود. او برادری در پراگ دارد که خودکشی کرده و در بیمارستانی در کماست.
کتاب «روح پراگ» نوشته نویسنده شهیر چکی که همچنان در ۹۳ سالگی، تاریخ گویای این شهر عجیب و مالیخولیایی است، شامل مجموعه مقالاتی از این نویسنده و روزنامهنگار بنام پراگی است در مورد کودکیش در گتوی «ترزین» که در جریان جنگ جهانی دوم یهودیها را به آنها منتقل کرده بودند و تاریخ هزار سالهی شهر پراگ که همیشه از پی اشغالها و غارتها و کشتارها و شکستها، باز سر برآورده و همچنان به بقای خودش ادامه دهد. در این کتاب به فعل «بردباری» در زبان چکی اشاره میکند که ریشهاش از رنج کشیدن میآید. در فرهنگ چکی، بردباری مساوی با رنج کشیدن است. و این چیزی است که در سرتاسر فیلم «نبودن» علی مصفا نیز نمودی بارز دارد.
برای منی که ۱۴ سال در پراگ زندگی کردهام، عاشق شدهام، ازدواج کردهام، مادر شدهام، عین چهارده سال مبهوت روح سرگردان و فراواقعی شهر و معماریاش بودهام، و عین چهارده سال هر آنچه که روابط میان مردمان را شکل داده، برایم غریبه و گاهی رنجآور بوده است، دیدن فیلم نبودن، سفری است پر از مکاشفه و یادآوری همهی آنچیزی که این شهر را جادویی و دور از دسترس میکند، حتی برای خود مردمانش چه برسد یک انسان شرقی که با یک فرهنگ کاملا متفاوت.
روزبه که نقش آن را خود علی مصفا بازی میکند، بعد از سردی روابط خانوادگیاش، با یک چمدان کوچک راهی پراگ میشود. او از همان ابتدا با شوک فرهنگی روبروست. شهر آرام و بیهیاهوست. ساختمانها در یک خط شگفت انگیز صف کشیدهاند. هیچ ساختمانی کوتاهتر و یا بلندتر از بغلیاش نیست. معماری باروک در قسمتهای قدیمی شهر مبهوت کننده است. ساختمانهای قدیمی صد ساله و دویست ساله و گاهی مربوط به دوران قرون وسطی، زرد، نارنجی، آبی و یا سبز هستند. علی مصفا در دو فیلم دیگرش نیز نشان داده که فضا سازی و لوکیشن برایش مهم است و چه هدیهای بالاتر از این برای فیلمسازی که معماری شهر در فیلم دغدغهاش است. فیلم ریتم کندی دارد و بیشتر روی جزيیات، دیتیلها و فضاسازی متمرکز است. عناصری که شیفتگان سینمایش را بیشتر به سوی آثارش میکشاند. فیلم پر از شاتهایی است که روح بردبار و اثیری پراگ را منعکس میکنند. پنجرهای رو به کلیسا، پردهای که باد به آن تابی مرموز میدهد. مجسمهی مسیحی که ناگهان در پیج یک کوچهی خلوت ظاهر میشود. دسته گلی کنار پیادهرو که معلوم نیست برای چه و برای که گذاشته شده است. کتابهایی کنار هرهی باغ یک خانه که چیده شدهاند کنار هم تا عابری رد شود و یکی از آنها را با خود ببرد. کفتر چاهیهای همیشه حاضر برای تکهای نان. تارهای عنکبوت که انگار صاحب اصلی شهر هستند. مجسمهی زنان عریان، بی هیچ قصد دلبری و فروختن فخر برای زیباییشان.
در فیلمهای آقای مصفا این جزئیات هستند که مهماند و خط داستان را تخت تاثیر قرار میدهند. سینمایی که مخاطب را شاید یاد برگمان میاندازد. در سینمای او نیز موتیفهای بصری نوستالژیک مهماند. گذشته در حال حضور دارد و ندارد. گذشتهای که در هالهای از ابهام است. روزبه از حضور برادرش ولادیمیر خبر ندارد اما ناگهان با خودکشی تنها برادرش روبرو میشود. ولادیمیر خود را از پنجره منزل پدریاش به پایین انداخته و در انتظار مرگ است. مرگی که به نوعی دیگر یقهی پدر را گرفته است. پدر به ایران بازگشته اما دچار آلزایمر است و چیزی از گذشته به یاد نمیآورد. اما ولادیمیر کیست؟ آیا او بخشی از روزبه نیست؟ آنجایی که روزبه تمرین زبان چکی میکند تا یاد بگیرد به چکی بگوید: «من از پنجره پرت شدم». روزبه در زبان گم شده است. همانطور که ولادیمیر در هویتی بین ایرانی بودن و چکی بودن گم شده بوده است. زبان چکی یکی از سختترین زبانها برای یادگیری است. روزبه مسیر سختی برای یافتن پرسشهایش دارد. و این مفهوم سرگشتگی در تدوین فیلم نیز تنیده شده است. حرکت آرام دوربین نیز با ریتم آرام شهر هماهنگ است. و پردههایی که نقشی پررنگ در تصاویر دارند هم در روح شهر مستتر هستند. انگار همه چیز را تنها میشود از پشت پردهها دید. تار و محو و پر از ایهام و تخیل. علی مصفا همانطور که در فیلم بستنی «ابسنت» میخورد، نوشیدنی مشهوری در چک که میتواند توهمزا باشد، در تمام فیلم بین واقعیت و توهم، بین رویا و حقیقت در نوسان است و این ویژگی مهم آثار اوست.
فیلم با شکستی دیگر برای شهر، به مثابه شخصیت دوم فیلم و برای روزبه، شخصیت مرکزی تمام میشود. قهرمانی در کار نیست. پدر روزبه، که زمانی قهرمان ذهن پسرش بوده، در سیاست، در زندگی و درعشق، یک بازندهی تمام عیار است. و اینجاست که بودن به نبودن میرسد. آیا بردباری شهر پراگ، میتواند، این فقدان بزرگ را، این زخم عمیق روح و جان روزبه را در خود جا دهد؟ فیلم جواب این پرسش را به ذهن مخاطب واگذار میکند.
فیلم نبودن با بودجه محدود و با تهیهکنندگی دو کشور چک و اسلواکی ساخته شده. فیلم مستقلی که امکان اکران در ایران را نیافت و تنها فرصت نمایش خانگی پیدا کرد. فیلمی مهم در سینمای مستقل ایران که شهر پراگ را یک بار دیگر در اثری شاخص جاودانه کرده است. روح خستهی یک شهر مرکزی اروپا، به اضافهی ذهن عاصی یک هنرمند مکاشفهگر شرقی، در پیوندی عمیق بین سیاست، فلسفه، فرهنگ و عشق. «نبودن» را باید بیشتر از یک بار دید.