فیلم «قصه عشق» همانطور که از نامش انتظار میرود؛ یک ملودرام عاشقانه بر محور رابطۀ جاودانگی عشق و ناکامی است که آیینه زمان، جامعه و مردمان زمان خود است، اما به گستره روزگار بسط پیدا میکند. راز خاطرهانگیزی آن از پسِ گذر بیش از پنج دهه نیز همین رویکرد ساده و بیادعا به نامکرر بودن حکایت عشقهای نافرجام در طول تاریخ است. آرتور هیلر، کارگردان کانادایی-آمریکایی عرصۀ تلویزیون و سینما بود که در طول پنج دهه فیلمهای متعددی عمدتاً در حیطۀ کمدی و عاشقانه ساخت. فیلمسازی که زندگی شخصیاش مصداقی از یک عاشقانۀ کمنظیر به وسعت هفتاد سال بود. ۶۸ سال زندگی مشترک او، با مرگ همسرش در سال ۲۰۱۶ به نقطۀ پایان رسید و دو ماه بعد هم خودش بدرود حیات گفت! وقتی سال ۱۹۷۰ اریک سیگال، استاد ادبیات کلاسیک دانشگاه ییل «قصه عشق» را در قالب یک فیلمنامه به کمپانی کلمبیا پیکچرز فروخت، کمپانی تصمیم گرفت ابتدا رمان آن را منتشر کند که تبدیل به اثری پرفروش و به بیست زبان زنده دنیا ترجمه شد.در همین سال بود که هیلر گام در مسیر ساخت فیلمی بر اساس این رمان پرفروش نهاد که میتوانست انتخابی چالش برانگیز باشد. چراکه اغلب آثار ادبی پرفروش به دلیل قرابت و تعلق خاطر خواننده و تصویری که از جهان قصه در ذهن ساخته میشود، در فاصلۀ راهیابی از روی کاغذ بر پرده نقرهای، رنگ باخته و انتظارات را برآورده نمیکنند.اما هیلر بهواسطۀ کارگردانی ساده و بیتکلف، در عین توجه به نقاط مغفول رمان در فضاسازی، خلق اتمسفر، جهانی آمیخته به رنگ و پیرنگ، تکیه بر پیشینه و خاستگاه کاراکترها و کدگذاری برای ارجاع به جامعه آمریکا در بحبوحه دهۀ هفتاد میلادی، توانست فیلم را واجد شخصیت تصویری و روحی مستقل و به تعبیر بسیاری، قوام یافتهتر از رمان اصلی کند. بهخصوص موفقیت در چالش انتخاب بازیگران جوان برای ایفای نقش این دو عاشق، الیور (رایان اونیل) و جنیفر/ جنی (الی مک گرو) از میان کاندیداهای نامی و گمنام متعدد و تستهای بیپایان، نقش مهمی در رسیدن به بهترین گزینهها و تأثیرگذاری فیلم داشت.همچنین موسیقی تاریخساز فرانسیس لِه؛ آهنگساز فرانسوی (که بعدتر ترانه «از کجا شروع کنم» اندی ویلیامز روی آن قرار گرفت) فراتر از این فیلم تبدیل به یک اثر جهانی تا امروز و فرداهای نیامده، شد و عنوان برترین موسیقی عاشقانه تمام ادوار را به خود اختصاص داد.«قصه عشق» نامزد دریافت هفت جایزه اسکار از جمله بهترین بازیگر نقش اول زن و مرد، موسیقی، فیلمنامه، کارگردانی و فیلم شد که تنها اسکار موسیقی را به دست آورد. اما در جوایز گلدن گلوب برنده جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن، موسیقی، فیلمنامه، کارگردانی و فیلم شد. محور این درام عاشقانه بر آشنایی دو دانشجوی جوان و پرشور از دانشگاه هاروارد است که از تضاد و تقابل به تعامل و همدلی و نهایتاً عشقی شورانگیز میرسند که سرانجامی تراژیک به دنبال دارد.الیور؛ دانشجوی حقوق و از طبقۀ اشرافی و جنی؛ دانشجوی موسیقی و از طبقۀ معمولی/ فرودست که به نظر میآید هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارند. اتفاقاً جرقه آشنایی آنها از یک درگیری آغاز میشود که بر مبنای همین تضاد کلیشهای اولیه یعنی اختلاف طبقاتی بنا شده، اما پرداختی جزئی نگرانه باعث شده در این کلیشه متوقف نماند. یکی از نکاتی که منجر به خوانشی متمایز از رابطۀ عاشقانه مبتنی بر اختلاف طبقاتی الیور و جنی شده، شخصیتپردازی کاراکتر الیور و دافعۀ منش متفرعنانه و اشرافی پدر بهعنوان نماینده این طبقه برای او یا به گفته بهتر شکاف نسلی جامعه آن روزگار آمریکا است.همین کد کاربردی کافیست تا در کشوقوس حادثه عشق، برای الیور کفه ترازو به سمت جنی سنگینی کند تا به این شکاف دامن زده و به خواستههای پدر، خانواده و طبقۀ خود پشت پا بزند. شکافی که با عدم یاری پدر در درمان جنی و مرگ او، تبدیل به فروپاشی قطعی رابطۀ این دو نسل میشود.اینجاست که مخالفت و تضاد بین آنها، فراتر از این کاراکترها و قصۀ محوری، واجد تعمیمپذیری شده و در عین ارجاع به جامعۀ آمریکای دهۀ هفتاد، به تناسب هر زمان و مکان و جغرافیایی بسط یافته و حدیث عشق بر بستر تضادها را بهروز نگه دارد.جامعۀ آمریکایی که اختلاف طبقاتی، شکاف بین نسلها، مرگ/ خودکشی جوانان و تبعات جنگ ویتنام از ویژگیهای آن بود و این مؤلفهها به شکل نامحسوس و ظریف در لایههای درام نشانهگذاری شده بود. جنگی که اسطوره شکستناپذیری ایالات متحده را در جهان و بهخصوص میان مردم عادی خدشهدار کرد و خشمی ریشهدار را به لایههای مختلف روابط اجتماعی تزریق کرد که در پیریزی تفکریِ رابطه الیور و جنی و همچنین مخالفت پدر الیور با این رابطه و ازدواج آنها که منجر به ترک کردن خانه و خانواده از سوی الیور شد، نقشی غیرقابل انکار داشت.کلیت «قصه عشق» از آغاز تا پایان در قالب یک فلاش بک با روایت الیور به مخاطب فرضی به تصویر درمیآید (درباره دختر ۲۵ سالهای که مُرده چی میتونی بگی؟) مرد جوانی که در نمای ابتدایی، پشت به دوربین همچون تاشی قهوهای رنگ بر پهنۀ برفی و یخزده پیست روباز پاتیناژ نشسته و از پشت فنسها این خالیِ بزرگِ منجمد را نظاره و خاطراتش را مرور میکند تا نمای پایانی که همین پلان از زاویهای دیگر بازسازی شود.در فاصلۀ این دو نما، روایت تولد تا مرگ یک عشق با چاشنی سهمناکِ فقدان، بر بستری از مناسبات، رفتار، کنش و واکنشهای روزمره به گونهای جاری شده که به بار احساسیِ آن، بیش از آنچه هست، دامن زده نشود. درواقع سعی شده مسیر این تراژدی بهواسطۀ آسیبشناسی رفتارها و ریشهیابی خاستگاه کاراکترها، جامعه و… تعمیق پیدا کند.به همین دلیل به ورطۀ شعارزدگی و اغراق سقوط نمیکند بلکه با شیبی ملایم مخاطب را به یکی از تجربههای شخصی خود یا اطرافیانش پیوند میزند تا همدلی و همراهی با بنیان این درام عاشقانه متأثر از رویکردهای انسانی تعمیق یافته باشد نه چیز دیگر.این همان سویهای است که حتی دیالوگهای فیلم را واجد شناسنامهای مخصوص به خود کرده و در طول زمان به آن هویتی مستقل داده است. همچون دیالوگ معروف و نمادین (عشق یعنی هرگز نگی متأسفم) که به یکی از نقل قولهای مشهور تاریخ سینما تبدیل شده و در زمره جملات برتر انجمن ملی فیلم آمریکا قرار گرفته است.
مطالب پیشین: