حال که تکنولوژی (هوش مصنوعی) گستاخانه و بیپروا به قلمروی هنرِ دست متبحر هایائو میازاکی و رنجِ انیماتورهای جیبوری هم رحم نمیکند، تصور آن که چند صباحی بعد لشکرکشی را تا آنجا ادامه دهد که فرصت پناهبردن به حریم امن خاک را نیز از مردگان دریغ کند، دور از ذهن به نظر نمیرسد؛ «کفنها» (The Shrouds) درست با همین مضمون افتتاح میشود. «کفنها» هولناک است نه به دلیل وجود قاتلین و رباتها و زامبیها و اشباح و اجنه، بلکه به دلیل قرابت داستانش با زندگی روزمره خودمان؛ حتا تکنولوژیها در فیلم از جنس تخیلات سایبرپانکی ریدلی اسکات در «بلید رانر» یا ربات انساننمای الکس گارلند در «اکس ماکینا» نیستند؛ این بار اختراعی هوشمندانه و دستیافتنی، وحشت به جانمان میاندازد؛ این بار هوش مصنوعیای به ظاهر مفید و دوست و همراه – که گاه به حیوانی بیخطر چون کوالا نیز بدل میشود – رنج را به پروتاگونیست تحمیل میکند؛ رنجی با شمایل هولناک آخرین روزهای زندگی معشوقهای از دست رفته.
«کفنها» دربارهی سرمایهداریست به نام کارْش (وینسنت کسل) که سرطان، همسرش (دیانه کروگر) را به کام مرگ میکشد. او به نفرینی مبتلاست: تماشای ذره ذره نابودی زنی که دیوانهوار عاشقش بود. این حسرتِ در آغوش کشیدن همسر در روزهای پایانی عمرش و سپس از دست دادنِ او، بذر ایدهی ساخت کفنهایی هوشمند با قابلیت تماشای متلاشیشدن اجساد خفته در آنها را در ذهن او میکارد. گویی اینبار اوست که دست از سر این نفرین شوم برنمیدارد. کفنها ساخته میشوند و اتفاقاً مورد استقبال نیز قرار میگیرند. قصهی «کفنها» با حمله عدهای ناشناس به این قبور مدرن و تخریب آنها آغاز میشود؛ حال کارش میماند و کشف معمایِ این خرابکاری.
آخرین ساختهی دیوید کراننبرگ نامهی عاشقانهای است به همسرش کارولین که در سال ۲۰۱۷ بر اثر سرطان از دنیا رفت. و برای فیلمساز چه زبانی نابتر از زبان تصویر برای بیانِ این غم. «کفنها» اما چیزی بیش از یک ادای احترام ساده است؛ کراننبرگ غمش را تفکر آخرالزمانیاش پیوند زده و فیلمی ساخته به بیان ژانری «بادی هارر» و به بیان احساسی «هشداری برای بشر و سرانجامِ دهشتناکش»؛ چه چیز هولناکتر از شکستن حریم امن برای زندگان و مردگان. زندگان محکوماند به این که روزی مشتی کُد، تن زخمی همسرشان را به سخره گیرد و مردگان محکوماند به بدلشدن مزارشان به سیرکی برای بازماندگان. کراننبرگ پا را فراتر نیز میگذارد و امکان خودنمایی جلوهگرانه ژانر علمی-تخیلی را نیز از اثر سلب میکند؛ کارش تسلا سوار میشود، موبایلش آیفون است و هانی، دستیار هوش مصنوعیاش، تفاوت چندانی با هزاران ابزار در دسترس کنونی ندارد و اما اختراعش. در حقیقت این کفنهای نوآورانه هم چندان دور از تصور نیستند؛ کارش تنها چند گام در رویاهای ریچاد نیکسون فراتر رفته و آن دستگاههای شنود و دوربینهای مداربسته را – با کمی آبوتاب و تزئین – به جان کالبد انسان و مزار آن مردگان بختبرگشته نیز انداخته است. «در نهایت این تبدیل به بخشی از هر انسان سالم و زندهای میشه.» و این شاید تنها گزارهی بیحیلهای است که در طول «کفنها» از دهان موری (گای پیرس) خارج میشود.
پروتاگونیست «کفنها» هم قربانیست، هم قاتل؛ هم قربانی یک برنامهنویس دیوانه و هوشمصنوعی شیطانیاش و هم مخترع ابزاری جدید؛ کارش آلفرد نوبل قرن بیستویک است. این تلفیق قطب خیر و شر از کارش کاراکتری چند وجهی ساخته؛ تصمیمات او در طول دو ساعتِ فیلم، نه کاملاً برخواسته از هوش شیطانیاش است و نه کاملاً نتیجهی غلیان احساسات انسانی؛ درست همانگونه که ساخت آن کفنها هم حکم سرمایهگذاری در ایدهای درخشان دارد و هم نوعی مکانیزم دفاعی برای مصون ماندن از این سوگ. روابط جنسی متعدد او نیز بر مبنای این پیچیدگی پرداخت شده است؛ تاجر پنجاهساله گاه بروس وین درونش را به کار میگیرد و گاه پریشانحال به هر فرصتی برای دوباره در آغوشکشیدن همسرش چنگ میزند؛ خواهر زنش، تری (دایانه کروگر)، یادآور جسم از دست رفته بِکاست و سو-مین (ساندریان هالت) تداعیگر آن عشقِ مثلهشده؛ چنین است که در سکانس پایانی بکا را با شمایل سو-مین در کابوس ملاقات میکند.
فیلمنامهی «کفنها» با طرح معمای تخریبِ قبرها جان میگیرد، اما رفته رفته بیاهمیت بودن این موضوع نمایان میشود؛ چنان که در سکانسهای پایانی فیلم نیز دستِ موری رو میشود و همه چیز خلاصه میشود در نقشهای احمقانه برای انتقام از مردی که با همسر این برنامهنویس رابطه برقرار کرده بود. هدفِ کراننبرگ از این سرگیجهی دو ساعته چیزی جز به تصویرکشیدن اهریمنهای خوشپوش نیست؛ موجوداتی که به هر قیمتی – خواه عذاب دادن مردگان باشد یا زندگان – در جستجوی اهدافشان هستند و کنایی آن که گاه خودشان هم نمیتوانند از فروریختن آوار بنایی که تخریب کرده بودند، جان سالم به در ببرند.
کراننبرگ ابتدا طرح اولیهی «کفنها» را در قالب سریالی ده قسمتی به نتفلیکس پیشنهاد داد. در نهایت توافق میانِ طرفین حاصل نشد، پروژه به سرانجام نرسید و این کارگردان باسابقهی کانادایی نیز مدیوم «کفنها» را به سینما تغییر داد. اثر اما نتوانسته کاملاً آن پوستهی تلویزیونی را کنار بگذارد و صدحیف که اغلب مشکلات فیلم از نیز همین موضوع نشات میگیرد. نخست، هر چه تلاش کنیم حواسمان را به به جهانبینی کراننبرگ و لحظات عاشقانهی کارش و بکا معطوف کنیم، فیلمنامهی مشوش، شلوغ و گنگ اثر سرانجام چیره میشود. گویی این کارگردان باسابقهی کانادایی نتوانسته از ایدههایش برای سریال دل بکند و تلاش کرده همهی آنها را در فیلمی دو ساعته خلاصه کند. نتیجه آن است که موری، اکلر و ژائو بدل به اشباحی میشوند که گاه جلوی دوربین حاضر میشوند. و اما واقعیت دربارهی فیلمبرداری و طراحی صحنه غمانگیزتر از فیلمنامه است؛ این سبکِ فیلمبرداری شاید مناسب اپیزودی از سریال «بلک میرر» باشد، اما برای سینما چیزی کم دارد و آن روایتگریست. در چنین فیلمی که مضمون بر داستان غالب است، دوربین میتوانست جلوههایی دیگر از این آخرالزمان را به تصویر بکشد، حال آن که به گوشهای میخزد و همهی وظایف را به دیالوگها، بازیگران و طراحی گریم محول میکند.
دستِ آخر «کفنها» فیلمیست که میتوانست مکاشفهای باشد در باب همزیستی انسان با بدیمنی مدرن، اما فیلمنامه و فیلمبرداریاش توانِ تحملِ سنگینی مضمون را ندارند و همین سبب میشود آخرین فیلم کراننبرگ الکن باقی میماند. آری! او نامهی عاشقانهای نوشته به غایت عمیق اما روی کاغذی ارزان و مچالهشده.