در جامعهای که بحرانهای سیاسی و امنیتی در بالاترین سطح قرار گرفتهاند، تمایز میان «وطن» و «دولت» بیش از هر زمان دیگری موضوعیت یافته است. مفهومی که شاید در روزهای صلح و ثبات در سایه قرار گیرد، اما در دوران جنگ و اضطراب به مسئلهای محوری تبدیل میشود.
ایران امروز نمونه روشنی از این وضعیت است؛ کشوری با تاریخ و فرهنگی کهن، هویتی چندلایه، و جامعهای که خود را بخشی از این تاریخ و فرهنگ میداند، اما در برابر حاکمیتی قرار دارد که از نظر بسیاری از شهروندان، مشروعیت اخلاقی و نمایندگی سیاسی خود را از دست داده است. این شکاف در شرایطی رخ داده که دولت حاکم، همچنان ابزارهای سرکوب، تبلیغات و قدرت نظامی را در اختیار دارد، و در سطح بینالمللی بهعنوان نماینده رسمی کشور شناخته میشود. اما در داخل، بخش گستردهای از مردم احساس میکنند نه در ساختار آن مشارکت دارند و نه با اهداف و رویکردهای آن همراهند.
امروزه و در چنین شرایطی برای بسیاری از ایرانیان وطن مفهومیست فراتر از ساختارهای قدرت؛ وطن سرزمینی تاریخی، فرهنگی، و عاطفیست که میتواند حتی بدون دولتِ نماینده نیز زنده بماند. این جدایی زمانی بحرانیتر میشود که دولت خود را معادل وطن معرفی میکند، و هرگونه مخالفت با سیاستهای آن را خیانت به وطن مینامد. چنین قرائتی، مخالفان را در تنگنای اخلاقی قرار میدهد: یا باید سکوت کنند و همدست وضع موجود باشند، یا با انتقاد از دولت، متهم به بیوطنی شوند.
در واقع، در میان این واکنشها یک نکته بهصورت مکرر ظاهر شد: جداسازی رژیم از وطن. جملاتی چون «ما با رژیم نیستیم، با مردمایم»، «این جنگ برای ما نیست، برای بقای آنهاست»، و «ایران یعنی مردم، نه دولت» بارها در کامنتها، پستها و یادداشتهای شهروندان تکرار شد. این نگاه، بازتاب تحولی در ادراک عمومی است؛ تحولی که در آن مردم میکوشند وابستگی فرهنگی و عاطفی خود به وطن را حفظ کنند، بدون آنکه مجبور باشند با ساختار حاکمیت همذاتپنداری کنند.
از لحاظ فلسفی، چنین موقعیتی را میتوان نوعی «بیدولتی در وطن» دانست. برخلاف بیتابعیتی کلاسیک که در آن فرد از دولتِ متبوع خود اخراج میشود و رسماً در جغرافیای دیگر آواره است، در اینجا شهروندان در مرزهای رسمی کشور زندگی میکنند، اما دولت را بیگانه با خود مییابند. آنان خود را نه پناهنده میدانند، نه تبعیدی، اما بهلحاظ روانی، فرهنگی و سیاسی در وضعیت انزوا قرار گرفتهاند—گویی «در وطن، بیوطن» هستند.
این دقیقاً همان وضعیتیست که ادوارد سعید، اندیشمند تبعیدی فلسطینی، در مقالهی مهم خود «تأملاتی درباره تبعید» به آن پرداخته است. ادوارد سعید (۱۹۳۵–۲۰۰۳)، اندیشمند فلسطینی-آمریکایی، زادهٔ اورشلیم (بیتالمقدس) تحت قیمومت بریتانیا بود و پس از تشکیل اسرائیل در سال ۱۹۴۸، خانوادهاش آواره شدند. سعید بخش عمده عمرش را در تبعید—نخست در مصر و سپس در ایالات متحده—سپری کرد و این تجربهٔ شخصی را به بینشی گسترده دربارهٔ تبعید و هویت بدل ساخت. او در مقالهٔ مشهور خود با عنوان «تأملاتی دربارهٔ تبعید» تأکید میکند که تبعید، حالتی گسسته و ناپیوسته از هستی است؛ تبعیدیان از ریشهها، سرزمین و گذشتهٔ خود بریده شدهاند. این بریدگی، هرچند دردناک است، اما به باور سعید میتواند به فرد دیدی یگانه ببخشد: نوعی چشمانداز «بیرونی» که او را قادر میسازد نقدی عمیقتر بر ناسیونالیسم تنگنظرانه وارد کند.
او تصریح میکند که مرزها و حد و حدودی که ما را در پناه قلمروهای آشنا نگه میدارند، گاهی میتوانند همچون زندانهای ذهنی عمل کنند که از آنها بیدلیل و فراتر از اندازه دفاع میکنیم. به بیان دیگر، وطندوستی اگر از حد بگذرد و به تعصب مرزی بدل شود، میتواند آزادی اندیشه و همبستگی انسانی را به بند کشد. از نگاه سعید، روشنفکر تبعیدی نقش مهمی ایفا میکند: چه تبعید او فیزیکی باشد، یعنی زندگی در بیرون از وطن، و چه ذهنی و سیاسی، یعنی زندگی در حاشیه و انزوای درون وطن تحت حکومتی سرکوبگر. در هر دو صورت، روشنفکرِ بهحاشیهراندهشده میتواند درد جدایی را به نیرویی برای تفکر نقادانه بدل کند. سعید تأکید دارد که چنین فردی، اگرچه رنج فراق از وطن و یا سرخوردگی از وضعیت آن را عمیقاً درک میکند، اما همین فاصله است که به او امکان میدهد با آزادی بیشتر، نقصها، ظلمها و اسطورههای حاکم را به چالش بکشد.
به طور خاص، سعید در مقام یک فلسطینی تبعیدی، عشق عمیقی به وطن فلسطین داشت و برای حقوق مردم خود مبارزهای فکری و فرهنگی انجام داد. اما این عشق، هرگز او را به یک ملیگرای کور بدل نکرد. او همزمان منتقد جدی برخی روشهای رهبری فلسطینی بود و خواهان همزیستی مسالمتآمیز با «دیگری» (اعم از یهودیان اسرائیلی) در چارچوبی عادلانه و انسانی. او مفهوم «هویت در تبعید» را مطرح میکند؛ هویتی که در آن، فرد آواره به جای تسلیم شدن به نوستالژی فلجکننده یا تنفر کور، میآموزد که چگونه میتوان همزمان به ریشههای خود وفادار ماند و افقی فراتر از مرزهای تنگ ملیگرایی در پیش گرفت.
او خود تجسم چنین هویتی بود: همیشه خود را عرب فلسطینی میدانست، زبان عربی و میراث فلسطین را عزیز میشمرد، اما زندگی در غرب و قرار گرفتن در متن جهانی از فرهنگها، او را به روشنفکری دلسوز و متعهد برای بهبود شرایط کشورش بدل کرد. سعید اصطلاح «در وطن فرهنگی خود نبودن» را برای توصیف وضعیتی بهکار میبرد که در آن بسیاری از روشنفکران شرقی، اگرچه جغرافیایی در وطن خویشاند، اما به لحاظ فکری در وطن فرهنگی خود زندگی نمیکنند. این سخن، ناظر بر نوعی بیگانگی در وطن است—وضعیتی که انسان، حتی زمانیکه در کشور زادگاهش زندگی میکند، ممکن است در آن احساس کند در خانه نیست؛ بهویژه اگر حکومت و فرهنگ رسمی با ارزشها و آرمانهای او بیگانه باشد.
در مجموع، پیام سعید روشن است: عشق به وطن، اگر راستین باشد، الزاماً با دولت یا رژیم خاصی همسان نیست. انسان میتواند عمیقاً به خاک، تاریخ و مردم خود دلبسته باشد و در عین حال، به نام همان عشق، ظلم و کژکارکردی حاکمان را افشا کند و از آزادی، عدالت و حقیقت دفاع نماید.
والتر بنیامین (۱۸۹۲–۱۹۴۰)، فیلسوف و منتقد فرهنگی یهودی آلمانی، نمونهای گویا از روشنفکری است که میان دلبستگی به فرهنگ زادگاه و بیگانگی سیاسی با دولت خود، سرگردان بود. بنیامین بخش عمدهی زندگیاش را در مهاجرت و فرار از دست نازیها گذراند و سرانجام هنگام تلاش برای گریز به آمریکا، در مرز اسپانیا جان باخت. او هرگز فرصت نیافت که در سرزمین آبا و اجدادیاش—آلمان—احساس امنیت یا تعلق کامل کند. هانا آرنت در یادداشتی دربارهٔ او مینویسد: «آیا او هرگز در آلمانِ سدهٔ بیستم احساس در وطن بودن کرد؟ حق داریم اگر در این تردید کنیم.»
بنیامین هرچند مستقیماً نظریهپردازی کلاسیک درباره وطن و دولت ارائه نکرد، اما زندگی و آثارش لبریز از حس آوارگی، عبور از مرزها، و نقد قدرت و خشونت سیاسی است. نوشتههای او سرشار از درک و تحسین عمیق نسبت به فرهنگ آلمانی و اروپاییست؛ اما همزمان، انتقاد تند و ماندگاری از ساختارهای قدرت بهویژه در دوران سلطه نازیها در آنها دیده میشود. در جستاری با عنوان «نقد خشونت»، به مفهوم قدرت حاکم و نقش قانون در حفظ سلطه میپردازد و از منظر اخلاقی آن را زیر سؤال میبرد.
همچنین در «تزهایی دربارهٔ فلسفه تاریخ»، از وضعیت اضطراری دائمی سخن میگوید که بهجای استثنا، قاعدهی زیست فرودستان شده است—و آن را مستقیماً به سازوکارهای سرکوب در آلمان نازی پیوند میزند. بنیامین با نگاه بدبینانهای که به تجربهی زیستهاش در آلمان نازی داشت، پیشبینی میکرد که در قرن بیستم، بسیاری افراد مانند خودش دچار نوعی بیسرزمینی و بیدولتی خواهند شد؛ یعنی تعلق فرهنگی خواهند داشت، اما پشتوانهی سیاسی نخواهند یافت. مرگ تراژیک او—خودکشی در مرز اسپانیا، زمانیکه با تهدید بازگرداندهشدن به دست نازیها مواجه شد—نمادی تلخ و تکاندهنده از سرنوشت روشنفکری است که میان عشق به جهانی از فرهنگ (کتابها، شهرها، خاطرات) و فقدان امنیت سیاسی، سرگردان بود.
بدینسان، والتر بنیامین را میتوان نمونهای برجسته دیگری از «هویت تبعیدی» دانست: هویتی که نه در چارچوب یک دولت خاص، بلکه در شبکهای از زبانها، مکانها و حافظهها ریشه دارد. هویتی که وطنش نه بر اساس مرز، بلکه بر پایهی معنا و فرهنگ تعریف میشود.
در ایران امروز، این دو نگاه چالش برانگیز به رابطه دولت و وطن میتواند راهگشا باشد. وطن را باید از دولت پس گرفت نه با خشونت صرف، بلکه با احیای حافظهی مردمی، فرهنگ مستقل، زبان آزاد و مقاومت اخلاقی. همانگونه که سعید مینویسد، اگر دولت دیگر ما را نمایندگی نمیکند، باید از درون این بینمایندگی، صدای تازهای برآورد. صدایی که نه نفی وطن است، و نه تأیید رژیم؛ بلکه نوعی بازتعریف رادیکال از وطن، بهمثابه امری انسانی، تاریخی، و پر از امکان.
این اندیشه، امروز برای بسیاری از ایرانیان که احساس میکنند در وطن خود نیز بیگانهاند، معنای ویژهای دارد. بهویژه نسل جوان، که در سالهای اخیر نقش اصلی را در جنبشهای اعتراضی داشتهاند، از سرکوب سیستماتیک، سانسور، محرومیت از آینده، و انکار حقوق ابتدایی خستهاند. بسیاری از ایرانیان نسبت به گفتمان رسمی، نمادهای دولتی، زبان حاکم و افقهای ایدئولوژیک احساس بیگانگی عمیق دارند. از نظر اجتماعی شهروندند، اما از نظر سیاسی تبعیدیاند. این تبعید نه بهمعنای خروج، بلکه بهمعنای بیرونماندن از مشروعیتبخشی رسمی است. در چنین فضایی، هرچه دولت بیشتر بر انحصار معنای «وطن» اصرار میورزد، شهروندان بیشتری به تبعید درونی رانده میشوند. همین احساس آنها، در شعارهای خیابانی و شبکههای اجتماعی بهوضوح بیان شده است. جملههایی مانند «میجنگیم، میمیریم، ایران را پس میگیریم» بهخوبی نشان میدهد که برای بسیاری، ایران جاییست که باید از سیطرهی رژیم بازپس گرفته شود—جایی که همزمان با سقوط دولت از میان برود.
واکنشهای اینچنینی را باید بازتاب نوعی مقاومت در برابر مصادرهی وطندوستی دانست. هنگامی که دولت، وفاداری به خود را مترادف با عشق به وطن میگیرد، و منتقدان را «وطنفروش» مینامد، شهروندان برای حفظ هویت ملی خود، چارهای جز تفکیک این دو ندارند. آنان میکوشند نشان دهند که عشق به ایران، نه تنها با مخالفت با جمهوری اسلامی در تضاد نیست، بلکه دقیقاً بهخاطر این عشق است که باید سیاستهای مخرب، ناکارآمد و جنگطلبانه را به چالش کشید.
در واکنش به چنین فضایی و در پی حملات خارجی به خاک ایران و بهویژه بمباران مراکز نظامی و امنیتی، دو نگاه غالب در میان افکار عمومی ایرانی شکل گرفته است:
راه اول، بر دفاع بیقید از کشور در برابر هرگونه تجاوز خارجی تأکید دارد—حتی اگر این دفاع به معنای همراستایی موقت با دولتی باشد که مشروعیت خود را از دست داده است.
راه دوم، بر استقبال ضمنی یا آشکار از حمله خارجی استوار است، با این امید که چنین حملاتی بتواند زیرساختهای نظام را نابود کند و راه را برای سقوط جمهوری اسلامی هموار سازد—حتی اگر این مسیر به بهای ویرانی شهرها و مرگ غیرنظامیان باشد. این رویکرد با شعارهایی مانند «آزادی هزینه دارد» توجیه میشود.
راه اول: وطندوستی انفعالی
در نگاه اول، بخشی از جامعه، چه از سر وطندوستی و چه از سر ترس از بیثباتی، بهسرعت در موضع دفاع بیقید از ایران قرار میگیرد. این موضع بر این باور استوار است که «در زمان جنگ، باید اختلافات را کنار گذاشت» و «وقتی خاک در خطر است، همه باید متحد پشت پرچم بایستند». در این نگاه، حتی اگر حکومت ناعادلانه باشد، اولویت با «وطن» است، و چون دولت نمایندهی رسمی آن است، باید فعلاً با آن همراه شد تا تهدید خارجی رفع شود.
در این نگاه، این استدلال جذاب و حتی شریف بهنظر میرسد. کسی که کشوری را دوست دارد، چگونه میتواند هنگام بمباران شهرها، از مخالفت با دولت حرف بزند؟ چگونه میتوان از ظلم رژیم گفت، وقتی کشوری خارجی موشک به سمت فرودگاهها، بیمارستانها یا زیرساختهای حیاتی پرتاب میکند؟
اما مشکل این رویکرد در اینجاست که دقیقاً در لحظهی بحران، مرز وطن و دولت را پاک میکند. این نگاه میخواهد به نام «حفاظت از وطن»، سکوت در برابر ظلم را توجیه کند. گویی هر انتقاد از دولت، در لحظهی جنگ، خیانت است. در واقع، این دیدگاه—ناخواسته یا آگاهانه—دولت را با وطن یکی میگیرد، و هرگونه صدای مستقل را سرکوب میکند. در عمل، این نگرش تبدیل میشود به همان چیزی که حاکمان میخواهند: بسیج ملی پشت رژیمی که مشروعیتش را در چشم بسیاری از دست داده. رژیمی که سالها مردم را سرکوب کرده، ناگهان در لحظهی حمله خارجی، ادعای نمایندگی همهی ملت را میکند. و آنهایی که از سر ترس یا وفاداری، به نام وطن، این نمایندگی را تأیید میکنند، در واقع ناخواسته به دوام همان نظام کمک میکنند—نظامی که بسیاری میخواهند از آن عبور کنند.
از نظر اخلاقی نیز، این نوع «وطندوستی اضطراری» خطرناک است. چون وفاداری به وطن، باید بتواند همراه با نقد قدرت باشد. دفاع از خاک نباید بهانهای برای انکار درد مردم، خشم فروخوردهی سالها سرکوب، یا فریاد زنان و مردانی باشد که هنوز در زنداناند، یا در خیابانها کشته شدهاند. وطن، فقط مرز جغرافیایی نیست؛ مجموعهایست از مردم، ارزشها، زبان، حافظه، فرهنگ و رؤیا. اگر دولت، بر ضد این مردم عمل کرده باشد، همراهی با آن، ولو در زمان جنگ، نه دفاع از وطن، بلکه پاککردن صورتمسئله است.
در نهایت، این رویکرد میکوشد با ارجاع به خطر خارجی، هرگونه نقد داخلی را خاموش کند. این همان منطقی است که جمهوری اسلامی بارها از آن استفاده کرده: «در خطر خارجی، اختلافات داخلی را کنار بگذارید.» اما تجربه نشان داده است که رژیمها، از این موقعیتها برای تثبیت سرکوب استفاده میکنند، و پس از رفع تهدید، باز هم مردم را همانگونه که بودند، فراموش میکنند.
بنابراین، راه اول—دفاع بیقید از کشور بدون تفکیک میان وطن و دولت—راه امنی نیست. اگر قرار است از وطن دفاع کنیم، باید روشن کنیم که کدام وطن را میخواهیم حفظ کنیم: وطنی برای همهی مردم، یا وطنی که تنها در لحظهی تهدید، مردم را به سکوت میخواند و پس از آن، دوباره سرکوبشان میکند؟
دفاع از وطن، بدون نقد دولت، سرانجامی جز تقویت همان قدرتی ندارد که بسیاری در پی عبور از آن هستند. پس اگر دفاعی هست، باید مشروط باشد: دفاع از مردم، نه از حاکمان؛ دفاع از خاک، نه از ایدئولوژی؛ دفاع از آینده، نه بازتولید گذشته
راه دوم: آزادی بر ویرانهها
در سوی مقابل، راه دوم قرار دارد؛ نگاهی که از سر خشم و خستگی از وضعیت موجود، یا بهدلیل بیاعتمادی مطلق به هرگونه تغییر از درون، به استقبال از حملهی خارجی میرود. در این دیدگاه، حمله به مراکز نظامی و زیرساختهای جمهوری اسلامی نهتنها مشروع، بلکه لازم شمرده میشود. برخی، این را «آخرین امید» میدانند: اگر قدرتهای خارجی جمهوری اسلامی را ساقط کنند، راه برای دموکراسی و رهایی باز خواهد شد—حتی اگر در این مسیر، بخشی از کشور ویران شود.
این نگرش، معمولاً با این استدلال همراه است: «آزادی هزینه دارد»، و این هزینه را باید پذیرفت—حتی اگر آن هزینه جان کودکان، آوارگی خانوادهها، و نابودی زیرساختهایی باشد که یک ملت برای ساختن فردای خود به آنها نیاز دارد.
اما پرسش اینجاست: آیا این هزینه واقعاً آزادی میآورد؟
تجربهی تاریخی چه میگوید؟ به عراق نگاه کنیم. به سوریه، به لیبی، به افغانستان. در این کشورها، دیکتاتورها با مداخله خارجی از میان رفتند، اما آنچه آمد، نه دموکراسی، بلکه خلأ قدرت، جنگ داخلی، بازتولید خشونت، و دههها رنج بیپایان برای مردم بود.
از طرف دیگر ، تا به حال در تاریخ سابقه نداشته است که صرفاً یک حملهی هوایی بتواند بهتنهایی باعث سقوط یک کشور شود. در جنگ جهانی دوم، آلمان نازی و بریتانیا ماهها یکدیگر را بمباران کردند، اما آلمان تنها زمانی شکست خورد که ارتش متفقین—از جمله نیروهای زمینی بریتانیا—وارد خاک این کشور شدند. تجربهٔ تاریخی نشان میدهد که تحولات بنیادین سیاسی، تنها از طریق بمباران هوایی رخ نمیدهند.
در مورد ایران نیز باید واقعبین بود. ایران دارای شبکهای گسترده از تأسیسات زیرزمینی، پایگاههای مخفی و مراکز غنیسازی مستقر در اعماق زمین و بهطور پراکنده در سراسر کشور است. بسیاری از این مراکز در برابر حملات هوایی مقاومسازی شدهاند و نابودی آنها با بمباران هوایی بسیار دشوار، و در بسیاری موارد، غیرممکن است.
در چنین شرایطی، تنها اتکا به حملات هوایی نمیتواند به فروپاشی ساختار نظامی-امنیتی جمهوری اسلامی منجر شود؛ مگر آنکه این حملات با مداخلهی نظامی گستردهتر، ورود نیروهای زمینی، یا همراهی آمریکا در واگذاری بمبهای سنگرشکن به ارتش اسرائیل همراه باشد—و این سناریویی است بسیار پرهزینهتر برای امریکا و اسراییل و از نظر سیاسی و انسانی، پیچیدهتر و خطرناکتر.
در ایران نیز، احتمال ندارد ساختار حکومت با حملات صرف هوایی از بیرون فروبپاشد. برعکس در چنین لحظاتی، حکومتها—حتی تضعیفشدهترینشان—بیش از پیش از «تهدید خارجی» برای سرکوب داخلی، محدودیت آزادیها، و یکدستسازی گفتمان استفاده میکنند. حتی اگر حکومت روزی فروبریزد، آنچه بهجا میماند ممکن است خاکی سوخته و جامعهای شکسته باشد؛ نه فضایی برای گذار به دموکراسی، بلکه زمینی مساعد برای هرجومرج و استبدادی دیگر.
از منظر اخلاقی نیز، این نگاه پرسشبرانگیز است. اگر پذیرفته شود که مرگ غیرنظامیان، آوارگی، قطع اینترنت، و فلج شدن زندگی روزمره مردم، «بهایی قابل پرداخت» برای سقوط یک رژیم است، آنگاه مرز میان قربانی و ابزار سیاسی از بین میرود. انسان، دیگر نه هدف سیاست، بلکه وسیلهای برای رسیدن به آن میشود.
اینکه جمهوری اسلامی دهههاست مردم را زیر پایش له کرده، واقعیت است. اما اینکه برای پایانش باید بمب را بر تن کودک ایرانی پذیرفت، دیگر از جنس عدالت نیست، بلکه معاملهای خونین است که در آن هر دو طرف میبازند. این دقیقاً خلاف کرامتیست که دموکراسی و آزادی باید بر پایهی آن بنا شود.
نکتهی مهم دیگر این است که این نگاه، بیشازحد به نیروهای خارجی تکیه میکند؛ گویی مردم ایران نه سوژههای تغییر، بلکه تماشاگران و منتظران تصمیم قدرتهای نظامی جهانی هستند. این، همان انفعالیست که در ظاهر با شعار «سرنگونی» همراه است، اما در عمل، به واگذاری کامل مسئولیت سرنوشت ایران به خارج منتهی میشود.
به همین دلیل است که راه دوم، هرچند از دل خشم و نفرت مشروع از وضعیت فعلی برمیآید، در عمل نمیتواند پاسخگوی نیاز مردم برای آیندهای پایدار، دموکراتیک و عادلانه باشد. زیرا خشونت، هرچند رنگ و زبانش تغییر کند، نهایتاً چیزی جز خشونت بازتولید نمیکند.
راه سوم: وفاداری دوگانه؛ وطندوستی نقادانه
در برابر این دوگانگی—وفاداری به رژیمی که دیگر نماینده مردم نیست، یا استقبال از جنگی که کشور را نابود میکند—راه سومی نیز وجود دارد. راهی سخت، پیچیده، و گاه تنها، اما انسانی، شریف و ضرورتی اخلاقی. راهی که نه به رژیم مشروعیت میدهد، و نه به قدرت خارجی اجازه میدهد سرنوشت یک ملت را در میدان نبرد رقم بزند. راهی که نه چشم بر ظلم داخلی میبندد، و نه دست در خون دخالت خارجی میزند.
این راه، بر کرامت انسان، استقلال ملی، و مسئولیت اخلاقی استوار است. راهی که در آن میتوان همزمان وطندوست بود و منتقد، مدافع خاک بود و مخالف دولت. راهی که در آن وطن نه با دولت یکی انگاشته میشود، و نه به ابزاری برای حسابگریهای نظامی و رقابتهای ژئوپلیتیکی تبدیل میشود. وطن، چیزیست که باید حفظ شود، تا بتوان آن را از درون تغییر داد. در غیر این صورت، حتی اگر رژیم برود، آنچه خواهد ماند خاکی سوخته، مردمی فرسوده، و وطنی تکهتکهشده خواهد بود—وطنی که رمقی برای ساختن نخواهد داشت.
راه سوم، راهیست که با مردم همصداست؛ با مردمی که هم از استبداد خستهاند و هم از جنگ هراسان. مردمی که دولت دیگری میخواهند، اما نه به بهای جان خود و آینده فرزندانشان. این راه، نه راه خوشبینی سادهدلانه است، نه بیتفاوتی سیاسی؛ بلکه راه بلوغ است—بلوغی که میفهمد هیچ آزادیای از دل خاکستر بیرون نمیآید اگر بهایش فروریختن خانه و امید یک ملت باشد.
در کنار اینها، باید به یک حقیقت ساده اما عمیق توجه کرد: هیچ زیرساختی، هیچ شهری، هیچ کارخانه یا تأسیساتی که امروز «متعلق به دولت» تلقی میشود، بدون انرژی، مالیات، کار، و رنج مردم ایران ساخته نشده است.
ساختمان دولتی که در یک شهرستان بمباران میشود، حتی اگر دولت نام خود را بر سردرش زده باشد، از پول مردمی ساخته شده که مالیات دادهاند؛ مهندسی که مهاجرت نکرده، کارگری که شبکار ایستاده، دختری که درس خوانده تا روزی شاید در آنجا معلم شود. نیروگاهی که هدف حمله قرار میگیرد، فقط یک قطعه فلز نیست. آنجا بخشی از امید، تلاش و منابع این ملت انباشته شده است. اگرچه ممکن است مدیرانش فاسد باشند، یا سیاستگذارانش ناکارآمد، اما هیچ چیزی در این سرزمین تماماً «مال دولت» نیست، که بشود از ویرانیاش شاد شد.
حتی وقتی فرودگاهی بمباران میشود، یا پالایشگاهی آتش میگیرد، نباید فقط به نامی که روی تابلوست نگاه کرد. باید دید پشت آن تابلو چه کسانی خواب و نان و جوانیشان را خرج کردهاند. هر آجر این کشور، حاصل رنج کسانیست که با کمترین امکانات، بیشترین امید را ساختهاند. و به همین دلیل، شادی از تخریب اینها—حتی اگر زیر سلطهی رژیم باشند—شادی از زخمیکردن ریشههای خود ماست.
آری، این رژیم در طول سالها، چهرهی بسیاری از نمادهای ملی را به ابزار سرکوب و سلطه تبدیل کرده. اما تخریب آن نمادها ما را آزاد نمیکند؛ فقط خانهمان را ویرانتر میسازد. هیچ رژیم جایگزینی—حتی دموکراتترینش—نمیتواند از دل خاکستر و ویرانی، کشور آباد بسازد. آنچه میماند، کشوری تکهتکهشده، با زیرساختهای نابود، مردمی آواره، و نسلی خسته خواهد بود. آزادی، اگر قرار است معنایی داشته باشد، باید بر خاک زنده بنا شود—نه بر خاکستر.
و از این روست که در این رویکرد هر واکنش به پدیدها باید با تامل و در صورت لزوم اندوه همراه باشد؛ این رویکرد نه از سر ضعف، بلکه از سر وفاداری عمیق و بلوغ اخلاقی است . باید با هر خبر ویرانی، هر تصویر از کودکی زیر آوار، هر خیابانی که با خاک یکسان میشود، لرزید—نه بهخاطر ترس، بلکه بهخاطر عشق. باید توان اندوهگین شدن را حفظ کرد، حتی زمانی که سقوط دشمن در حال وقوع است.
احساس ما در این مسیر، شاید شبیه مادری باشد که از فرزندش خشمگین است—از تصمیمهایش، از خطاهایش، از آسیبی که به خود و دیگران زده. اما هنوز نمیتواند با رنج کشیدن او بیتفاوت بماند. مادری که شاید فریاد بزند، شاید فرزندش را از خود براند، اما جان و دلش هنوز به آن گره خورده است. این مادر از سر بدجنسی رنج نمیکشد؛ از سر عشق رنج میکشد.
وطن نیز برای ما چنین است. حتی اگر از درون زخمی باشد، حتی اگر سالها با ستم و تاریکی پیوند خورده باشد، ما نمیتوانیم با ویرانیاش شاد شویم. این وطن فقط وطن اخوندها نیست و نبوده. این واکنش نه بهخاطر احساساتی بودن ماست، بلکه بهخاطر وفاداری اخلاقی. وفاداریای که ما را همزمان به نقد میکشاند و به صیانت؛ هم به خشم وامیدارد، و هم به مراقبت. نه چشمپوشی از ظلم، نه استقبال از خشونت، بلکه ایستادن در نقطهای که در آن، هنوز میتوان با اندوه از آینده دفاع کرد—آیندهای که در آن انسان، نه ابزار جنگ، بلکه محور معناست.