داستان کوتاه «دیدار در روز برفی» را میتوان دیداری میان نقاشی و ادبیات دانست. این داستان رابطهی میان هنرمند و اثرش و بهدنبال آن رابطهی میان هنر و هنرمند را نشان میدهد. این داستان کوتاهِ بسیار موجز، لحظات پایانی از زندگی یک نقاش مینیاتور را نشان میدهد.کوروش شایان، نقاش پیری است که در خانهی قدیمیاش با پرستاری بهنام «غزال» زندگی میکند. وقتی غزال برای خرید از خانه خارج میشود، از توی یکی از مینیاتورها زنی ساقی بیرون میآیدو لحظاتی را با نقاش میگذراند و بعد غیب میشود. نقاش پیر نیز همانطور که روی مبل نشسته از دنیا میرود.
در این یادداشت سعی خواهم کرد به این سوال پاسخ بدهم: با توجه به ایجاز داستان استفاده از چه تمهیدروایی باعث انتقال معنا شده است؟ برای پاسخ به این سوال باید نگاهی به تقابلهای دوتایی موجود در داستان بیندازیم. چند تقابل در داستان وجود دارد؛ زن واقعی در مقابل زنی که از مینیاتور بیرون میآید، زندگی در مقابل مرگ، واقعیت در مقابل خیال و تنهایی در برابر شهرت. داستان از هر چهار تقابل برای انتقال معنای خود استفاده میکند. تقابل میان زن واقعی، یعنی شخصیت «غزال» و زنی که از دل نقاشی بیرون میآید، تقابلی است که در آثار دیگری نیز وجود دارد. برای مثال در داستان «پشت ساقههای نازک تجیر» نوشتهی هوشنگ گلشیری نیز این تقابل میان زن واقعی و غیرواقعی وجود دارد. بهدنبال این تقابل، تقابل میان واقعیت و خیال نیز معنامند میشود. در این داستان زن واقعی خواهان کوروش نیست. این موضوع جزو اولین اطلاعاتی است که در زمان معرفی شخصیت غزال گفته میشود:
“غزال با پشتدست عرق پیشانیاش را گرفت. با بال روسری پشت دستش را خشک کرد و آرام، با خودش گفت: «کاش زودتر تموم میشد.»“
و دقیقاً بعد از این دیالوگ منظور غزال از «تمام شدن» مشخص میشود:
“وقتی این جمله را میگفت نمیدانست که دیگر چیزی به تمام شدن نمانده و تا چند ساعت دیگر، خبرنگارها و عکاسهای روزنامهها و مجلهها و خبرگزاریها، دوربین بهدست میآیند تا آخرین تصویر را از چهرهی رنگپریدهی نقاش پیر ثبت و مخابره کنند.“
در دیالوگ غزال و توضیحات راوی دانایکل ما شاهد نوعی انتظار در غزال هستیم؛ انتظار برای مرگ کوروش. اما انتظار بهگونهی دیگری در زن مینیاتوری هم وجود دارد:
“زنِ توی قاب خم شد، دستش را گذاشت زیر سرش و کمکش کرد بنشیند. قاب را نشان داد و گفت: «پنجاهسال اون تو منتظر بودم، تا بتونم یه دقیقه باهات خلوت کنم.»“
انتظار زن مینیاتوری برای «خلوت کردن» با نقاش است. حتی میتوان آن را انتظاری عاشقانه خواند. این انتظار درست مقابل انتظار غزال قرار میگیرد. از طرفی دو رفتار مشابه در دو زن وجود دارد؛ سیراب کردن نقاش. دربارهی زن واقعی چنین میخوانیم:
“غزال لیوان را داد دست شایان و مثل مادری که میخواهد فرزندش را طبق آخرین روشهای دانشگاهی تربیت کند، گفت: «دیگه این کار رو نکنین. قرار شد هروقت مشکلی داشتین، فقط زنگ بزنین و تا من نیومدم، از جاتون تکون نخورین.“
زن مینیاتوری نیز همین رفتار را در پایان داستان نشان میدهد:
“شایان گفت: «تشنمه.» زن گفت: «دستات رو پیاله کن.» توی پیالهی دستهایش شراب ریخت. شایان پیاله را برد نزدیک دهان و سر کشید و گفت: «خستهم.»
زن گفت: «چشمهات رو ببند.»
و خم که شد تا شانههایش را نوازش کند، گل آبیرنگ لای موهایش، توی هوا چرخید و نشست روی سینهی شایان.“
رفتار توأم با لطافت و عشق زن مینیاتوری درمقابل رفتار خشک زن واقعی قرار میگیرد. میتوان از تقابل میان زن واقعی و مینیاتوری چنین نتیجه گرفت که عشق میان هنرمند و اثر عشقی یکطرفه نیست. زن مینیاتوری برای کوروش شایان چیزی بیشتر از یک اثر و واقعیتر از آدمهای دیگر است. و رفتن دیگران و تنها شدن نقاش باعث آمدن او شده است. و آمدن سبب از بین رفتن خستگی و تشنگی شایان شده است، اتفاقی که غزال از رقم زدن آن ناتوان است و نوشیدنی او باعث از بین رفتن تشنگی شایان نمیشود.
تقابل میان تنهایی و شهرت در کنار مرگ و زندگی قرار میگیرد. در این داستان تقابل میان تنهایی و شهرت را علاوه بر بُعد شخصی، نقدی بر جامعه نیز میتوان دانست. در ابتدای داستان دربارهی کوروش شایان چنین گفته میشود:
“دیوارهای اتاق پر بود از مینیاتورهایی که شایان هیچوقت دلش نیامده بود بفروشدشان. یک روز دوستی گفته بود «تا هستی این موندهها رو هم بفروش. پولش توی این اوضاع و احوال راهت میندازه.»“
از این جملهها میتوان دریافت وضعیت مالی شایان وضعیت بهسامانی نیست. دوست او میگوید: «پولش توی این اوضاع و احوال راهت میندازه.» میتوان این خوانش را داشت که او با فروش مینیاتورها روزگار میگذرانده اما در پیری کسی دیگر حمایتی از او نکرده است. در ادامهی داستان نیز میبینیم که او کاملاً تنهاست و فقط پرستاری دارد که او هم آرزوی مرگش را میکند. تنهایی شایان در مقابل شهرت او در پایان داستان قرار میگیرد. در پایان چنین میخوانیم:
“روز بعد، بیشتر روزنامههای صبح و عصر، عکس کوروش شایان را روی صفحهی اولشان کار کرده بودند که نشسته بود روی راحتی زرشکی، سرش را گذاشته بود روی پشتی مبل و دستهایش را جمع کرده بود توی سینهاش.”
شایان در زمان مرگ، عکسش، در صفحهی اول روزنامهها کار میشود. اما پیش از مرگ تنهاست. و حتی درگیر با مشکلهای مالی است. در نتیجه تقابل مرگ و زندگی و تنهایی و شهرت در این خوانش معنامند میشود.
درنهایت میتوان گفت داستان از طریق تقابلهای دوتایی معنای خود را انتقال میدهد. در این داستان رابطه هنرمند و هنر بهگونهای تعریف شده است که حتی از روابط میان انسانها فراتر میرود و برای توضیح آن نیاز به شکستن سطح واقعیت داستان است.
این داستان کوتاه از مجموعهی «مزار در همین حوالی» نوشتهی کاوه فولادینسب انتخاب شده و نشر افراز آن را منتشر کرده است.