توی اتوبوس، تمام مدت با خودش فکر کرده بود، چند سین میتواند جور کند برای اولین سفره هفت سیناش دور از ایران. سفرهای که برای اولین بار تنها یک مهمان دارد، خودش. توی کیفش یک سیب داشت. اگرچه زرد و پلاسیده اما چارهای نبود تا آن را به عنوان اولین سین بپذیرد.
اتاق کوچکتر از حد تصورش بود اما پنجرهای رو به دوردست داشت. از اتاق دریا معلوم بود. چشمهای خسته از راه چند ساعته را بست و به دنبال سین گشت. دستهایش را بالا آورد و گذاشت روی پیشانی اش. پیج ساعت مچی، پیشانی اش را خراشید. به ساعت مچی سواچ نگاه کرد. هدیه مردی بود که زمانی دوستش داشت. آن را از روی مچش باز کرد و روی میز گذاشت. دو سین جور شده بود. رفت پشت پنجره. رو به دریا ایستاد. تصویرش افتاده بود توی پنجره. جلوی موهای کوتاهش که حالا به طرز نامرتبی بلند شده بود را با سنجاقی مهار کرده بود. از آن سنجاقهای ساده و سیاه و تیز. دست کشید به سنجاق. آن را از میان موهاش جدا کرد و گذاشت روی میز کوچک چوبی. حالا سه سین داشت.
به اتاق نگاه کرد. خالی بود. تنها یک کاناپه سفید پارچه ای در اتاق بود. از آن کاناپههای معروف ایکیا. رفت سراغ چمدان کوچکش و دل و روده اش را بیرون ریخت. سه چهار تا تیشرت و بلیز یقه شومیز، یک دامن اسکاتلندی کوتاه، دو تا شلوار جین کهنه، چند کتاب و سی دی، سی دی پلیر، ماگی که در آن چای می خورد، مسواک و خمیر دندان و صابون و حوله حمام، عطر و کیف لوازم آرایش. از میان سیدیها آلبوم “آخ” محسن نامجو را درآورد و روی میز کنار سیب و ساعت مچی و سنجاق سر گذاشت. چشمهایش را بست و سعی کرد هفت سینهای مادرش را به خاطر آورد. هفت سینهایی که سودابه هر سال با دقت و وسواس میچید: سنجد و سمنو، سیب و سرکه، سبزه و سنبل و سکه. از پیدا کردن سین بعدی، چشمهایش برق زد. از توی کیف پولش یک دویورویی درآورد و گذاشت کنار سین های دیگر و تا سین پنجم شمرد.
پنجره را بست تا سوز منفی چند درجه گرمای اتاق را نگیرد. روی کاناپه سفید دراز کشید. برجستگی ای را زیر کمرش احساس کرد. دستش را برد لای تشک کاناپه و کتابی را بیرون کشید. نسخه انگلیسی سیزارتا بود. خندید و آن را روی میز گذاشت. سیزارتا شد سین ششم.
هنوز یک سین کم داشت. بلند با خودش گفت: کاش از کمپ پناهندهها یک گلدان با خودم میآوردم تا برگ سبزش بشود سین هفتم. ساعت از ده شب هم گذشته بود و نمیتوانست گل و یا گیاهی بخرد. به طرف پنجره رفت و دوباره آن را باز کرد. بوی دریا ریخت توی اتاق . خم شد تا ببیند گیاهی از پشت پنجره های همسایه به سمت پنجره او سرک کشیده است یا نه. سمت راست گلدان سفالی گودی بود با دو مدل گیاه و برگهای بزرگ و کوچک. خم شد اما دستش نمیرسید. صندلی را از پشت میز برداشت. گذاشت زیر پایش و رفت بالا. دوباره خم شد. اگر تعادلش را از دست میداد، از پنج طبقه سقوط می کرد. بیشتر خم شد. خون ریخت توی سرش. سر انگشتانش بلندترین برگ را لمس کرد. آن را لای دو انگشتش گرفت و کشید اما برگ جدا نشد. از روی صندلی آمد پایین و پنجره را بست. برگشت سمت اتاق. حسابی آن را به هم ریخته بود. لباسها و کتابها و سی دیها هر کدام طرفی پرتاب شده بودند. دیوان حافظ اما روی لباس ها معلوم بود. طرح جلدش طرح شمع سفیدی بود که در انتها به جای آتش، سروی روییده بود. حافظ را با سرو کوچکش روی میز گذاشت. سین هفتم.
کنار سیب زرد، گندیده بود. چند دقیقه به سیب گندیده خیره ماند. سیب را برداشت و انداخت توی سطل آشغال. باز یک سین کم بود. به ساعتش نگاه کرد. از یازده شب گذشته بود و بیرون از پنجره سیاهی مطلق بود. اما از پشت پنجره بسته هم صدای موج، سکوت را به بازی میگرفت. به سال تحویل به وقت ایران، تنها چند دقیقه مانده بود. آیینه ی کوچکی را از کیف لوازم آرایشش درآورد. و تکیه داد به سیزارتا. شمع سفید کوچکی از توی کوله پشتی اش درآورد. هدیه گارد چشم آبی کمپ پناهندگان در اسلو بود. از جیب کوچک جلوی کولهاش، فندک را درآورد و شمع را روشن کرد. آن طرف فندک خودکار میشد. با خودکار کف دستش نوشت: “سودابه، سین هفتم”
نفس عمیقی کشید و روی صندلی چوبی پشت میز کوچک دونفره نشست. صندلی روبرویش خالی بود. از همان جا هم که نشسته بود، آسمان را میدید و تک ستارهای که میدرخشید. سال تحویل شده بود.
مارچ ۲۰۱۲