این نابغهی دیوانه (اگوست استریندبرگ)، مهم است؛ خیلی مهم! مهم و جاودانه! تلاشهای بسیاری؛ چه از سر عشق و چه از سر نفرت، برای تشخیص جایگاهش صورت گرفته است! نوشتهها و شخصیت او با انتقادهای معمولی در تضاد بود. او در زندگی و حرفهاش، نقشی ویرانگر را بر عهده گرفت! دین و اخلاق مردسالارانه را به سُخره گرفت، نجابت زنمأبانه را به سُخره گرفت و نظم اجتماعی را تحقیر کرد. در سرعت و شدت ظهور او چیزی غریب و کُمیک وجود داشت که مدارهای منظم سنتها و قراردادها را بر هم میزد. مسیری که او طی کرد؛ مسیر و سفری پیچیده و متنوع بود که باعث وحشت و نگرانی بسیاری شد. در بُرهههایی که در سکوت بود، مردم همروزگارش به خود تبریک میگفتند که شهوت و جنون وحشتناک او برای نابودی سیستمها، باورها و آرمانهای گرامی و محبوب آنان خاموش شده است، اما او با نیرویی مضاعف، بیرحم و نابودکنندهتر از پیش، باز میگشت و زشتیها را آشکار و پلشتیها را عیان میکرد. او زندگی کرد، برای خودش دشمنها ساخت، بُتها را شکست، و بُتخانهها را بیعزت کرد. او واقعیت کاشت و نفرت درو کرد.
روح غولپیکر او، از طریق مغزی که دارای ذهنیتی انفجاری بود، کار میکرد. او درامها، رمانها، داستانها را با تطبیقپذیری و انرژی انباشتهای منتشر میکرد که بهخودیخود برای افراد متوسط و برای کسانی که میخواستند او را در قیدوبندهای ادبی قرار دهند، غیرقابل فهم و توهینآمیز تلقی میشد. او طوفانی و براندازنده، از تاریخ، علم، سیاست، هنر و ادبیات گفت و نوشت.
او کتابهایی نوشت که از نظر بسیاری «غیراخلاقی» بودند. او با طغیانهای کُفرآمیزی که مذهبیها را با خشم و آههای سوزدار سرشار میکرد، توجه همگان را به طرف خود جلب کرد. او قلب انسان را تشریح کرد، و پستی و ناپاکی آن را آشکار کرد. او مردان و زنان را با عشق و نفرت ناگهانی، به یکدیگر واداشت و با لبخند به شری که نسبت خودش به آنان و آنان نسبت به هم مرتکب شده بودند، گذاشت و رفت. او با نفرت و عنادی وحشیانه به خود حمله میکرد و در کتابهایی که نشان «ضدزن» بودن را بر خود داشت، عذاب روحی را در عذاب جسمی بازتاب میداد، و به گناهان و زخمهایش اشاره میکرد.
برخی میگفتند: «او منحرف است، باید به زندان بیاندازیمش!»
دیگران میگفتند: «او دیوانه است، باید حکم دیوانگیاش را امضا و تأیید کنیم و او را به دیوانهخانه بیاندازیم.»
بسیاری هم میگفتند: «او ناشایست و پست است. باید نادیدهاش بگیریم و به حساب نیاوریمش.»
هنگامیکه افکار عمومی کاملا مطمئن بودند که او شرور، دیوانه و نامناسب است، هنگامیکه بهواسطهٔ گفتهها و نوشتههایش به داشتن تفکری ضداجتماعی و شیطانی محکوم شد، با جادوی کلمه و کلام خود، تمام حکمها را بیاثر کرد. او بیشازپیش مینوشت و قلم او سرشار از خلاقیتهای هنری، مملو از فضیلتهایی بود که نمیتوانست در ذهنی آغشته به رذیلت پدید آید. تصاویری از مناظری که یک طبیعتپرست ظریف و معنوی را به نمایش میگذارد. ذهن او باغی از گل و همچنین انبوهی از بیهودهگیها، پژمردگیها، پوسیدگیها و تباهیها را در خود جای داده بود.
او خودش بود و بیوقفه برای یافتن بیشتر خود تلاش میکرد. مُلحد، دیندار، عصیانگر، دانشمند، خلاق، مدرن، سنتگرا، عارف، حسگرا، زاهد، نویسنده، نقاش، عکاس، موزیسین، روزنامهنگار و… ، همهوهمه، نقشهایی مهم و اساسی در تئاتر زندگی او داشتند. منتقدان هربار او را با لباس و ژستی متفاوت میدیدند، تجسمی از خود دستنیافتنی، از خود متفاوت و خاصاش! او خودش کارگردان این اجرای خارقالعاده از «من» بود. روحی یاغی در عناد و تضاد با خودش، خوب و بد، پاک و ناپاک، خیر و شر، سیاه و سفید؛ جمعی از اضداد! درخشان و باشکوه از خالق بودن؛ خلق کردن دنیای خودش، دنیایی شخصی که همهفهم و تأثیرگذار است. او نمیتواند به ما آرامش یا رضایت بدهد. او هم چون یعقوب نبی، نه یک شب، که تمام عمر با خدا در جدال بود و با یأس و نااُمیدی کسی که میداند مسئلهٔ مبارزه نه به خود مبارزه، که به آزادی زندانیان بیشمار از قیدها و بندها بستگی دارد، جنگید و جنگید و جنگید.
او که نمونهای از انسانیت تام و تمام است، قطعهای از درام اَبدی و واقعی انسان، از تولد تا مرگ است، که نمیتواند بهطور کامل درک شود، مگر برای کسانی که تمام او را بخوانند، بفهمند و زندگی کنند و با دیگران به اشتراک بگذارند.
او مدام و مادام، شیمی، نجوم، گیاهشناسی، فیزیک، زمینشناسی، حشرهشناسی، پزشکی، زبانشناسی، روانشناسی، اقتصاد و سیاست را با حرصوولع میخواند و یاد میگرفت و یاد میداد. و همین باعث شده بود که در نظر متخصصانی که به چند فرمول ثابت قانع بودند، مُضحک جلوه کند. برای او هیچ مانعی بین بخشهای تخصصی دانش بشری وجود نداشت، همهٔ علوم در ظرف ذوبی ریخته میشد؛ جایی که او در حال آمادهسازی مشروبی نو بود، تا عطش و نیاز روحهای جستجوگر و نیازمند را از بین ببرد. یک سولیپسیست[1] که نظریههای اخلاقی را که صبورانه در ذهن و روحش انباشته شده بود، بهعنوان وظیفهٔ عالی هستی جذب، رد و تبدیل میکرد، و هر که را مخالف خود میدید، نفی و طرد میکرد. دیکتاتوری آزاداندیش، دموکراسیخواهی سنتی، زندانبانی، زندانی خویشتن!
شمایلشکن[2] ایبسن بود! همچون پیامبری حکیم در میان قومی اَبله، ریاکاریها و ناتوانیهای جانهای کوچک را رسوا میکرد. با «اَبرمرد» نیچه، افراد ضعیف و بیمار در این روزگار وحشتناک را نمایش میداد و نابود میکرد. انساندوستیاش همچون زهری بود، که روحها و چیزها را در عریانی دهشتناک نشان میداد، و زخمها وبیماریها را با واقعگرایی ترسناک ترسیم میکرد. تاریکی بود که روشنایی آزارنده و دروغین را نفی میکرد، و فریادی بود بلند و گوشخراش، ضربهای بود هولناک و برقآسا، و عصیانی بود طوفانی و ویرانگر بر هر شاه و رهبر و هر رئیس و هر وکیل و هر صاحبمنصب خودبزرگپندار! او یکتنه؛ خودش لشگری بود؛ فاتحی بود شکستخوردهی زندگی، برندهای بازنده، و مدام در رفتن و رفتن! میرفت، زخم برمیداشت، زخم میزد و همچنان میرفت! تا آن دم آخر؛ و مرگ!
مجموعهٔ آثارش، چیزی حدود صدوپانزده عنوان نمایشنامه، رمان، مجموعهداستان، مقاله و شعر است. در این میان برخی کاملا متضاد و بر ضد آثار پسا و پیشای خود بهنظر میرسند. این تغییرپذیری دائمی، از ویژگیهای منحصربهفرد او است که او را از معاصرانش متمایز کرده و از سویی دیگر برای آنان غیرقابل درک هم کرده است. برای سنجش نیروی زندگی او، بهقدری لیبرال بود که میتوانست در جایی که دیگران ادامه میدهند، توقف کند. او مدام چون مار پوستاندازی میکرد و مانند آفتابپرست، تغییر رنگ میداد؛ چون مظهر حرکت و تغییر دائمی بود. بنابراین او همیشه جوان، نو و در عینحال کُهنه و به زوال رسیدهای ققنوسوار بود که تلاش میکرد دوباره از خویشتنِ خویش بهروز شدهاش متولد شود. در دفترهای خاطراتی که در آن، رؤیاها و تجربیات ماوراالطبیعی چهاردهسال آخر عمرش را ثبت کرده، و فعلا فقط در دسترس محققان و پژوهشگران مورد تأیید خانه و موزهاش در استکهلم قرار میگیرد، اگرچه آخرین مرحله از تکامل معنوی او را به تصویر میکشد، اما از سویی دیگر، انسانی دائمالتغییر، نابغه و درگیر مالیخولیا، پارانویا، شیزوفرنی و جنون را هم به نمایش میگذارد! شاید دلیل به تعویق انداختن انتشار این یادداشتها بهشکل عمومی، قضاوت اشتباه آنانی است که فقط رویه و ظاهر را دیده و میبینند، بیآنکه اصل را خوانده و فهمیده باشند! درهمینحال، کسانی که بهدلیل بیخدایی آشکارش، او را نفرین کردهاند، از آخرین نوشتهها و باورهای مذهبی، خرافی او متحیر خواهند شد! وقتی مرگ نزدیک میشد، کتاب مقدس قطور و سنگینی که همیشه روی میز کنار تخت یکنفرهی تنهاییاش بود را در آغوش میکشید و با صدایی واضح و رسا میگفت: «من با زندگی کنار آمدهام. مجازات من این بوده، فرمانبردارم. این تنها حقیقت است.»
او آخرین آرزویش این بود که بعد از مرگ، انجیل و صلیب کوچکی را که به گردن میآویخت، در میان تابوت، بر سینهاش بگذارند و صبح زود به خاکش بسپارند، نه در قطعه و میان گور ثروتمندان، میخواست که بهتنهایی و در بالای تپهٔ گورستان هاگانورا[3] آرام بگیرد؛ «زیر صنوبرها!»
این عشق به بامدادان، بخشی از اشتیاق او برای نور بیشتر بود. او سالها معتاد به پیادهروی صبحگاهی انفرادی، هفت صبح از «برج آبی» خود در استکهلم بیرون میآمد و با سرعت در خیابانها و میدانهای شهر زادگاهش قدم میزد و ساعت نُه، پشت میزتحریر خود بازگشته بود. در سالهای آخر عمرش؛ سالهای گوشهنشینی و تنهایی، برای بقیهٔ روز، غرق در کارش بود! در جایی از شاهکارش «دوزخ»[4] مینویسد: «از دوران جوانیام، پیادهروی صبحگاهیام را به مُراقبههایی اختصاص میدهم که مقدماتی برای کار روزانهام هستند. کسی نمیتواند مرا همراهی کند؛ حتی همسرم. در صبح، ذهن من از تعادل و انبساطی سرشار میشود که مرا به خلسه نزدیک میکند؛ من راه نمیروم، پرواز میکنم. و دیگر احساس نمیکنم که بدنی دارم. همهٔ غمها از بین میروند و من کاملا روح هستم. این برای من ساعت تمرکز درونی، نماز و مناسک الهی من است.»
مردم استکهلم، بارها و بارها او را؛ بزرگترین نویسندهٔ تمام تاریخشان را، در کوچهها و خیابانها دیده بودند: مردی با پیشانی بلند، که بهطرز دردناکی منقبض بود، با چشمانی جستوجوگر و نگاهی عمیق، با بیانی تلخ و غروری بر چهره، مردی که در خود و با خود بود و مدام در سکوت راه میرفت. فکورانه بهنظر میرسید؛ گویی به بدبختی و اندوهی بیپایان میاندیشد و رنج و تحقیر انسان و خودش را مادام و مدام مرور میکند. در این پیادهرویها توقف نداشت، مگر آنکه بچهای؛ خصوصا دختربچهای را ببیند، یاد فرزندانش که دور از او و کنار مادرانشان بودند بیفتد، دستی از سر مهر بر سر آنان بکشد. و با آنان به مهر سخن بگوید. و تا کودک لبخندی میزد، حالت او تغییر میکرد. عشق به کودک، احترام به پرسشها و شادیهای دوران کودکی از چهرهٔ همیشه متنفرش میدرخشید. او در رسوا کردن زشتی اشیا و ظلم و فریب و ریاکاری و دروغگویی انسان وسواس داشت. و اصرار داشت که «بر سر گفتن حقیقت نباید چانه زد!» و اگر در کسی این دوروییها و تزویرها را نمیدید، چهرهاش از شور و شوقی کودکانه میدرخشید! با آنکه خود طراح معماها و داستانها و درامهای جاودانه بود، اما خودش ساده و برخوردش با انسان و هستی، در عین ظاهر و نگاه پیچیده و مرموزش، ساده و بسیار راحت بود!
در 14 می 1912، سکون مرگ بر زندگی او؛ زندگی که میدان نبرد او بود، حاکم شد. روز پیش؛ بعدازظهر دوشنبه 13 می، آخرین باری که بههوش بود و حرف زد، دخترش گرتا را که کنار تختش نشسته بود و دامادش دکتر فیلپ را شناخت. او کاملا آگاه بود که پایان نزدیک است. بااشارهی سر فهماند که کتاب مقدساش که روی میز کنار تخت گذاشته بود را به او بدهند. کتاب را به او دادند؛ آن را در دست گرفت و گفت: «هر چیز شخصی حالا از بین رفته است. من با زندگی کنار آمدهام. مجازات من این بوده، فرمانبُردارم. این تنها حقیقت است.» دخترش را بوسید و گفت: «گرتا، عزیزم.» سپس به دکتر فیلپ گفت: «هنری هنوز اینجایی؟» چیزهایی گفت که بیشتر شبیه هذیان بود! بین خواب و بیداری، بین مرگ و زندگی، آخرین حرف او این بود: «آخرین حرفم را گفتم. حالا دیگر حرفی نمانده!» و انجیل خود را چنان محکم به سینهاش گرفت که گویی این تنها چیزی است که باید پیش از پایان آن را داشته باشد. و باقی سکوت بود و سکون، تا دم آخر؛ مرگ! و در اوایل صبح یکشنبه؛ 19 مه 1912، جسدش به خاک سپرده شد. یک روز باشکوه بهاری با آفتاب و آسمان آبی. حدود شصتهزار نفر برای ادای احترام و به یاد کسی که میدانستند ذاتا واقعی و بهطور غمانگیزی بزرگ است، او را تشییع کردند. خاندان سلطنت، دولتمردان، دانشگاهیان، سرمایهداران، کارگران، نویسندگان، هنرمندان و خیلی عظیم از مردم کوچه و بازار، گرد هم آمدند تا وداعی باشکوه داشته باشند با مردی اسرارآمیز که با صداقت شدید و نشاط نبوغ خود، نفرت و عشق را در هم آمیخت و خود واقعی انسان و زندگیاش را نمایان کرد.
ماکسیم گورکی در پیامی پس از مرگ او، باافتخار و احترام، او را به «دانکو[5]»، تشبیه کرد که برای کمک به بشریت از تاریکی مشکلات، قلبش را از سینه در آورد، آن را روشن کرد و بالا نگه داشت؛ نوری شد تاباننده و روشنگر و آنان را راهبری کرد. تودهها؛ این بُتسازانِ بُتپرستِ بُتشکن، همانها که بهراحتی یا کسی را بزرگ میکنند یا کسی را نمیبینند و تحقیر میکنند، همانها بهندرت دوستان واقعی خود را میشناسند و در درک درستی از نادرستی عاجزند، اما مدعی و پرسروصدا هستند. او صبورانه دلش را برای روشنایی مردم سوزاند و از روزی که جسدش را در خاک گذاشتند، این شعلهٔ خودسوزی، تا به امروز، در تکتک کلمات و آثارش، روشن و خاموشنشدنی است!
او؛ نابغهای یگانه، شیدایی منحصربهفرد، عاشق و متنفر از انسان و زندگی، سلطان عشق و نفرت، او خودش است، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر! او اگوست استریندبرگ است…
[1] Solipsism
نفسگرایی، (از لاتین solus «تنها» و ipse«خود») با عینیت منحصربهفرد، فلسفهای است مبتنی بر اینکه «ذهن من تنها چیزی است که هر کسی کاملا به وجود آن اعتقاد دارد.» منطق نفسگرایی یک معرفتشناسی یا دیدگاه متافیزیکی دارد که تصریح میکند، هرچیزی اعم از دانش، فراتر از ذهنیت بشر، بههیچ عنوان قابل توجیه و ضمانت نیست. و بر این اساس، جهانهای بیرونی و دیگر اذهان فهمیده نشده یا اصلا خلق ناشده قلمداد میشوند. در تاریخ فلسفه، نفسگرایی نظریهای همیشه مشکوک و پُرابهام بودهاست. م
[2]شمایلشکنی؛ آیکونشکنی، یا بُتشکنی به حرکتی مذهبی برای از بین بردن شمایل و تصاویر مذهبی توسط معتقدان به خود آن مذهب گفته میشود. افراد شمایلشکن معتقدند که به تصویر کشیدن مفاهیم مقدس مذهبی یا دارای اشتباه است یا گمراهکننده! استریندبرگ با درگیریها و چالشهای هنرمندانهاش با ایبسن، باعث خلق شاهکارهایی توسط خود و ایبسن شده است! ایبسن؛ کسی که استریندبرگ او را معلم معنوی خود میخواند، کسی که از او یاد گرفته بود و در آثار نخستین خود، تحتتاثیر و دنبالهرو او بود، بدل به مهمترین دشمن او شده بود. یک دشمنی روشنفکرانه و پیشبرنده! استریندبرگ نگاه ایبسن به زنان را نمیپسندید و آن را کوتهفکرانه میخواند. بحث درگیری این دو غول درامنویسی جهان مفصل است. در مقدمۀ یکی از آثار استریندبرگ، شرح کامل آن را نوشتهام. م
[3] Norra begravningsplatsen
گورستان شمالی واقع در منطقۀ Haga norra؛ یک گورستان بزرگ در شهر استکهلم است که در منطقۀ سولنا واقع شده است. این گورستان در 9 ژوئن 1827 افتتاح شد و محل دفن تعدادی از سرشناسان و بزرگان سوئدی است. کسانی چون آلفرد نوبل، اینگرید برگمان و … . م
[4] Inferno
[5] Danko
دانکو؛ قهرمان افسانهٔ قدیمی دانوب، قهرمانی که ماکسیم گورکی داستان «قلب فروزان دانکو» را با نگاهی به این افسانه نوشت. در این داستان؛؛ گورکی زندگی مردمی را باز میگوید که در اثر حملۀ دشمنان ناگزیر به قعر جنگل رانده شدهاند، به گونهای که دیگر جرات بازگشت ندارند و در جنگل نیز با مشکلات فراوانی مواجهاند، به تدریج یأس و ترس از مرگ بر آنها چیره میشود، اما سرانجام یکی از میان آنها به پا میخیزد و شور زندگی را در دلهایشان پدید میآورد و… . دانکو به کسانی که برای آنها متحمل آنهمه زحمت و سختی شده بود، به دقت نگریست و دید که آنها همچون جانورانند. بسیاری از مردم به دور او حلقه زده بودند، اما بر چهرۀ آنها از حقشناسی اثری نبود و انتظاری هم از آنها نمیرفت. آنگاه در قلب او آتش خشم شعلهور شد، اما در اثر مهر و محبتی که نسبت به مردم داشت، فورا خاموش گردید، او مردم را دوست میداشت و فکر میکرد شاید بدون او، مردم نابود شوند. از این رو آرزوی نجات بخشیدن آنها همچون آتش مقدسی در قلبش شعله کشید. میل نجات بخشیدن و راه بخشیدن به مردم، ناگهان فروغی از آتش را در چشمان او نمایان ساخت. م