«اپرای عروسکی مولوی» به کارگردانی بهروز غریب پور، برشهایی از تاریخ ایران و به موازات آن، داستان زندگی مولانا و آشنایی او با شمس است. نمایش با حملهی مغول به ایران و خونریزی و به آتش کشیدن همهجا شروع میشود. در صحنههایی نیز؛ حال و روز گریان مردمان این سرزمین، به اسارت درآمدن و کشته شدن زنان و کودکان، مرگ عطار، آمدن شمس و دیدار اولیه مولانا با او، ارتباط و شیفتگی مولانا نسبت به شمس، حکایت موسی و شبان، درگیری و طرد شدن مولانا از اجتماع، مرگ شمس و در پایان بهبود یافتن مولانا از فراق شمس را نشان میدهد. روایت با اینکه سعی بر آن دارد تا سیری از یک واقعۀ تاریخی و در خلال آن زندگی مولانا را نشان دهد، با برشهایی منفصل روبرو است که به سختی میشود ارتباطشان را با یکدیگر فهمید.
با این حال، اجرای «اپرای عروسکی مولوی» در نوع خود بسیار اجرای موفقی است. ساخت عروسکها، عروسکگردانی، آهنگسازی، صحنهپردازی، طراحی نور، طراحی لباس و هماهنگی در اجرا بسیار چشم نواز و حرفهای به نمایش درآمدهاست. بخش آوازی نمایش نیز که در دستگاههای ایرانی تنظیم شده بسیار گوشنواز و در خدمت اجراست که البته این امر جز با تسلط و تجربۀ استاد غریبپور و تیم حرفهای ایشان در طول این سالها، ممکن نبودهاست. خلق صحنههای بینقص و زیبا در حدیاست که در لحظاتی حتی این توهم را به چشم میدهد که انسانها بهجای عروسکها بر صحنه درحال رقصاند و دیدن چنین لحظاتی برای مخاطب بسیار لذتبخش است. همچنین پخش تصاویر ویدیویی برای فضاسازی بیشتر نیز، زیبایی این اجرا را دو چندان میکند.
«اپرای عروسکی مولوی» تقریبا تمامی ویژگیها و ساختار اپرا مثل سولو، رسیتاتیو، کُر، ارکستر و اورتور را رعایت میکند. شاید تنها نقصان وارده به اجرا، قطعات رسیتاتیوی آن باشد. قطعاتی که معمولا لحنی گفتاری دارند و به پیشبرد داستان کمک میکنند. در این اجرا اما بهخاطر ساختار روایی که گاهی سیر خطی خود را طی نمیکند و با گسست زمانی روبرو است، در ذهن مخاطب نیز داستان بهطور منسجم شکل نمیگیرد و باعث میشود خط روایت از دست برود. به علاوه پرسشهایی درباره این اجرا وجود دارد از جمله اینکه آیا انتخاب قطعات و داستانهایی از زندگی مولانا و شمس برای مخاطبی که هیچچیزی دربارۀ این داستانها نخوانده و نمیداند، قابل فهم است؟ اجرای عروسکی این روایت قرار است چه تفاوتی با اجرای غیرعروسکی آن داشته باشد؟ فکر کردن به این سوالات، چیزیاست که پس از دیدن این اجرای بینقص ذهن مخاطب را درگیر میکند.
در دیدگاه کلاسیک و خوشساخت تئاتری، گاهی ما فراموش میکنیم که عروسک خود نیز میتواند مسئلهی اجرا باشد، بلکه آن را با شخصیتهای داستانی یکی گرفته و برهمان اساس تحلیل میکنیم. اما همانطور که مشخص است تفاوتهای اجرا با عروسک نسبت به انسان در انتقال حس بسیار متفاوت است. پس میتوان این مرز را فراموش نکرد و اتفاقا برای بهبود آن پیشنهاداتی خلاقه داشت. چه میشود اگر ما نگاهی موزهای به داستان اساطیری داشته باشیم و تنها بخواهیم آن را بازگو کنیم؟ ما نیز جزیی ار خاطرات آن داستان میشویم؟ چه چیزی به آن افزودهایم یا در جهت ارتقا آن چه قدمی برداشتهایم؟
در تلاش برای نزدیک شدن به پاسخ چنین سوالاتی نیاز است که از نگاههای متفاوتی به قضیه وارد شد. نخست اینکه برای مفهومتر شدن قصه، شاید بتوان پیشفرض اینکه تمام مخاطبین داستان را میدانند، کنار گذاشت و با کمی بیشتر نشان دادن ارتباط مولانا و شمس و تاکید بر روایات واقعی، نه صرفاً آشنا به اذهان، شاهد روایتی منسجمتر و روانتر باشیم. به عنوان مثال، آوردن حکایت موسی و شبان در میانهی روایات و احضار تمام عروسکهایی مانند شمس و مولانا، در آن صحنه، بهگونهای با روایت کلی همخوانی پیدا نمیکند. درباب تخیل اینکه اگر بهجای عروسکها انسانها روی صحنه قرارداشتند، چه امکاناتی از کار گرفته میشد، نیز میتوان گفت، به علت انطباق کامل روایت، فرم اجرایی و اتفاق موسیقایی، تقریبا هیچ تداخلی ایجاد نمیشود و شاید تنها لحظات آتش سوزی و کشتار توسط مغول با مشکل روبرو شود. اجرا نمیتواند انرژی از خود آزاد کرده و مخاطب امروزی را بخشی از اجرا کرده یا رهایی بخشد. البته که میدانیم در اجرای اپرا به معنای کلاسیک نیز، قرار نیست با چنین لحظاتی روبرو شد، اما به عنوان تماشاگر حاضر و معاصر، میتوان این امکانات را بررسی کرد که چگونه میتوان اجرا را از حالت موزهای خود بیرون کشید.
میدانیم که اپرای عروسکی با اینکه تفاوتش با اجرای غیرعروسکی میتواند انتقال احساس از لحاظ بدنی یا چهره باشد، اما به خوبی از امکانات موسیقیایی برخوردار است و قوت خود را بیشتر بر ساختار روایی و بدنی استوار میکند. حال میشود کمی خیالپردازی کرد که چه اتفاقی میافتاد اگر در ابتدای نمایش، ما شاهد جان بخشیدن به عروسکها برای روایت بخشی از تاریخ بودیم؟ آیا اینگونه مرزگذاری میان یک اپرا و اپرای عروسکی مشخصتر نمینمود؟ و اجرا را از یک اجرای صرفا بازنمایانه و موسیقیایی خارج نمیکرد؟ در مفاهیم مدرن عروسکی، مسئلهی مرز میان جان بخشی به هر شئ و عروسک به عنوان شخصیت درحال کناررفتن است. تصور اینکه اجرای «اپرای عروسکی مولوی» میتوانست با اضافه کردن چند صحنه و یا فاصلهگذاری در همان قطعات رسیتاتیو از فرم خود، هم مخاطب را با داستان همراهتر کند و هم قصهاش را جلو ببرد، یکی از امکاناتی است که وجود داشته و دارد. با توجه به اینکه اجرا نزدیک به شانزده سال از تولدش میگذرد نیز، میتوانست اجرایی خود ارجاع شود و نسبت به ورسیون قدیم خود حتی، نوآوریهایی به فرم اجرایی مدرن اضافه کند. در قطعهی پایانی اپرا، لحظهای پرده بالا رفته و عروسکگردانها مشخص میشوند. ایجاد چنین فضایی که بیشتر در اجرا حالت ادای دینی به دستاندرکاران اجراست، میتوانست در فاصلهگذاریهایی حین اجرا نیز اعمال شود تا کمی بیشتر مخاطب را با اثر درگیر کند.
«اپرای عروسکی مولوی»، به کارگردانی بهروز غریبپور و آهنگسازی بهزاد عبدی، نخستین بار در بهمن ۱۳۸۸، اجرا شدهاست و پس از آن به فواصل دیگری تور اجراهای خود را در این سالها در سراسر کشور نیز داشته است.