در این یادداشت نگاهی تحلیلی به نوولای تتها، نوشتهی ایشتوان اُرکنی، نویسندهی مجارستانی، خواهیم داشت. نوولای تُتها در سال 1966 میلادی منتشر شد و طی زمان کوتاهی بهشهرت رسید. تُتها بهشکلهای مختلفی اقتباس شده است؛ از جمله یک نمایشنامهی موفق و فیلمی در سال 1969 به کارگردانی زولتان فابری. نوولای تُتها را کمال ظاهری به فارسی ترجمه و نشر چشمه آن را منتشر کرده است.
خلاصهی پیرنگ این نوولا بهطور خلاصهوار به این شرح است: داستان در سال 1942 اتفاق میافتد، یعنی در دوران جنگجهانی دوم. «ژولا»ی افسریار نامهای به خانوادهاش، که در یک روستای فارغ از هیاهوی جنگ هستند، مینویسد و اطلاع میدهد که «سرگرد وارو» را، بهمنظور استراحت و تمدد اعصاب، برای تعطیلات به خانهشان دعوت کرده است. او میگوید که میزبانی از سرگرد بهطرز قابلتوجهی رفاه او در جنگ را بیشتر خواهد کرد. تُتها پس از دریافت نامه تمام تلاششان را بهکار میگیرند تا تعطیلات خوش و بابمیلی برای سرگرد تدارک ببینند. اما سرگرد بهمحض ورود بهکلی زندگی تُتها را تغییر میدهد و باعث تنش در خانواده، خصوصاً در لایوش تُت، پدر خانواده، میشود.
از مهمترین سؤالاتی که میتوان در حین خواندن این نوولا پرسید این است که جنگ چه تأثیراتی روی افراد و زندگیشان میگذارد؟ در ادامه تلاش خواهیم کرد با بررسی چند مورد به این سوال پاسخ دهیم:
-نمادگرایی در داستان:
مهمترین نمادی که در داستان وجود دارد، خود شخصیت «سرگرد وارو» است. او برای استراحت از جنگ آمده و پا به روستایی گذاشته که از هیاهوی جنگ بهدور است. خواننده در ابتدا با وضع ظاهری او روبهرو میشود:
«آگیکا ولی احساس بدی نداشت. هرچند از سرگرد قبلی هم خوشش آمده بود، اما اینیکی حسابش جدا بود. به لکههای چرب نیمتنهاش به چشم لکههای خون نگاه میکرد، انگار که بیرق جنگیِ آغشته به باروتِ سوراخ از گلولهای باشد که باید مانند عتیقهی متبرکی بوسهبارانش کرد.»
سرگرد وارو نماد و تجسم جنگ است. توصیفهای نویسنده، همانطور که گفته شد، از او در چشم شخصیت «آگیکا» که جوانترین فرد داستان است، یک شی مقدس ساخته. گویا سرگرد وارو جنگی است که مقدس شمرده میشود.
در ادامه سرگرد بهخاطر جایگاهی که درخانوادهی تُت پیدا میکند توانایی آن را مییابد تا نوع زندگی تُتها را بهکلی عوض کند. او ساعت خواب آنها را از شب به روز تغییر میدهد، آنها را تمام شب وادار به ساختن جعبه میکند و وعدههای غذایی بهسبب این تغییر ساعتها بههم میریزند. تتها بهاجبار و بهخاطر ژولا به این تغییرات سخت تن دادهاند. این موضوع مصداقی است برای تغییرهای سخت در شرایط جنگ.
سرگرد مثل یک جنگ تمامعیار که در خانهی تُتها افتاده، آزادی را بهطور کامل از بین میبرد. او که آزادی را از خانواده میگیرد و سپس وقتی کمی خوشرفتار یا آرام میشود اعضای خانواده از آرامش نسبیای که بهدست میآورند خوشحال میشوند.
«این زیباترین شام زندگی ماریشکا بود. نهتنها برای آنکه پسرش را در امان میدید، از آنرو هم که سرگرد با مهربانی هرچه آشکارتری با تت رفتار میکرد.»
همچنین سرگرد وارو شرایطی ایجاد میکند تا ماریشکا همسر لایوش تت، آگیکا دخترش و سیپریانی از نزدیکانش شروع به انتقادهای سختگیرانه از او کنند و پیشنهادهایی زجرآور به او برای بهبود شرایط به نفع سرگرد بدهند. بهنظر میرسد نویسنده به تأثیر جنگ بر روی خانواده تاکید میکند. اینکه کانون گرم خانوادهی تت رو به سردی رفته و جایگاه لایوش تت، بهسبب بیچارگیاش در چشم خانواده و اهالی بهشدت تهدید شده است.
-تاثیر روانی بر شخصیت «لایوش تت»:
لایوش تت مهمترین شخصیت نوولاست. این مسئله را میتوان با انتخاب زاویهدید توسط نویسنده، یعنی سوم شخص دانای کلی که دوربینش تمرکز بیشتری بر لایوش تت دارد، فهمید. همچنین لایوش تت شخصیتی است که عمل داستانی بیشتری در روایت انجام میدهد. او رئیس آتشنشانی روستاست که از محبوبیت بالایی بین اهالی روستا برخوردار است و اعتمادبهنفس زیادی دارد. حتی کسانی مثل پستچی روستا هستند که از روی علاقه خبرهای بد را برای او سانسور کنند تا مبادا غمگین شود.
لایوش تت وقتی با سرگرد و خواستههای نامعقولش مواجه میشود وضعیت روانیاش روزبهروز رو به وخامت میرود. دلیل این وضعیت رواین بد این است که سرگرد در او ترس بسیار زیادی ایجاد کرده است؛ درست مثل آنکه مستقیماً به جنگ رفته باشد. به این موضوع در روایت بهروشنی اشاره میشود.
«تت مصداق روشن آن است که ترس با نیروی بازدارندهای بر سلولهای مغز اثر میگذارد.»
همچنین لایوش تت رفتارهای گوناگونی در مواجهه با سرگرد نشان میدهد. رفتارهایی که مدام او را از خودش دور و دورتر میکند. در ابتدا سرگرد باعث میشود او کلاهش را از حدی که همیشه میگذارد پایینتر بکشد تا نگاهش سرگرد را آزار ندهد. سپس از او خواسته میشود برای اینکه به سرگرد توهین نشود حین جعبهسازیهای شبانه دهندره نکند و برای جلوگیری از آن چراغقوهی سرگرد را توی دهانش بگذارد و درنهایت از او میخواهند برای خوشایند سرگرد زانوهایش را خم کند تا سرگرد قد کوتاهش را احساس نکند.
این تغییرها هرکدام میتواند به آسیبهایی اشاره داشته باشد که جنگ مسبب آن میشود. چیزهایی مثل از بین رفتن قوهی تصمیمگیری فرد، از دست دادن جایگاه، اتفاقهایی که ناخواسته فرد باید متحمل آن شود یا حتی از دستدادن توانایی صحبت و اعتراض. سرگرد او را تبدیل به آدمی بیشازحد مطیع کرده است که هویتش روز به روز معناباختهتر میشود و همانطور که در روایت آمده «رفتهرفته به سرپوش زندهای بدل شد که تنها وظیفهاش حفاظت از مهمان» است.
-ستینگ:
ستینگ مسئلهی قابل توجهی در این داستان است. مکانی که نویسنده آن را برای وقوع روایت مناسب دانسته؛ یعنی یک روستای کوچک. بهنظر میرسد نویسنده با این انتخاب این موضوع را مطرح میکند که جنگ فقط محدود به مکانهای مهم و استراتژی نیست و راه خود را تا دورافتادهترین مکانها هم باز میکند و هیچ امنیتی وجود ندارد. همانگونه که روستا و خانهی تتها با ورود سرگرد مثل سابق نیست. خانهی تتها بسیار شبیه میدان جنگ یا شاید یک پادگان در وضعیت جنگی شده است؛ چه از نظر ظاهری با کارهای اجباریای که سرگرد از افراد خانواده میخواهد، چه ازنظر وجود تنشهای زیاد میان سرگرد و لایوش تت و لایوش تت با همسر و دخترش.
-راهحل نهایی:
نویسنده با بیشتر کردن فشار و خواستههای مضحک سرگرد، لایوش تت را از انفعال و زیر سلطهی سرگرد بودن به کنشگری میرساند. لایوش تت در حین روایت سه رفتار مختلف نشان میدهد. اولین رفتار او زمانی رخ میدهد که سرگرد از او بابت نگاههایش شاکی است. او به توصیهی آگیکا کلاهش را پایین میکشد تا چشمهایش دیده نشوند؛ رفتاری کاملاً مطیعانه. این رفتار تکرارشوندهی لایوش تت تاجایی ادامه مییابد که صبرش بهسر میرسد و از خانه فرار میکند. در این بخش از روایت نویسنده لایوش تت را نزد کشیش میفرستد و این سؤال را در ذهن مخاطب ایجاد میکند: آیا کشیش که نمایندهی مذهب است میتواند آسیبهای ناشی از جنگ را درمان کند؟ جواب منفی به این سوال در دیالوگی توسط خود کشیش آمده است.
«اینقدر ناشکری نکن پسرم! جنگ داره بیداد میکنه، مردم هول جونشونو دارن، خیلیا به عزای مردههاشون نشستن…اونوقت تو، بهجای اینکه بری خدا رو شکر کنی که راه فرماندهِ پسرتو کج کرده طرف خونهی تو، از چراغقوه حرف میزنی؟ حالا دیگه پشیمونم که باهات همدهن شدم.»
کنش بعدی لایوش تت حبس کردن خود در مستراح است. این راهحل، که نشاندهندهی فرار است، هم بهزعم نویسنده ناکارآمد است و نتیجهاش این است که اهالی روستا او را دشمن خود و دیگری میپندارند.
«دور مستراح را گرفتند و با حفظ فاصله، بنا کردند به فحش و فحشکاری به دشمن. اگر کسی چیزی به انگلیسی میدانست، به انگلیسی.»
رفتار نهایی لایوش تت، که در پایانبندی آمده است، بهنظر میرسد راهحل نهایی نویسنده برای دفع جنگ و آسیبها و ترس ناشی از آن باشد. لایوش تت دست سرگرد را میگیرد، به انتهای حیاط میبرد و او را با گیوتین چهار شقه میکند. صحبتهای نویسنده، که در بخش آغازین کتاب آمده، مهر تاییدی بر این موضوع است.
«وقتی از سر یأس دست بهعمل میزنیم، این عمل طبیعی، لاجرم نابخردانه است. من بر آنم-و تتها هم مثالی بر آن است- که عمل تنها چارهی ماست، از این روست که میگذارم تت بکُشد.»
با اینحال لایوش تت یک قهرمان ابزورد است؛ تمام این اتفاق و روایت هم همینطور چون ژولا، افسریار و پسر خانواده پیش از رسیدن سرگرد به روستا در جنگ کشته شده است. تتها این خبر را بهدلیلی مضحک دریافت نکردهاند. طنز موجود در زبان و موقعیتهای اغراقشده و مضحکی که برای تتها ایجاد میشود هم به همین دلیل است. نتیجتاً تمام روایت معناباخته است و این قدرت نویسنده در ساختن یک کمدیسیاه را نشان میدهد.