در چهارمین قسمت از بررسی آنتولوژی «دههی هشتاد داستانکوتاه ایرانی» به سراغ داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» نوشتهی پیمان اسماعیلی رفتهایم. اسماعیلی متولد ۱۳۵۶ در شهر تهران است. نویسندگی را با روزنامهنگاری آغاز کرد و پس از انتشار اولین کارهایش و کسب جوایز مختلف، از همان موقع در محافل ادبی داستاننویسی ایران بهعنوان یکی از استعدادهای نوظهور مورد توجه قرار گرفت. جایزهی هوشنگ گلشیری را در سال ۱۳۸۷ و همچنین جایزهی مهرگان را برای مجموعهی «برف و سمفونی ابری» دریافت کرد. او همچنین جایزهی ادبی احمد محمود را برای مجموعهی «همین امشب برگردیم» دریافت کرده است. کتابهای او تا به امروز عبارتند از:
جیبهای بارانیات را بگرد (مجموعهداستان)، برف و سمفونی ابری (مجموعهداستان)، همین امشب برگردیم (مجموعهداستان) و نگهبان (رمان).
داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» از مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» انتخاب شده است.
- لحظات یازدهگانهی سلیمان
داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» در نگاه اول، شبیه به نوعی استراق سمع و یا شاید دستیابی به اسناد محرمانهی پلیس باشد. در این داستان، یازده اپیزود بههمپیوسته وجود دارد. داستان با یک مقدمه که نوعی نامه است، فاش میکند محتویاتش چیست:
«جناب سرهنگ مهدی نراقی
ریاست محترم دایرهی پنجم جنایی تهران بزرگ
با سلام،
احتراماً، بنا به دستور سعی شده است مدارک اصلی مرتبط با قتل مرحوم کامران سهیلی بهطور منظم و در پوشهی پیوست به حضور ارسال گردد.»
بنابراین درواقع چیزی که مخاطب با آن روبهرو میشود، همین «پوشهی پیوست» است که از طرف «حسین کرمی» به «سرهنگ مهدی نراقی» ارسال شده است؛ شخصیتهایی که وظیفهی جستوجوی «حقیقت» را دارند؛ جستوجویی که درونمایهی اصلی داستان است و در انتهای این نوشتهبه آن خواهم پرداخت. با دقت در محتویات این پوشه، متوجه میشویم که داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» دربارهی صعود سخت یک تیم کوهنوردی به قلهی یک کوه از ۱۲ بهمن تا 21 بهمن است. سه نفر از این تیم چهارنفره، در کوه سرگردان میشوند و تیم نجات برای امدادرسانی برای آنها در روز 21 بهمن عازم میشود. اما داستان، دربارهی گیر افتادن و نجات این سه نفر در کوه نیست. دربارهی شخصیتی است با اسم سلیمان که قصد دارد دو دوست سابق خودش یعنی کامران و رازان را بهقتل برساند و قول این کار را داده است. همچنین از گزارشهای دیگر موجود در داستان چنین برمیآید که شخصیت سلیمان متهم است به کشتن خواهر خود، سمانه رهی (که با کامران و رازان رابطه داشته است) و آتشزدن خانهشان.
داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» علاوهبر اینکه راویهای متعددی دارد، از فرمهای روایی گوناگونی نیز برای روایت خودش بهره برده است. اگر بخواهیم مدارک ردیفشده در داستان را مرتب کنیم، میتوانیم بگوییم این مدرکها و نحوهی روایتشان در داستان اینگونهاند:
مدرک اول: یک گزارش روزانه است از افسر وظیفهای با نام مهدی مصدق از قرارگاه رودبارک.این گزارش در همان روز پیدا شدن جسد شکیب مباشری و عیسی فیض که از بازماندگان آن صعود است، که بهصورت اولشخص نوشته شده است. در همین مدرک میخوانیم:
“فقط من ماندهام و سرهنگ توکل، دو تا رانندهی آمبولانس و این کوهنوردی که مانده تا با سرهنگ حرف بزند.“
در ادامهی داستان و هنگام روایت مدرک دوم، به خواننده گفته میشود که این «کوهنوردی که مانده تا با سرهنگ حرف بزند»، رازان علایی است. او بازپرسی میشود و در دیالوگهایش از نوعی ترس و هراس میگوید. گفتههایش پراکندهاند و غیرقابل اعتماد. البته مخاطبی که داستان را تا انتها ادامه دهد متوجه یکی از مهمترین رازهای داستان میشود: کسی که خود را رازان علایی معرفی کرده است، درواقع دروغ گفته است. چون مخاطب با بررسی مدرک آخر داستان، متوجه میشود که جسد رازان علایی نیز آن بالا در کوه بوده است. یکی از خوانشهایی که میتوان از این داستان داشت، این است که این شخصیت، درواقع همان شخصیت مرموز داستان، سلیمان است.
مدرک دوم: متن مکتوب بازپرسی از رازان علایی.
همانطور که بالاتر ذکر شد، مخاطب متوجه میشود که این شخصیت موردبازپرسی، رازان علایی نیست. از نظر فرمی، این اپیزود از داستان فقط بهشکل یک مکالمه و بهصورت پشتسرهم نوشته شده است. راوی هیچ دخالتی در روایت آن ندارد و صرفاً حرفهای زدهشده را مکتوب میکند.
مدرک سوم: شرح یک فیلم کوتاه است که مکتوب شده.
در این مدرک، شخصیت افسر وظیفه، مهدی مصدق، فیلمی را که آمدن هلیکوپتر امداد گرفته است، مکتوب میکند تا بتواند آن را در پوشهی مذکور در مقدمهی داستان برای سرهنگ مهدی نراقی بفرستد. او دقیقه به دقیقهی این فیلم را روی کاغذ آورده و با پرانتزهایی مثل (دقیقهی هفت) آن را گزارش میکند. مخاطبی که برای بار اول با داستان مواجه میشود، با خواندن شرح برگشتن هلیکوپتر و پیاده کردن جنازهی یخبستهی یکی از کوهنوردان، مدام دچار تعلیق میشود و تلاش میکند که راز قتل کامران سهیلی را بیابد. در همین ویدئویی که مکتوب شده، میخوانیم:
“سرپرست میگوید: «بقیه رفتهاند دنبال سهیلی. یک جایی گیر افتاده. اطراف شانهکوه.»
سرهنگ میپرسد: «مگر سهیلی زنده مانده؟»”
و جوابی به این سؤال سرهنگ در ویدئو داده نمیشود. از همین طریق است که نویسنده، تعلیق را که شاید بتوان گفت بعد از ابهام هنری مهمترین عنصر این داستان است، در داستانش نگه میدارد.
مدرک چهارم: اعترافنامهی اخذشده در دادسرای عمومی از شخصیتی که خودش را رازان علایی معرفی کرده است.
راوی در این اپیزود تغییر میکند و داستان از دید اولشخص و از زبان رازان علایی ادامه مییابد و در انتهای داستان متوجه میشویم که جسد رازان علایی در تخت سلیمان پیدا شده است.
مدرک پنجم: شرح اتفاقی که در یخچال علمکوه افتاده.
راوی، باز هم در این مدرک عوض میشود. این روایت، شرحی است از ده روز گرفتاری کوهنوردان که توسط بازماندهی آنها، شخصیت عیسی فیض تهیه شده. شاید داستانگوترین مدرک این داستان، همین مدرک باشد.
مدرک ششم: نتیجهی بازجویی اخذشده از مطلعین پروندهی کشتهشدن سمانه رهی.
درواقع این مدرک، هیچ ربطی به رفتن کوهنوردان به علمکوه ندارد و این مدرک متعلق به 16 سال قبل از ماجراهای داستان است. در این مدرک اطلاعات زیادی دربارهی پیشینهی خانوادگی شخصیت سلیمان رهی و خواهر و پدرش داده میشود. درست است که این مدرک حکم نتیجهگیری از بازجوییهای اهالی محل زندگی سلیمان و خانوادهاش است، اما میتوان آن را بهگونهای روایت سومشخصی خواند که نویسندهاش شخصیتی به نام سروان اکبر رزمی است.
مدرک هفتم: متن مکتوب توسط مسئول گروه کوهنوردی سراب.
این اپیزود نیز حالت گزارش دارد و در آن جسد شخصیت کامران سهیلی کشف میشود؛ شخصیتی که علت مرگ او سؤال اصلی داستان است. اتفاق بسیار مهمی که در این اپیزود میافتد، کشف موبایل مقتول کامران سهیلی است. او در پیامی به شخصیت رازان علایی نوشته است که خودش را به منطقهی تختسلیمان برساند؛ در حالی که خودش در منطقهی شانهکوه بوده است. این نشان میدهد که قاتل کامران سهیلی بهاحتمال زیاد همان قاتل رازان علایی است.
مدرک هشتم: نامهی سروان حسین کرمی به سرهنگ مهدی نراقی.
این نامه در دهم اسفندماه نوشته شده که نشان میدهد تقریباً بیست روز از روز حادثه گذشته است.
مدرک نهم: بخشی است از یک گزارش تاریخی دربارهی باورهای عامه.
مدرک دهم: دومین نامهی سروان حسین کرمی است به سرهنگ مهدی نراقی.
این نامه پنج روز بعد از نامهی اول نوشته شده است.
مدرک یازدهم: نامهی سوم سروان حسین کرمی است به سرهنگ مهدی نراقی.
این نامه در پنجم فروردین سال بعد نوشته شده است و در آن مشخص میشود که جسد کشفشده در قلهی تخت سلیمان، همان شخصیت رازان علایی است. در همین نامه است که میخوانیم:
“ضروری است هرچه سریعتر قرار تعقیب فردی که خود را به نام رازان علایی معرفی کرده است صادر شود و نسبت به تشکیل مجدد پرونده اقدامات لازم بهعمل آید.”
با نگاهی به راویها و زاویهدیدهای متنوعی که در هر مدرک وجود دارد، و با نقض شدن برخی از اطلاعات موجود در آنها، میتوان گفت که داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» تقریباً شبیه به یک تابلو نقاشی کوبیستی ناقص است که از یازده نقطهنظر متفاوت ترسیم شده و بعد رها شده است. یک بار دیگر به جملهی آخر داستان دقت کنیم: «نسبت به تشکیل مجدد پرونده اقدامات لازم بهعمل آید.»
و این دقیقاً همان قسمت ناقص بودن تابلو کوبیستی است. نویسنده با باز گذاشتن پرونده و رها کردن آن در داستانش، ادامهی این داستان و پرونده را در ذهن مخاطب شکل میدهد؛ پروندهای که شاید هیچگاه جواب قطعی برایش وجود نداشته باشد و ممکن است بهازای خوانندههای گوناگون، خوانشهای گوناگونی نیز از آن بهدست آید. اما فارغ از اتفاقات وهمناک و غیرقطعی خود داستان، چه جهانبینیای موجب این نوع از روایت میشود؟ برای پاسخ به این سؤال، بهتر است کمی از خود داستان فاصله بگیریم و بعد دوباره به آن بازگردیم. نویسندگان رئالیست به ویژه نسل اول نویسندگان ایرانی، در پی بازنمایی آنچه در بیرون از «خود/مشاهدهگر/ادراککننده» بهعنوان حقیقت دیده بودند، آینهای دربرابر جامعه و حقیقت قرار میدادند. آنها با پیروی از قواعد کلاسیک داستاننویسی، یک نظام علّت و-معلولی خلق میکردند زیرا گمان میکردند در جهان بیرون نیز این نظام حاکم است و بههمین خاطر میتوان آن را در داستان نیز بازنمایی کرد. بهعنوان مثال اگر به رمان «باباگوریو» از بالزاک نگاه کنیم، میبینیم که نویسنده چگونه تلاش کرده آینهای دربرابر جامعهی پاریس زمان خودش قرار بدهد و مناسبات اجتماعی جامعه را نشان بدهد و حقیقتی را که گمان میکرده به آن دست یافته است، در رمانش بازتاب دهد. اما مدرنیستها، حقیقت را نه بهطور مطلق و موجود در جهان بیرون، بلکه کاملاً وابسته به سوژه و ادراکگر جهان ارائه کردند. آنها رابطهی علّت ومعلولی را نه در جهان بیرون، بلکه در داخل ذهن بیننده و ادراککنندهی این جهان متصور میشدند. بهعنوان مثال ویلیام فاکنر در رمان «گوربهگور» از پانزده راوی مختلف استفاده کرده که هرکدام جهانبینی خاص خودشان را بازتاب میدهند. در این رمان حتی شخصیت «وَردَمن» پنج-ششساله نیز جهانبینی خاص خودش و حقیقت خودش را در معروفترین جملهی رمان بازتاب میدهد: «مامان ماهی است.»
اما در داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان»، حقیقت و واقعیت چه کیفیتی دارند. آیا چون این داستان نیز مانند رمان «گوربهگور» از راویهای متعدد استفاده کرده، میتواند یک داستان مدرنیستی تلقی شود؟ به باور نگارنده اینطور نیست. راویهای گوناگون این داستانِ اسماعیلی، حتی حقیقت خودشان را نیز نمیتوانند بهدست بیاورند. شخصیتهای سروان حسین کرمی و سرهنگ مهدی نراقی که وظیفهی کشف حقیقت را دارند نیز از پیدا کردن حقیقت ناتوانند. اسماعیلی در مدرک نهم با دادن جنبههای تاریخی-اسطورهای به داستان، نشان میدهد که حقیقت هیچگاه قابلحصول نبوده است. حتی هویت راویها نیز در این داستان متزلزل است و ممکن است بلغزد و همهچیز از دست برود؛ چنانچه در طول داستان میبینیم که راوی مدرک چهارم درواقع مدتهاست مُرده است. درواقع این شکل از روایت یادآور این مسئله است که حقیقت/راز ازهمگسیختهتر و چندپارهتر از این است که بتوان آن را از طریق یک راوی دانای کل واحد و یا حتی از طریق جمع کردن روایتهای گوناگون بهدست آورد. همچنین اگر بخواهیم به داستان «لحظات یازدهگانهی سلیمان» بهشکل یک داستان پلیسی نگاه کنیم، باز هم این داستان از قواعد عام و کلاسیک داستانپلیسی تخطی میکند. قاتل نهتنها گیر نمیافتد، بلکه ذاتاً نمیتوان آن را بهطور قطع شناسایی کرد. حسن میرعابدینی در یادداشتی که برای این داستان نوشته، با بیانی شاعرانه چنین میگوید:
“ابهام ناشی از عدمقطعیتِ قولِ آدمهایی که هویتشان درهم میرود، ماجرا را در مِهی فرو میبرد که گویی از کوههای برفپوش برمیخیزد.”
دسترسی به مطالب پیشین:
داستان اول: «لاکپشت من» نوشتهی فرخنده آقایی