فیلم «کاباره» یک موزیکال پیشرو و خوشساخت از زندگی دختر آوازهخوانی است که رؤیای بازیگری و ستاره شدن در سر دارد، اما محدود به جهان پر فراز و نشیب عشقها، ناکامیها و سرخوردگیهای او باقی نمیماند، بلکه جهان درام را تا مرزهای تاریخ و سیاست و جغرافیا بسط میدهد و همین باعث ماندگاری آن شده است.
باب فاسی با سابقۀ بازی در تئاتر برادوی، سال ۱۹۷۲، دومین فیلم خود را بر مبنای نمایشنامۀ جو مستراف و جان ون دروتن، داستان کریستوفر ایشروود و فیلمنامۀ جی آلن ساخت که با تکیه بر عنوانش؛ پیوند ناگسستنی با لوکیشن کاباره در دو وجه رئال و تمثیلی دارد.
«کاباره» درخشش خیرهکنندهای در جوایز معتبر سینمایی سال ۱۹۷۳ داشت که از آن جمله میتوان از دریافت هشت جایزه اسکار یاد کرد، درحالیکه جایزه بهترین فیلم را در رقابت با «پدرخوانده» از کف داد. کسب هفت جایزه بفتا و سه جایزه گلدن گلوب از دیگر موفقیتهای گسترده آن است.
هرچند خط داستانی فیلم، شخصیت محور است و ماجراهای زندگی سالی بولز (لیزا مینه لی) را بهعنوان خواننده آمریکاییِ کاباره کیت کت در برلین سال ۱۹۳۱ دنبال میکند، اما ساختار روایی و فرمی به جهت نوع رویکرد به کاباره، آوازها و اجراهای معنادار و ارجاعپذیر و قرینهپردازی بین جهان نمایش/ تمثیل و جهان رئال، جایگاه این لوکیشن را بسط داده و بدل به جهانی آیینهوار از واقعیت پیرامونی کرده است.
حتی شروع فیلم که با اجرای نمایشی موزیکال در کاباره و معرفی بازیگران، رقصندگان، آوازهخوان و آماده شدن آنها برای حضور روی سن نمایش طراحی شده، بهواسطۀ تدوین موازی با ورود برایان رابرتز (مایکل یورک)، مرد جوان انگلیسی که برای تقویت زبان آلمانی و کسب درآمد از آموزش انگلیسی به برلین آمده، تلفیق شده است.
ترانه راوی/ شاه نمایش (جوئل گرِی) نیز با ترجیعبند (خوش آمدید به کاباره!) بهنوعی برایان و البته مخاطب را به دل این نمایش پرزرق و برق و تمثیلی از واقعیت دعوت میکند تا بعد از این شروع پر طمطراق، آشنایی سالی و برایان در جهان رئال؛ پشت در یک پانسیون/ مسافرخانه معمولی رقم بخورد.
در ادامه تضادهای دو کاراکتر، انگیزههایشان برای همجوازی و نیازهای دراماتیکشان به تدریج آشکار میشود و آنها را فراتر از دوستی و رفاقت به دل یک رابطۀ عاطفی/ عاشقانه/ جنسیِ متفاوت با تجربههای شکست خورده قبلیشان میکشاند.
به این ترتیب با فیلم موزیکالی روبهرو هستیم که بخش موسیقایی آن با طراحی یک فرم دراماتیک هوشمندانه پیش میرود. قرار نیست در میانۀ رئالیسم جاری و صحنههای واقعی، به یکباره کاراکترها را به آوازخوانی، سر دادن ترانههای معنادار – بیانگر احساسات و حالات درونی آنها – و رقص – گویایِ زبان حالِ بدن – وادارد.
در واقع سکانسهای رقص و آواز در کاباره همچون پاساژهایی هستند که یکدستی بافت رئال را در خارج از کاباره حفظ میکنند. بلکه با تکیه بر ماهیت نمایش و اغراق و هجوی که بر اجراهای رقص و آواز در این لوکیشن حکمفرماست، ارتباط بینامتنی برای ترجمان این تمثیلها در جهان واقعیت و بلعکس فراهم میکنند.
هرچند فرم موزیکالهای رایج و متداول (که ذکر آن رفت)، مخاطب را به باور رقص و آوازهای معنادار در روند رویدادهای رئال عادت داده و پرسشی به جهت منطق و چرایی و چگونگی آن پیش نمیآورد، اما به نظر میآید طراحی هوشمندانه موسیقایی «کاباره» در راستای تعمیق بخش موزیکال و بهخصوص بخش رئال نقش تعیینکنندهای داشته باشد.
اهمیت نگاه جدی و عمیق به بخش رئال فیلم، از چندلایه بودن فیلمنامهای میآید که زمان، مکان، جغرافیا و حالوهوای رئال نقشی اساسی در آن دارند. حالوهوای برلین سال ۱۹۳۱ که آلمان با بال و پر گرفتن هیتلر و حزب نازی آبستن تغییرات درونی و بیرونی بهمثابۀ یک انفجار جهانی بود و همۀ اینها با ظرافت در بستر فیلم نشانهگذاری شده است.
تغییراتی که سال ۱۹۳۳ منجر به پایهگذاری دیکتاتوری هیتلر و کنترل کامل آلمان و سال ۱۹۳۹ منجر به آغاز جنگ جهانی دوم شد. این زمینهسازیها در فیلم با حضور مُبلّغان حزبی در گوشه و کنار شهر، رفتارهای نژادپرستانه با یهودیان، ایجاد رعب، وحشت، اغتشاش در پی میهنپرستی و ملیگرایی افراطی و… نمود پیدا کرده است.
همچنین این سویه با طراحی خط قصه فریتز وندل (فریتز وِپل) آلمانی که یک یهودی پنهان است و عشق او به ناتالیا لندور (ماریسا برنسون) که یک یهودی عیان است، خودنمایی میکند. اما فیلمساز توانسته حد تعادل را نگه دارد و به اندازهای که لازمۀ غنابخشی به زیرمتن درام محوری بوده، به آن بپردازد.
به این ترتیب در خط محوری با عشق تازهیافته سالی آمریکایی و برایان انگلیسی همراه میشویم که خود، سرخوردگیها، ناکامیها و حتی تردید در علایقشان را با یک رابطۀ تجربهگرا – به مفهوم تامّ کلمه – به چالش میکشند. درانتها علیرغم جدایی و فاصلهای نامعلوم که انتظارشان را میکشد میتوان با اطمینان گفت؛ هر وقت به یاد هم بیفتند لبخندی بر لب و خاطرهای منحصربهفرد را در ذهن میآورند.
این حس و درک، ترجمان درونی ترجیعبند یکی از همان ترانههای صحنهای سالی در کاباره است؛ آنگاه که بعد از شروع یک رابطۀ عاشقانه متقابل با برایان میخواند (شاید این بار خوششانس باشم، شاید این بار برنده باشم، رویدادهای زیبا باید اتفاق بیفتند!)
خوانش پایانی و غیرکلیشهای فیلم از جدایی، مصداق همین کلمات است: وقتی کیفیت یک رابطه توانسته باشد هر یک از طرفین را با خودِ پنهان در درونشان آشتی داده و آنها را به دوست داشتن خویشتن علیرغم همه پسزدهشدنها وادارد (اینبار خوش شانس بودم، این بار برنده بودم، رویدادهای زیبا اتفاق افتادند!)
در پایان فیلم همچون آغاز با یک اجرای موزیکال روی صحنۀ کاباره مواجه هستیم با جملۀ معنادار همان راوی/ شاه نمایش (زندگی مثل کاباره است!) این نمایش با ترکیبی از اسلوموشن نماهای رقص و آوازخوانی فیلم از ابتدا تا انتها با حرکت دوربین بین تماشاگران به پایان میرسد؛ درحالیکه در میان اعوجاج تصاویر میتوان به وضوح حضور سربازان نازی را بین آنها تشخیص داد… . جهانی که به فاصلۀ چند سال بعد با جنگ، افراطیگری حزب نازی و هیتلریسم از شکل، قیافه و آرامش تهی میشود!
بهواسطۀ مجموعه ویژگیهای اشاره شده است که «کاباره» از فیلمهای موزیکال مهم تاریخ سینما محسوب میشود. فیلمی که در فهرست انتخابی روزنامۀ گاردین بین ۱۰ اثر اقتباسی مهم سینما در کنار «آرزوهای بزرگ» قرار گرفته و موسیقی آن نیز جزو ۱۰۰ ترانۀ برتر تاریخ سینمای آمریکا است.
مطالب پیشین: