فیلم «راننده تاکسی» یک درام نئونوآر روانکاوانه دربارۀ مردی است سرخورده که در قامت یک منجی، تاریکیهای پیرامون را به شیوه خود، رنگی از اصلاح میزند تا به رستگاری رسد. رستگاری که در پایان میتواند به رویای او تعبیر شود یا نشانهگذاری فیلمساز برای تداعی زنجیره خشونتطلبی در قامت یک پارانویید!
مارتین اسکورسیزی؛ فیلمساز آمریکایی پس از ساخت چند اثر بلند سینمایی، مهمترین و نمونهوارترین فیلم خود را سال ۱۹۷۶ بر اساس فیلمنامهای از پل شریدر کارگردانی کرد. فیلمی ماندگار در تاریخ سینما که در طول پنجاه سال در ردهبندی مهمترین آثار سینمایی جایگاهی خاص را به خود اختصاص داده و همواره به آن ارجاع میشود.
فیلمی شخصیتمحور که به شدت متأثر از جغرافیا و زمان و مکان وقوع درام در جامعه آمریکاست؛ آن هم کمی پس از پایان جنگ ویتنام. تراویس بیکل (رابرت دنیرو)؛ عضو سابق نیروی دریایی از دل سرخوردگیهای جنگ احضار میشود تا بیخوابیهای مزمن خود را با رانندگی تاکسی شبانه درمان کند اما شبهای تاریک نیویورک به جای التیام باعث سرباز کردن زخمهایی میشوند که ارمغان جنگ، سرخوردگی و خشونتطلبی است.
کاراکتری که به شریدر؛ فیلمنامهنویس این اثر کالت شباهت بسیاری دارد، بهخصوص در تنهایی و انزواطلبی، تمایل به غرق شدن در جهان فیلم و سینما و البته علاقهمندی وافر به اسلحه. به همین واسطه است که فیلمنامه یکی از ماندگارترین فیلمهای تاریخ سینما تنها در ده روز نوشته شده، درحالیکه شریدر در طول نگارش یک اسلحه پر را در کشوی میزش قرار داده تا به نوعی الهامبخش او باشد.
«راننده تاکسی» با اینکه در چهار رشتۀ بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن مکمل و بهترین موسیقی متن نامزد جوایز اسکار شد، اما هیچکدام را به دست نیاورد. اتفاقی که در جوایز گلدن گلوب و بفتا هم به شکلی دیگر تکرار شد و تنها جایزه بهترین بازیگر زن مکمل را برای جودی فاستر و بهترین موسیقی متن را برای برنارد هرمن از جوایز بفتا به همراه داشت.
اما فیلم توانست نخل طلای کن را به خود اختصاص دهد که به تعبیر بسیاری از منتقدان، بهحقترین جایزهای است که طی ادوار مختلف این جشنواره سینمایی به فیلمی اهدا شده است. البته جشنواره کن در هفتادوچهارمین دوره برگزاری با اهدای نخل طلای افتخاری به جودی فاستر نیز به او ادای دین کرد؛ او اولین بار در سیزده سالگی با «راننده تاکسی» راهی کن شد و معتقد است این جشنواره زندگی او را تغییر داده است.
فیلم روایتی است از روزمرگیهای تراویس که با رانندگی تاکسی در شب روزگار میگذراند و با تکیه بر پیشینه حضور در جنگ ویتنام و سرخوردگیهایی که او را نسبت به آدمها و جامعۀ اطرافش حساستر کرده، بهنوعی انگار زیر پوست شهر را میکاود.
کاوشی که با حضور مسافران شبانه مختلف؛ از دختر نوجوان تنفروش (آیریس/ جودی فاستر) تا مردی که کمر به قتل همسر خیانتکارش بسته (مارتین اسکورسیزی)، به نوعی اصول و چارچوبهای نمونهوار تراویس را نشانهگذاری کرده و پازل شخصیتی او را تکه تکه برای مخاطب کامل میکند.
بخشی از این پازل بهواسطۀ روابط او با همکاران رانندهاش تکمیل میشود و بخشی مهمتر در رابطۀ عاطفی نصفهنیمه و ناکامی که با بتسی (سیبل شفرد) نمود پیدا میکند. دختر زیبارویی که در ستاد یک سناتور نامزد انتخاباتی ریاست جمهوری فعالیت میکند و تراویس با زیر نظر گرفتن طولانی مدت، یکطرفه شیفتهاش شده است.
در واقع این کاراکتر تنها و آسیبپذیر که هیچکس را به خلوت خود راه نمیدهد، از همان نقطهای که ضعیف شده، ضربه کاری را دریافت میکند. پسزده شدن و سرخوردگی از بتسی هرچند به دلیل رفتار ناشایست تراویس است، اما باعث سرباز کردن زخمهایی میشود که قصد فرار از آنها را داشته؛ در همان شبهای بیخوابی و پرسه زدن زیر پوست شهری که برای حفظ آن خود را در جنگ به مخاطره انداخته، اما امروز در فسادی همهجانبه غرق شده است!
در همین نقطۀ طلایی فیلمنامه و فیلم است که انگیزه و نیاز دراماتیک شخصیت به گونهای غلیان کرده و عیان میشود که او به تنها راه کنشمندی که میشناسد و بلد است، متوسل میشود: خشونت. پروسهای متحولانه که تراویس را از درون و بیرون به تحرک وامیدارد و با مجموعهای از صحنههای تمرینات بدنی، خرید اسلحه و تغییرات ظاهری نهادینه میشود.
صحنههایی آیینوار که از کلیشههای این چنینی که مسیر تحول قهرمان را نشانهگذاری میکنند، فراتر رفته و یکی از مهمترین و ماندگارترین سکانسهای فیلم و تاریخ سینما را ثبت میکنند و اتفاقاً دیالوگهای آن بداهه گفته شده است.
صحنهای که تراویس با تصویر خود در قاب آیینه حرف میزند و او/ خود را خطاب قرار میدهد (داری با من حرف میزنی؟ تو داری با من حرف میزنی؟ حالا ما با هم حرف میزنیم!) این منولوگ میتواند خطاب به مخاطب هم باشد؛ برای ورود به چالشی رودَررُو با تراویس در قامت کاراکتری متحول شده که قصد پاکسازی شهر از هر نوع پلشتی را دارد!
نکتۀ جالب اینکه قرار بوده این سکانس بدون دیالوگ و تنها با نگاه کاراکتر به خود در آینه ثبت شود، اما رابرت دنیرو که از آن دسته بازیگرانی است که همراه با خود آورده دارد، این جمله نمادین را که تبدیل به شعار فیلم هم شده، از دل یک کنسرت وام گرفته است. جملهای که در یک کنسرت موسیقی، خواننده خطاب به طرفدارانش که نام او را صدا میزدند گفته «دارین با من حرف میزنین؟!»
منحنی شخصیتی کاراکتر تراویس به گونهای دقیق و حساب شده ترسیم شده که حتی کاشت برخورد منفعلانه او با روسپی نوجوان نیز قرار است در راستای عملیات خودمنجیپنداری تراویس جایگاهی ویژه پیدا میکند و علاوهبر رجوع به آن در مرحله داشت که بخش میانی فیلم را نشانهگذاری میکند، برداشت نهایی درام و کنشمندی قهرمان نیز بر محمل آن شکل میگیرد.
با چنین طراحی و پرداخت هوشمندانه و ظریفی در فیلمنامه و کارگردانی است که فینال فیلم قابلیت ارجاع به تعابیر و تحلیلهای مختلف را پیدا میکند، بدون آنکه هیچ یک قطعیت یافته یا دیگری را نقض کنند. این ذهن پویای مخاطب است که راه را بر تفسیر مورد نظر خود باز میکند.
سکانسی که هم میتواند رؤیای غبارگرفته تراویس در ذهن روانپریش خودمنجیپندارش باشد که شهر و مردم و جامعه نگاهی قهرمانانه به او دارند یا تعبیری در راستای زنجیرۀ خشونتطلبی که شهر و مردم و جامعه را به مخاطره و آشوبی جدید وارد میکند.
فاصلۀ «قهرمان» تا «آشوبطلب» چقدر است؟!
مطالب پیشین: