فیلم «سانست بلوار» یک درام نوآر با محوریت پشت پرده سینما و مناسبات بیرحمانه حاکم بر صنعت فیلمسازی هالیوود است که با روایتی مبتنی بر شکست زمان و طنز سیاه؛ مفاهیمی همچون قدرت، ثروت، طمع، جاهطلبی، عشق، بلندپروازی، خودشیفتگی، توهم، فراموششدگی و… را به چالش میکشد. در نهایت نیز فینال را با پیچیدگیهای روح سرکوب شده انسانهایی درگیر این مفاهیم گره میزند تا تبدیل شود به اثری ماندگار در طول هشت دهه.
بیلی وایلدر؛ نویسنده، کارگردان و تهیهکننده اتریشی- آمریکایی از فیلمسازان برجستۀ دوران طلایی هالیوود و سازندۀ مجموعهای از آثار برجستۀ تاریخ سینما است که همواره به آنها رجوع میشود. سینماگری صاحب سبک با طنزی منحصربهفرد که از نویسندگی در روزنامههای محلی و فیلمنامهنویسی آغاز کرد، اما در مسیری تدریجی گذرش به کارگردانی افتاد.
هرچند روایت او از چرایی این تغییر مسیر در زندگی حرفهای، رنگی از تواضع به سبک طنازانه خودش دارد؛ وایلدر معتقد بود برای مراقبت از فیلمنامههایش که توسط کارگردانان دیگر نابود میشد، به فیلمسازی روی آورد تا آنها مراقبت کند!
کارگردانی رکورددار نامزدی در جوایز معتبر سینمایی که البته به بداقبالی هیچکاک نبود و توانست شش جایزه اسکار به دست بیاورد که یکی از آنها اسکار اشتراکی برای نگارش فیلمنامه غیراقتباسی «سانست بلوار» همراه با چارلز براکت و دی.ام مارشمن جی.آر است.
این فیلم از یازده نامزدی اسکار، تنها سه جایزه، بهترین فیلمنامه، طراحی صحنه و موسیقی متن را به دست آورد، اما در جوایز گلدن گلوب موفق به کسب جایزه بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین موسیقی متن و بهترین بازیگر زن درام برای گلوریا سوانسون شد.
«سانست بلوار» محصول سال ۱۹۵۰ با روایتی سیال گون در فرم و محتوا از بلوار معروف هالیوود در کالیفرنیا آغاز و با حرکت تداومی دوربین و نریشن راوی به وقوع رویدادی منجر به قتل یک فیلمنامه نویس درجه دو؛ جو گیلیس (ویلیام هولدن) منتهی میشود.
در انتهای همین سکانس آغازین است که با تمهید جادویی سینما به سبک وایلدر؛ دو مؤلفه مجزا، دور از هم و با موجودیت متضاد (صدای زنده و جسم مرده)، به هم پیوند خورده و شمایل جو گیلیس با یکی شدن صدای راوی و جسد مقتول که در استخر غوطهور شده و صورت ترسیده و چشمان گشودهاش رو به مخاطب است، شکل میگیرد.
جسم مردهای که با صدای روحی سرگردان، هویت یافته و ذهن مخاطب را مورد هدف قرار میدهد تا روایت فلاش بک گون او را از شش ماه قبل با کنجکاوی دنبال کند تا چگونگی رسیدن به این نقطۀ پایانی برایش افشا شود.
در این نوع چینش و طراحی درام؛ این فینال و سرانجام ماجرا نیست که اهمیت مییابد بلکه نویسنده/ کارگردان آنقدر به تبحر خود در داستانگویی باور دارد که از غافلگیری کلاسیک پایانی چشمپوشی میکند. به این ترتیب چگونگی و شرح وضعیت ماجرا تا رسیدن به فینالی از پیش تعیین شده است که جذابیت پیگیری پیدا میکند و حقا که وایلدر به بهترین شکل ممکن این مهم را به سرانجام میرساند.
فیلم در فلاشبکی طولانی که همچنان با نریشن راوی بهمثابۀ موتیف روایی پیش میرود، وضعیت نابسامان اقتصادی و رابطۀ کاری جو را بهعنوان یک فیلمنامهنویس درجه دو با تهیهکننده تجاری هالیوودی ترسیم میکند.
در ادامه به واسطۀ کاشتهای کاربردی مثل مراوده با منشی دفتر، بتی شفر (نانسی اولسون) که عشق پنهان آتی جو خواهد بود، موقعیت او تثبیت میشود تا این مقدمه بستری باشد برای مواجهۀ تصادفی او با ستاره سابق فیلمهای صامت، نورما دزموند (گلوریا سوانسون) که همچون صاعقهای زندگیاش را تحتتأثیر قرار میدهد.
زنی فراموش شده که معرفی او در خانه قلعه مانندش، ارجاعی است مستقیم به کاراکتر رمان کلاسیک «آرزوهای بزرگ» چارلز دیکنز، خانم هاویشام که از موقع ترک شدن و فراموششدگی، زمان در قلمرو او از حرکت بازایستاد و در گذشتهای مالیخولیایی و توهمگون به حیات که نه؛ به هذیان حیات امتداد داد.
وایلدر با وام گرفتن چنین کاراکتر پیشینهداری و قرار دادن او بر بستر درامی مبتنی بر مناسبات بیرحمانه حاکم بر صنعت فیلمسازی هالیوود، به نوعی قصۀ خود را بسط داده و فراتر از داستانی که روایت میکند، این فراموششدگی مزمن را که اختلال شخصیت پارانویید نورما از تبعات آن است، در طول تاریخ بسط داده و آن را محدود به یک موقعیت دراماتیک خاص نمیکند.
در بخش میانی قرار است کاراکتر جو و نورما که نقطۀ اشتراکشان سرخوردگی از ساز و کار حاکم بر هالیوود است، با هم متحد شده و با نیاز دراماتیک مشترک، به احیای خود و دیگری برخیزند. یکی با تکیه بر مهارت نویسندگی برای نگارش فیلمنامهای با هدف بازگشت ستاره سابق سینمای صامت و دیگری با تکیه بر ثروت و شهرتی فراموش شده که سینمای ناطق را منتظر خود میبیند!
هر دو کاراکتر دچار اختلال در مواجهه با خود واقعیشان هستند، اما وقتی پرده طمع و جاهطلبی از مقابل چشمان جو کنار میرود، تازه متوجه میشود در چه گرداب بیبازگشتی گرفتار شده است. تازه به فقدان عشق در زندگی بردهوار خود پی میبرد و وقتی تصمیم به رفتن میگیرد، روند نمود رفتارهای بیمارگون نورما سرعت میگیرد.
اوج این جنون هم افشاگری جو از حقیقت زندگی نورما و فروپاشی جهان مالیخولیایی او است که منجر به قتل، غوطهوری در استخر و بازگشت به سکانس آغازین میشود؛ جسدی غوطهور در استخر که صورت ترسیده و چشمان گشوده اش رو به مخاطب است.
حالا چرایی و چگونگی شکل گرفتن ۀآغازین را میدانیم، حالا میدانیم راوی همان روح سرگردان مقتول یا صدای ذهن او است (حتی در صحنههایی که جو زنده است) که پیشبرنده درامی مبتنی بر فروپاشی یک ستاره فراموش شده و طمع یک نویسنده شکست خورده است.
در «سانست بلوار» به موازات خط قصه دراماتیکی که به شیوهای کنجکاوی برانگیز روایت شده و به تصویر درمیآید، شاهد ادای دینی متمایز به سینمای دوران صامت و قهرمانان تأثیرگذارش هستیم که با هوشمندی به تناسب موقعیت نشانهگذاری شده، از حضور بازیگران فیلمهای صامت همچون باستر کیتون (برای اولین بار صدایش شنیده میشود)، آنا کیو.نلسون و هنری بایرون وارنر تا سیسیل بی. دومیل در نقش خودش؛ کارگردان و تهیهکننده مشهور فیلمهای صامت و ناطق.
همانطور که نقد ساز و کار حاکم بر تولیدات هالیوود و روابط و مناسبات برخاسته از پول و شهرت نیز در زیرلایه اثر قابل کشف و واکاوی برای تحلیل موشکافانه آن دوران است که به ندرت این چنین واقعی در فیلمهای مدعی واقع نمایی پشت پرده سینما انعکاس یافته است.
مجموعهای از چنین ویژگیهایی است که «سانست بلوار» را تبدیل به فیلمی ماندگار در طول هشت دهه و پس از ۷۵ سال کرده است، فیلمی لایهمند با قابلیت ترجمان در هر زمان و جغرافیایی که دغدغه رسوخ به پیچیدگیهای روح انسانی به زبان سینما مطرح است.
مطالب پیشین: