امواج (Waves) ساخته یرژی مادل به یکی از موفقترین فیلمهای تاریخ جمهوری چک بدل شده؛ فیلمی که اول بار در جشنواره کارلوویواری به نمایش درآمد و به عنوان فیلم برگزیده تماشاگران در این جشنواره انتخاب شد و در اکران سینماها هم عنوان پرفروشترین فیلم سال و دومین فیلم پرفروش محصول این کشور در طول تاریخ را به دست آورد.
فیلم یکی از حساسترین دورههای تاریخ چکسلواکی را روایت میکند، زمانی که در بهار پراگ همه چیز با هجوم ارتش اتحاد جماهیر شوروی و نیروهای پیمان ورشو به این کشور به هم میریزد و تانکهای روسی در خیابانهای پراگ جولان میدهند.
اینجا رادیو چکسلواکی به عنوان یکی از ارکان این دوران تاریخی در سال ۱۹۶۷ و ۱۹۶۸ قصه اصلی را شکل میدهد، زمانی که میلان واینر و ادیتورهای شجاعش در بخش بینالملل رادیویی که در آن زمان تنها وسیله ارتباط با مردم بود، مقدمات تغییرات سیاسی را رقم زدند.
اینجا داستان از زاویه توماس روایت میشود، جوانی که چندان اهل سیاست نیست و تنها بر مراقبت از برادر نوجوانش تمرکز دارد اما از همین ناحیه صدمه میبیند، زمانی که برای حفظ جان او مجبور میشود به کار در بخش فنی رادیو چکسلواکی و جاسوسی از تیم آزادیخواه آن بپردازد.
فیلم اما همزمان با چرخشهای سیاسی، وقایع متنوع و غریبی را در حول و حوش شخصیت اصلی شکل میدهد و رفتهرفته چرخش شجاعانه و تحسینبرانگیزی را در شحصیت اولش به نمایش میگذارد. این چرخش خوشبختانه وجهی شعاری نمییابد و چهره انسانی، ساده و آسیبپذیر توماس تا انتها به همین شکل میماند و قرار نیست اعمال قهرمانانه، لزوماً از او یک قهرمان بسازد.
در واقع قهرمان فیلم رسانه است و شخصیتهای فیلم تا آخرین لحظه سعی دارند این قهرمان را زنده نگه دارند، همانطور که مردم با صف کشیدن در برابر تانکها سعی دارند از اشغال رادیو جلوگیری کنند. فیلم تصویر غریبی از نقش رسانه در موقعیت اشغال ترسیم میکند که در آن کارمندان رادیو به عنوان افرادی آزادیخواه و حامی آزادی بیان، تمام کوشش خود را به کار بگیرند تا از خاموش شدن رادیویی که تنها راه رساندن اخبار به مردم است، جلوگیری کنند. در نتیجه فیلم در حین روایت تاریخ و ماجراهایی که بر اساس واقعیت روایت شدهاند (از جمله چند شخصیت واقعی مثل ورا که خاطرات آنها در نوشتن فیلمنامه به کار گرفته شده) به فیلم مهمی درباره کارکرد رسانه بدل میشود.
یکی از این کارکردها زمانی است که شخصیتهای فیلم موفق میشوند با یک تلفن به پسر رئیسجمهور، مقدمات استعفای شخص اول کشور را فراهم کنند: آنها با خبر میشوند که پسر رئیسجمهور در سوئیس حساب بانکی دارد و با تظاهر به این که از بانک سوئیس تماس میگیرند، صدای او را ضبط میکنند. نوار ضبط شده را برای خود رئیسجمهور میفرستند و او مجبور به استعفا میشود و این سرآغاز آزادیهای دیگری است که با رئیسجمهور جدید به دست میآید.
تصویری که فیلم از فضای دیکتاتوری و امنیتی ارائه میدهد تصویری آشناست که در تمام کشورهای زیر سلطه حکومتهای تمامیت خواه تکرار شده و میشود، از این رو تماشاگر ایرانی خود بخود با شخصیتهای فیلم احساس همذاتپنداری میکند و وضعیت آنها را با وضعیت امروز ایران مقایسه میکند (هر چند گاه مقایسه این دو فضا میتواند تماشاگر ایرانی را تلختر هم کند: رفتار و روشهای نیروهای امنیتی حزب کمونیست در فیلم به رغم خشونت تمام عیار، انسانیتر از رفتاری به نظر میرسد که امروز در ایران شاهدش هستیم و از سوی دیگر برخی افشاگریهای رسانهای در آن دوران بارها کارسازتر از امروز ایران به نظر میرسد چرا که مثلاً بارها افشای فساد آقازادههای حکومت، هیچ وقت به استعفای این مقامات در ایران ختم نشده است، در حالی که در فیلم به استعفای رئیسجمهور میانجامد).
فیلم اما میخواهد به تاریخ وفادار بماند؛ هم از تصاویر واقعی اشغال در میانه تصاویر فیلمبرداری شده استفاده میکند و هم در بازسازی فضای آن زمان بسیار موفق عمل میکند، تا آنجا که گاه تصاویر واقعی و تصاویر بازسازی شده به شکل غیر قابل تشخیصی در رفت و آمد هستند. این وجه از فیلم به باورپذیرتر شدن آن کمک میکند ضمن آن که روایت فیلم خیلی ساده و همگام با تاریخ پیش میرود و ما از خلال چند شخصیت، ویرانی فضا و از دست رفتن همه آرزوهای بهار پراگ را به چشم میبینیم، هر چند فیلم در انتها – در صحنه آخر- به پایانی اندکی شعاری میرسد که نیازی به آن ندارد.