برای تماشاگر ایرانی، دیدن چهرهی گلشیفته فراهانی در نقش اصلی یکی از آثار مهم جشنواره کن همیشه با نوعی هیجان و کنجکاوی همراه است. آلفا، تازهترین فیلم جولیا دوکورنو—برندهی نخل طلای کن برای Titane—در ظاهر یکی از جسورترین پروژههای امسال است: روایتی آخرالزمانی، با بازی گلشیفته در نقش مادری درگیر با یک بحران همهگیر، یک دختر نوجوان سرکش، و یک گذشتهی خانوادگی زخمی.
همهچیز در ظاهر جذاب است: یک بیماری مرموز که بدن انسان را به مجسمهای از سنگ و خاک بدل میکند، دخترکی سیزدهساله که در شبی جنونآمیز حرف A را با سوزنی آلوده روی پوست خود تتو میکند، و مادری که روزها در بیمارستان مرگ را لمس میکند و شبها با چهرهای بیاحساس به خانه بازمیگردد.
گلشیفته در مرکز این درام قرار گرفته؛ نهفقط بهعنوان یک بازیگر که برای ما چهرهای آشنا و گاه بحثبرانگیز است، بلکه بهعنوان نقطهی ثقلِ عاطفی فیلم. اما آیا آلفا با تمام نشانههای جسارتطلبانهاش، میتواند به آن چیزی بدل شود که میخواهد؟ آیا بهراستی فیلمیست که زخم را لمس میکند، یا فقط تصویرش را بازسازی میکند؟
در آیندهای نهچندان دور، فرانسه گرفتار ویروسی ناشناخته شده که بدن انسان را آهسته آهسته به تندیسی از سنگ و خاک بدل میکند. قربانیان در لحظهی مرگ، همچون مجسمههایی مقدس و بیجان، در سکوت به جا میمانند. هیچ درمانی وجود ندارد، و ترس از آلودگی مانند خود ویروس همهگیر شده است.
در این فضای خوفآلود، دختری سیزدهساله به نام آلفا (با بازی ملیسا بروس) تصمیم میگیرد شبانه و با سوزنی آلوده در یک مهمانی نوجوانانه، حرف «A» را بر بازوی خود تتو کند. هنوز مشخص نیست چرا؛ آیا نوعی عصیان کور است؟ یا صدایی خاموش برای دیده شدن؟ یا شاید نخستین نشانهی یک میل مخرب درونی که از کودکی در او کاشته شده؟ ما هرگز نخواهیم دانست.
مادر آلفا (گلشیفته فراهانی)، پزشک بخش اورژانس بیمارستانی شلوغ، روزها را در کنار بیماران در حال مرگ میگذراند، و شبها با چهرهای خسته و بیاحساس به خانه بازمیگردد. رابطهاش با آلفا، سرد و کنترلگر، بیشتر شبیه نوعی نظارت پزشکیست تا مادری. وقتی مادر متوجه تتو میشود، وحشت میکند—نه از درد دخترش، بلکه از احتمال آلودگی. پاسخ آزمایش باید دو هفته بعد برسد، اما برای نوجوانی مثل آلفا، این زمان ابدیتیست.
در همین حین، عموی آلفا، امین (با بازی طاهر رحیم) پس از سالها غیبت و با ظاهری نحیف، لرزان و ترکزده، به خانه بازمیگردد. اعتیادش به هروئین نهتنها زخمهای گذشته را زنده میکند، بلکه بهنوعی آینهی آیندهی محتمل آلفا نیز بدل میشود. از این لحظه به بعد، خطوط میان بیماری، اعتیاد، انزوا و هویت شروع به محو شدن میکنند.
فیلم با فلاشبکهایی درهم، تکهپاره و اغلب بیربط، سعی دارد پیوندهای پنهان میان مادر، دختر، و امین را نشان دهد. اما آنچه میتوانست تبدیل به یک درام عمیق خانوادگی شود، تنها به چکیدهای از تصاویر تهی و استعارههای تصویری بدون جان ختم میشود.
مشکل اصلی آلفا این نیست که جاهطلب نیست، بلکه این است که جاهطلبی را با پیچیدگی اشتباه گرفته. فیلم وانمود میکند که دربارهی درد، بیماری، و سوگواری است، اما همهچیز در سطح میماند. هیچ صحنهای نمیارزاند، هیچ نفسی نمیگیرد، هیچ سکوتی درد ندارد. فیلم، بر خلاف ادعایش، هرگز به درون ترس یا رنج نمیرود—فقط نمای بیرونی آنها را صحنهآرایی میکند.
دوکورنو ژانر را کنار گذاشته تا به واقعیت نزدیکتر شود، اما آنچه باقی میماند نه واقعیت، بلکه بیخونی تصویر و بیهویتی روایت است. آن تخیل شنیع و ارگانیکی که Grave و Titane را قابل لمس میکرد، اینجا جای خود را به فلشبکهای گنگ، تدوینهای بیرمق، و نورهای طوسی داده که حتی مرگ را هم عقیم کردهاند. مرگ در این فیلم، بهجای آنکه رویدادی تراژیک باشد، به تابلویی زیباشناسانه بدل میشود که در موزهای فرضی به نمایش گذاشته شده است.
حتی لحظاتی که میخواهد حس تولید کند—مانند صحنهی خرد شدن ستون فقرات یا فرو ریختن بدن به شن—بهجای آنکه به تجربه بدل شوند، صرفاً به نقطهی اوج بصری بدل میگردند؛ شبیه تیزر تبلیغاتی یک برند دارویی، نه درد واقعی.
فیلم از بحران زمان رنج میبرد: گذشته در آن وضوح ندارد، حال متزلزل است، و آینده غایب. شخصیتها نمیفهمند چه زمانیاند و چرا در آن زمان هستند. رابطهها صرفاً با چند جملهی کلیشهای تعریف میشوند، نه با کنش و تجربه. وقتی امین میگوید: «این خانواده مرزی نمیشناسه»، جملهایست که باید حامل حقیقتی عمیق باشد، اما در بستر این روایت بیجان، تبدیل به دیالوگی کارتپستالی میشود.
آلفا از آن دست فیلمهاییست که از همان ابتدا میفهمی قرار است “مهم” باشد، ولی هیچگاه مهم نمیشود.
در بهترین حالت، فیلم به شکلی تصنعی به سوگواریهای میاننسلی، ترومای مهاجرت، و میل به رهایی اشاره میکند، اما همهچیز در همان سطح اشاره باقی میماند. بیماری، استعاره است؛ اعتیاد، استعاره است؛ بدن، نماد است. و همین، مسألهی اصلیست: فیلم بهجای آنکه تن را تجربه کند، تن را نمادین میکند—و بدینترتیب، از لمس آن میگریزد.
آلفا فیلمی است که بسیار میخواهد، اما نمیداند چگونه بخواهد. میخواهد سیاسی باشد، شاعرانه باشد، ترسناک باشد، اندوهگین باشد، اما در نهایت، نه ترس میآفریند، نه شعر، نه اندوه—فقط نمایش میدهد.
فیلمی که میتوانست خوب باشد، چون موضوعاتش مهماند، اما همهچیز را به فهرستی از علائم و نشانهها تقلیل میدهد. نه چون نمیتواند بیشتر باشد، بلکه چون از خطر کردن و از دست دادن کنترل میترسد. نتیجه، فیلمیست که فقط ادای تجربه را درمیآورد، بدون آنکه چیزی به تماشاگر منتقل کند.
در نهایت، این فیلم نه دربارهی بیماریست و نه دربارهی بلوغ و نه حتی دربارهی خانواده؛ بلکه دربارهی ناتوانی یک خالق در مواجهه با مادهی خام رنج است—و همین ناتوانیست که از آن، اثری میسازد زیبا، اما بیاحساس؛ پرزرقوبرق، اما بیجان؛ و شاید به همین دلیل، تلخترین شکست او تا به امروز.