اولینبار ارسطو بود که گفت «انسان حیوانی سیاسی» است و او باید در چارچوب پولیس به کمال برسد. بعدها آدام اسمیت انسان را موجودی منفعتطلب و اقتصادی تعریف کرد. اما شاید جالبتوجهترین تعریف را پل ریکور و سایر اندیشمندان روایتپژوه نیمهی دوم قرن بیستم انجام دادند که با عطف توجه به «روایت» انسان را موجودی ذاتاً روایتگر و قصهگو معرفی کردند که از طریق روایت نهتنها به بیان خود، بلکه به درک جهان نائل میشود. انسانها از طریق روایتگری میتوانند دربارهی «چیزی که اکنون نیست» اظهار نظر کنند و درموردش بحث کنند؛ خواه این «چیز» یک تخیل صرف حول وسیلهای اختراعنشده باشد، خواه خاطرهای که در زمان گذشته رخ داده و قسمتی از «هویت» انسان را برساخته است. رمان «ذهن مهزده» نوشتهی جی برنلف هلندی (که با ترجمهی سعیده جابانی در نشر چشمه منتشر شده است) دقیقاً انگشت روی همین ویژگیِ هویتساز روایت گذاشته است. این رمان دربارهی شخصیتی به اسم مارتین است که در دههی هفتم زندگی خود همراه با همسرش فرا دور از وطنش (هلند) در آمریکا زندگی میکند و در همین اوایل رمان برای نخستین بار نشانههایی از آلزایمر را بروز میدهد. شخصیت اصلی (مارتین) که راوی رمان هم هست، در وهلهی اول کاملاً آگاهانه به مبارزه با آلزایمر میپردازد و اساساً مبارزهی او جنبهای سرکوبگرانه دارد: او حقیقت آلزایمر را پس میزند و قبولش نمیکند. سپس رفتهرفته متوجه میشود که آلزایمر جدی است و همسرش فرا نیز کاملاً از این موضوع باخبر شده و با نگرانی کامل رفتارهای همسرش را پی میگیرد. در یکسوم ابتدایی رمان، وقتی قضیهی آلزایمر جدی میشود و شخصیت فرا وضعیت همسرش را با دکتر درمیان میگذارد، دکتر به فرا هشدار میدهد که وضعیت شوهرش وخیم است و ممکن است هنگام پیادهروی (که مارتین به آن عادت دارد) گم بشود. اما مارتین میخواهد طبق عادت روزانه با سگشان روبرت به پیادهروی برود. این صحنه را با هم بخوانیم:
“میگویم: «الآن میریم قدم میزنیم، روبرت. بذار قهوهم رو بخورم.»
«مارتین، دکتر اجازه نداده بری بیرون. بیا.»
فرا ظرف ماست و کورنفلکس را جلوم میسُراند.
«از کی تا حالا دکتر تصمیم میگیره برم بیرون یا نرم؟ من که مریض نیستم، مگه نه؟ دستکم احساس مریضی نمیکنم.»
«ذهنت کمی بههم ریخته. ممکنه گم بشی.»
«گم بشم؟»
«بله، چون یهوقتهایی مسیرت رو فراموش میکنی.»
«لابد میگی با روبرت هم گم میشم. روبرت رو اگه وسط بوستون هم ول کنی، فوری راه خونه رو پیدا میکنه.»
«تو دفعهی پیش روبرت رو هم وسط راه گم کردی.»
سکوت میکنم.”
این لحظه برای مارتین بهشدت ناراحتکننده و شوک آور است. حافظه و ترکیبی از قدرت بویایی و غریزه باعث شده است که حتی روبرت که یک سگ است بتواند مسیر خانه را پیدا کند ولی مارتین از انجام آن ناتوان است. سگی که مارتین وظیفهی نگهداری و مراقبت از او را داشته، حالا با تغییر در توازن قدرت، دست بالا را دارد و اوست که از مارتین مراقبت میکند. در ادامهی این صحنه، مارتین بهعنوان راوی داستان میگوید:
“از قرار معلوم، داستانهایی به هم میبافد تا مرا امتحان کند. اگر حرفهایش را بپذیرم گمراه میشوم. آنگاه در داستانهایش سرگردان خواهم شد. شاید حرف آن دکتر هم همین باشد؛ ببینم میتواند واقعیت و خیال را از هم تشخیص دهد یا نه؟ این یک امتحان است. بهتر است حالا جوابش را ندهم. واکنشی از خودم نشان نمیدهم. باید فقط به زندگی عادی بچسبم تا دوباره خواستهی مطلوبم انجام امور روزمره باشد. در مواردی که کارها خوب پیش نمیرود، باید شرایط را عادی جلوه دهم؛ و اگر همچنان خوب پیش نرفت، دیگر آن موقع باید خودم (و نه او) دستبهکار شوم و زندگی را از نو بسازم.”
راوی در این قسمت، گفتههای همسرش را آشکارا «داستان»های او میخواند. اما خود راوی نیز برای خودش «داستان»هایی دارد که با آنها زندگی میکند. اینجا دقیقاً همانجایی است که وجه هویتساز روایتگری آشکار میشود. «داستان»ها و «روایت»هایی که ما از خودمان میسازیم درواقع «هویت» ما را میسازند و این «داستان»ها بهطور مستقیم با «حافظه» در ارتباط هستند. اگر ما نتوانیم «داستان»های خودمان را دربارهی خودمان بسازیم و آنها را باور کنیم، بهقول مارتین، در «داستان»هایی که «دیگری» برای ما میسازد سرگردان خواهیم شد. از همین رو است که ژان پل سارتر در نمایشنامهی معروف خود، «دوزخ»، از زبان یکی از شخصیتها میگوید که «دیگری جهنم است». او دقیقاً به همین وجه هویتساز و معناساز روایت توجه دارد و در نمایشنامهاش شخصیت مردی را میسازد که تماماً سعی دارد خودش را در نگاه زنی که با او در اتاقِ دوزخی حبس شده، غیربزدل و شجاع نمایش دهد اما شخصیت زن «روایت»های مرد را باور نمیکند و سعی دارد او را شخصی کاملاً بزدل نشان بدهد. وضعیت مارتین در رمان «ذهن مهزده» هم مشابه همین است؛ منتها او مانند نمایشنامهی سارتر در اتاقی دوزخی با یک غریبه گیر نیفتاده. او با همسرش فرا در خانهای در آمریکاست؛ جدا از بچههایش، با زنی که اتفاقاً بسیار دوستش دارد. مارتین صرفاً با یکی از شیاطین دوزخی یعنی آلزایمر درگیر است تا بتواند «هویت» و «معنا»ی خودش را به دیگری اثبات کند و طبیعتاً در این امر شکست خواهد خورد.
در نهایت میتوان رمان را از نظر فرمی نیز بررسی کرد و به نتایج مشابه و تکمیلکنندهای رسید. رمان «ذهن مهزده»، همانطور که پیشتر اشاره شد، یک راوی اولشخص دارد که همان شخصیت اصلی آلزایمری داستان، مارتین، است. روایت او کلاً در زمانِ حال رخ میدهد و این انتخاب توسط نویسنده کاملاً در خدمت وضعیت ذهنی مارتین و معنای داستان است: یک شخص آلزایمری همواره دنیا را صرفاً در زمان حال تجربه میکند. حتی اگر خودش هم بخواهد نمیتواند در زمانهای گذشته سیر کند. آلزایمر در این رمان نه فقط فراموشی، بلکه نوعی زوال پیشروندهی هویت و زمان را رقم میزند. مارتین همینطور در زمان به عقب میرود و چیزهای تازهتر را فراموش میکند تا درنهایت به نقطهی صفر برسد. داستان در ابتدا، متناسب با ذهن راوی، پاراگرافهای طولانی دارد و رفتهرفته هرچه ذهن راوی مشوشتر میشود این پاراگرافها نیز کوتاه و کوتاهتر میشوند تا اینکه در اواخر داستان تبدیل به پاراگرافهایی دو-سهخطی و منقطع شوند؛ پاراگرافهایی که نمیتوانند «معنی» را بهطور کامل با «زبان» بیان و «روایت» کنند و عملاً ناگویا میشوند. رمان «ذهن مهزده» از نظر پیرنگ دارای پیچوخمهای زیادی نیست. تقریباً در هیچ کجای داستان «اتفاقها» از «شخصیتها» برجستهتر نیستند و نویسنده با عطف توجه به آدمها و روابطشان با هستی و خود و همچنین با پررنگ کردن نقش خاطره در برساختن هویت فرد و زوال تدریجی آن، پیرنگ را تا حد امکان لاغر کرده است که اتفاقاً کاملاً با داستان متناسب است: طبیعتاً «پیرنگ» در دل خود مفهومی از «زمان» را هم دارد و هرچه این زمان در ذهن راوی آلزایمری رمان مخدوشتر شود، پیرنگ و سیر علت و معلولی حوادث هم ازهمگسیختهتر میشود. البته گفتنی است این خصوصیت رمان باعث شده که ریتم داستان بسیار کُند شود و از مخاطبِ خوکرده با سینما و ادبیات ژانری و هیجانانگیز، دقت و حوصلهی بیشتری بطلبد و او را به دل روزمرگیهای زندگی بکشاند.