در پنجمین قسمت از مجموعهیادداشتهای بازخوانی یک شاهکار ادبی به سراغ شاید مهمترین و معروفترین اثر فرانتس کافکا رفتهایم: «مسخ». این اثر کافکا در ایران و جهان بسیار ترجمه و خوانده شده است و تا امروز تحلیلهای ادبی زیادی دربارهاش نوشته شده است. در این یادداشت قصد دارم که در چند بخش جداگانه به تحلیل این داستان بلند بپردازم و همچنین چند خوانش از این اثر را، بدون ارجاع به زندگی شخصی مؤلف (رویکردی که بسیاری از کافکاشناسان برمیگزینند) بیان کنم.
پیرنگ «مسخ»
گرگور زامزا، بازاریابی جوان که بار مالی خانواده را به دوش میکشد، یک روز صبح از خواب بیدار میشود و میفهمد که به حشرهای غولپیکر تبدیل شده است. او حتی در این وضع هم نگران دیر رسیدن به محل کارش است. پس از آنکه خانواده و نمایندهی تجارتخانه وضعیت او را میبینند، گرگور در اتاقش حبس میشود. با گذشت زمان، وضعیت جسمی گرگور وخیمتر میشود و ارتباطش با خانواده سردتر. پدر که در ابتدا ضعیف و منفعل بود، دوباره اقتدار مییابد و کار میکند، خواهرش که در آغاز مراقب او بود رفتهرفته به دشمنی آشکار با او میرسد. خانواده که گرگور را مایهی شرم و مانع زندگی طبیعی خود میدانند، دیگر او را نمیپذیرند. در نهایت، گرگور در تنهایی و بیتوجهی میمیرد. صبح روز بعد، خانواده با آسودگی از مرگ او به گردش میروند و در تراموا، از آیندهای روشنتر برای خود و بهویژه درمورد ازدواج دخترشان حرف میزنند.
دربارهی شغل گرگور و وضعیت او با پدرش
در همین ابتدای داستان، پس از شروع ناگهانی و از میانه، از طریق گفتههای راویِ محدود به ذهن گرگور (توجه کنید که این محدودیت در اثر سرتاسری نیست) ما با بزرگترین مشکل گرگور مواجه میشویم: شغلی که او دوستش ندارد. گرگور مجبور است به کار در تجارتخانه بپردازد زیرا پدرش بدهیای به صاحب این تجارتخانه داشته و حالا که پیر شده، گرگور مجبور است برای ادای دین به طلبکار پدر، در آنجا کار کند. وضعیت گرگور در همین ابتدا بسیار حائز اهمیت است. او در تخت خود به حشرهای غولپیکر تبدیل شده ولی تمام فکر و ذکر او، شغلش است. در چهارمین پاراگراف داستان چنین میخوانیم:
“فکر کرد: «وای خدایا، چه شغل پرزحمتی انتخاب کردهام. مدام در سفر. دردسرهای کاریام خیلی بیش از گرفتاریهای خود تجارتخانه است؛ علاوهبراین، رنج سفر هم به دوشم افتاده است، نگرانیِ از این قطار به آن قطار رسیدن، غذای ناجور و نامرتب، حشرونشرهای متغیر و ناپایدار که هرگز رنگ صمیمیت به خود نمیگیرد. لعنت به این شغل!»
بنابراین در همین ابتدای داستان متوجه یکی از مهمترین مسائل «مسخ» میشویم: پسر خانواده، بهخاطر پدرش، در وضعیت و موقعیتی ناراضیکننده قرار گرفته است. این وضعیت و موقعیت بهقدری او را دچار دلمشغولی کرده که حتی وقتی به حشرهای بزرگ تبدیل میشود، نخستین چیزی که به ذهنش میرسد این است که بهموقع به سر کار نخواهد رسید و از شغلش متنفر است.
وقتی در این وضعیت و موقعیت دقیقتر شویم، در لایهی پایینتر از نارضایتی از شغل، بحث «زمان» مطرح میشود.
«زمان» در «مسخ»
ارسطو معتقد بود انسانی که «زمان فراغت» ندارد، یعنی زمان رهایی از کار بدنی و ضرورتی که زندگی صرفاً مادی تحمیل میکند، برده است. او معتقد بود که هدف کار کردن، فراغت داشتن است. این «بردگی» دقیقاً وضعیتی است که گرگور دچار آن شده است. او اربابِ زمان خودش نیست. او بهخاطر جبری که پدرش او را به آن دچار کرده، عملاً فراغت چندانی ندارد و حتی خواب کافی نیز ندارد. در جایجای داستان «مسخ» به زمان و ساعت اشاره میشود:
“به ساعت شماطهدار که روی قفسه تیکتاک میکرد نگاهی انداخت. با خود گفت: «وای خدای من!» ساعت ششونیم بود و عقربهها همچنان نرمنرمک پیش میرفتند.”
یا در جایی دیگر میخوانیم:
“با خود گفت: «پیش از آنکه زنگ ساعت هفتوربع زده شود، باید حتماً کاملاً از تختخواب بیرون آمده باشم. در ضمن تا آن موقع حتماً کسی از تجارتخانه خواهد آمد تا سراغی از من بگیرد.”
اگر به همین قسمتهای ذکرشده توجه کنیم، متوجه میشویم گرگور نوعی نیروی درونی قدرتمند دارد که او را از نرسیدن به سر کارش میترساند و به او هشدار میدهد که اگر بهموقع سرِ کار نرسد، اتفاقات ناگواری برای خودش و خانوادهاش خواهد افتاد. از همینجا میتوانیم پلی بزنیم و کمی در روان گرگور دقیقتر شویم.
تحلیل فرویدی از «مسخ»
تحلیلهای روانکاوانهی بسیاری درمورد محتوای داستان «مسخ» وجود دارد که با توجه به مفاهیم “نهاد”، “خود” و “فراخود” (id, ego, superego) فرویدی داستان را تحلیل کردهاند و به این نتیجه رسیدهاند که در شخصیت گرگور زامزا نوعی تسلط کامل “فراخود” دیده میشود. سلطهی “فراخود” در روانکاوی کلاسیک فرویدی زمانی بروز مییابد که آن بخش قضاوتگر و اخلاقی شخص بیشازحد بر “خود” فشار میآورد و باعث نوعی احساس گناه، شرم و اضطراب در شخصیت میشود؛ چیزی که بهشدت در شخصیت گرگور زامزا دیده میشود و بسیار در داستان «مسخ» کلیدی است. “فراخود” مانند صدای درونی پدری عمل میکند که مدام به گرگور زامزا یادآوری میکند که درصورت کار نکردن، شخصیتی اضافی و بیارزش است. اما نگاه دیگری نیز میتوان به داستان از منظر فرویدی داشت و آن هم مرتبط با عقدهی ادیپ است.
آلفرد ادلر در کتاب «روانشناسی فردی» با عطف توجه به کتاب «توتم و تابو» از زیگموند فروید، چنین میگوید: «فروید معتقد است که زندگی اولیهی بشر بهصورت گلّهای است. در ابتدا پسران با حسد بردن بر موقعیت گروهی پدرِ قدرتمند، که سهم غالب خوردنی و تصاحب مادهها را داراست، او را میکشند و میخورند. بعد آنکه قدرتمندتر است ماترک را تصاحب میکند.»
در داستان «مسخ» نیز پدرِ گرگور، شخصیتی بهشدت سختگیر و خشن است و از طرفی خود گرگور هرگز هیچ رابطهی عاشقانهای را خارج از خانه تجربه نکرده است و تا آخر داستان به خواهر و مادرش وابسته میماند. نوعی رقابت، مقایسه و کشمکش بین پدر و پسر در سرتاسر متن دیده میشود: از همان ابتدای داستان گرفته تا میانههای آن که پدر به سمت آن حشرهی غولپیکر که زمانی پسرش بود سیب پرتاب میکند و تا انتهای آن این کشمکش باقی میماند و اساساً نارضایتی عمیق گرگور از شغلش بهخاطر پدرش است. به این صحنه از داستان دقت کنید که چهطور گرگور دارد به رابطهی پدرش با خواهر و مادرش (زنان خانه) دقت میکند:
“سرانجام وقتی زنها زیر بازویش را میگرفتند، چشم باز میکرد، بهنوبت مادر و سپس به خواهر نگاه میکرد و طبق عادت میگفت: «این هم از زندگی من. این هم از آرامش دوران پیری من.» سپس، چنان که گویی وجودش برای خودش باری بس سنگین است، با تکیه به زنها بهدشواری از جا بلند میشد، میگذاشت هر دو زن تا آستانهی در مشایعتش کنند، آنجا به اشارهی دست آنها را مرخص میکرد و بهتنهایی به راه خود ادامه میداد. اما مادر و خواهر با عجله وسایل خیاطی و قلم خود را کنار میگذاشتند و پشتسر او میدویدند تا باز هم به او خدمت کنند. در چنین خانوادهی خسته و واماندهای چه کسی فرصت میکرد پیش از آنچه واقعاً ضرورت داشت به گرگور خدمت کند؟”
میبینیم که شخصیت گرگور دارد خدمات «زنان خانه» به پدر (والد جنس موافق) را با خدمات آنها به خودش مقایسه میکند. از طرفی در انتهای داستان، وقتی که دیگر گرگور مُرده و خانوادهاش از دستش راحت شده، چنین میخوانیم:
“آقای زامزا گفت: «حالا دیگر دست بردارید. بیایید اینجا و یک کمی هم بهفکر من باشید.» زنها بلافاصله حرف گوش کردند، خود را به او رساندند و ناز و نوازشش کردند.”
اینجا، پس از مرگ گرگور، پدر خانواده دوباره نقش محوری و اقتدارگرای خود را تثبیت میکند. خانواده پس از حذف عنصر تهدیدکننده (پسر/رقیبِ پدر)، به وضعیتی شبهایدهآل بازمیگردد: پدری که مرکز میل و توجه است، و زنانی که بیدرنگ خود را وقف او میکنند. آنها روز مرگ گرگور را جشن میگیرند و به گردش میروند و حتی میخواهند که خانهشان را هم عوض کنند. بهعنوان آخرین نکته در این بخش باید توجهتان را به تغییر وضعیت فیزیکی پدر جلب کنم: هرچه گرگور ضعیفتر میشود، شخصیت پدر قویتر میشود. تا زمانی که گرگور به حشرهای تبدیل نشده بود، پدر پیرمردی فرتوت بود که مدام استراحت میکرد ولی با مسخ گرگور، او دوباره سرپا و به کانون خانواده تبدیل میشود. از همینجا میتوان به خوانش دیگری از «مسخ» پرداخت و آن خوانشی اگزیستانسیال است.
اگزیستانسیالیسم و «مسخ»
اگر بخواهیم از منظر اگزیستانسیالیسم به «مسخ» نگاه کنیم میتوانیم بگوییم که مسخِ گرگور زامزا میتواند استعارهای از وضعیت انسان مدرن باشد که در جامعهی کارمحور، دیگر بهعنوان انسان شناخته نمیشود. این شخص فقط تا زمانی واجد ارزش است که کارکرد داشته باشد (یعنی تا وقتی گرگور به تجارتخانه میرفت و هنوز به حشرهای تبدیل نشده بود). اما همین که گرگور دیگر قادر به کار کردن نیست، بلافاصله به چیزی زائد و شرمآور تبدیل میشود و این دقیقاً همانجایی است که داستان «مسخ» تازه شروع میشود:
“یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است.”
مخاطب داستان با خواندن سطر بالا، ناگهان به درون داستان «مسخ» پرتاب میشود و این «پرتابشدگی» به وضعیت اگزیستانسیال شخصیت گرگور هم مرتبط است. گرگور؛ مسئول وضعیت خویش نیست و اتفاقاً در نوعی جبر گیر افتاده است: او نه میتواند خود سابقش را انتخاب کند و نه شکل جدیدش را. او حتی دربارهی مرگش نیز تصمیمی نمیگیرد. او نمونهای از انسانی است که فاقد آزادی است و به جهان پرتاب شده، و امکان کنشگری از او سلب شده است. پس از مسخ، گرگورِ حشرهشده، در اتاق خودش گیر میافتد و اگر دلرحمیهای ابتدایی خواهرش نبود، شاید از گرسنگی نیز تلف میشد.درنهایت باید اشاره کرد که تحلیلهای زیادی توسط منتقدان از داستان «مسخ» ارائه شده است و این تحلیلپذیری و خوانشپذیری، نشان از پیچیدگی اثر دارد. داستان «مسخ» برخلاف ظاهر سهبخشی خطی بسیار سادهاش قابلیت این را دارد که خوانشهای متعددی را در ذهن تفسیرگران ایجاد کند. «مسخ» بارها مورد تفسیر اندیشمندانی مثل ژرژ باتای، مارک اندرسون و دیگران قرار گرفته و هنوز هم بعد از گذشت تقریباً 110 سال از زمان نوشته شدنش، میتواند احساس و اندیشهی خوانندگانش را برانگیزد.
مطالب پیشین: