ترجمه: پرویز جاهد
«من منطق رؤیاها را دوست دارم… هر چیزی میتواند اتفاق بیفتد و باز هم منطقی به نظر میرسد.» (دیوید لینچ)
دیوید لینچ، پنجشنبه در سن ۷۸ سالگی درگذشت. او فیلمسازی بود که با ترکیب معصومیت دوران آیزنهاور و سینمای تجربی، یکی از نوآورانهترین و طنزآمیزترین نوع سینما را در تاریخ فیلمسازی آمریکا رقم زد.
“اولین چیزی که به ذهنم رسید، حشرات بودند.”
اگر فیلم «مخمل آبی» (۱۹۸۶) را دیده باشید، احتمالاً سکانس شروع آن را به یاد دارید. چه این شاهکار دیوید لینچ را دوست داشته باشید یا نه، نمیتوانید آن را فراموش کنید. دوربین از روی نردهای سفید میگذرد، در حالی که بابی وینتون، ورسیون ۱۹۶۳ ترانه عنوان فیلم را میخواند. گلهای سرخ تکنی کالر در پایین قاب چشم را آزار میدهد. یک ماشین آتشنشانی، با یک سگ خالدار روی رکاب آن، از مقابل دوربین میگذرد. یک مأمور عبور و مرور مدرسه به کودکان دبستانی کمک میکند تا از خیابان عبور کنند. زنی در اتاق نشیمن خانهاش در حومه شهر قهوه مینوشد و فیلمی را از تلویزیون تماشا میکند. شوهرش، بیرون، در حال آب دادن به حیاط است. یک روز عالی در یک شهر کوچک آمریکایی.
آنگاه مرد تلاش میکند شلنگ آب را باز کند و ناگهان به زمین میافتد. سگی به آبپاشی که به هوا میرود دندان نشان میدهد، در حالی که کودکی با یک آبنبات چوبی از پسزمینه وارد صحنه میشود. و در این لحظه دوربین شروع میکند به حرکت به سمت پایین، پایین، و پایینتر در میان چمنها. صداهای ناگواری فضای فیلم را پر میکند و دهها حشره سیاه براق که به هم میپیچند و میجنبند در قاب ظاهر میشوند. شاید این موجودات با توجه به سطح براق بدنشان، سوسک باشند و شاید مورچههایی باشند که در ادامه فیلم بر روی گوش بریدهشدهای حرکت میکنند. اما به هر حال، این حشرات، دقیقاً زیر فضای آرام و بهظاهر بینقص دهه آیزنهاور، در حال جنب و جوشاند. همهچیز در سطح بالای زمین عالی به نظر میرسد. اما زیرِ زمین، داستان کاملاً فرق میکند.
لینچ، عاشق ماجرای اسرارآمیزی بود که یکی از طراحان صدا برایش تعریف کرده بود؛ ماجرای پسربچه ای در همسایگی او که مستقیم به سمت یک لولو خورخوره در انتهای خیابان میرفت: “انگار که نورمن راکول با هیرونیموس بوش ملاقات کند.” بااینحال، وقتی کریس رودلی در مصاحبه مفصل کتاب «لینچ دربارۀ لینچ» از او درباره این فیلم پرسید، لینچ، توضیح روشنگرانهای ارائه داد: “این همان آمریکای مورد نظر من است. زندگی کیفیتی بسیار معصومانه و سادهلوحانه دارد، اما در عین حال، وحشت و بیماری هم هست. همه چیز همین جوریه.”
این منطقه مرزی بین این دو وجه زندگی، جایی بود که لینچ تمام زندگی حرفهایاش را در آن سپری کرد: در نقاشیها و نوشتههایش، فیلمهای کوتاه و برنامههای تلویزیونیاش، و حتی گزارشهای روزانه آبوهوای آنلایناش که به شکل عجیبی هم کودکانه بودند و هم تهدیدآمیز. این کیفیت دوگانه، اما بهویژه در فیلمهایش نیز دیده میشد؛ جایی که رؤیاها- دغدغه همیشگی لینچ- میتوانستند سریعتر از زمانی که بتوانید یک فنجان قهوه عالی بنوشید، به کابوس تبدیل شوند.
تولد و رشد دیوید لینچ
لینچ در سال ۱۹۴۶ در میسولا، در ایالت مونتانا به دنیا آمد و بهدلیل شغل پدرش در وزارت کشاورزی آمریکا، دوران کودکیاش را در نقاط مختلف کشور گذراند. او سالهای شکلگیری شخصیتش را در اسپوکن (واشنگتن)، بویزی (آیداهو)، دورهام (کارولینای شمالی) و الکساندریا (ویرجینیا) سپری کرد. لینچ دوران کودکیاش را چنین توصیف کرده است: «خانههای شیک، خیابانهای پوشیده از درخت، شیرفروش، ساختن قلعههای حیاط پشتی، صدای هواپیماهایی که بالای سرمان میچرخیدند، آسمان آبی، نردههای سفید، چمن سبز، درختان گیلاس. آمریکای میانه همانطور که باید میبود.» او یک ایگل اسکات / پیشاهنگ عقاب (Eagle Scout) بود که گروهش در مراسم تحلیف جان اف. کندی حضور داشت.
وقتی از آدمهایی که با لینچ کار کرده بودند میپرسیدند همکاری با لینچ چه حسی داشت، اولین چیزی که معمولاً میگفتند این بود که چقدر او بهطور سنتی «خوشبرخورد» و «آراسته» است. به کارگیری مداوم جملههایی مثل «وای خدای من» از سوی لینچ، آنقدر کهنه و متناقض به نظر میرسید، (بهویژه از جانب کسی که فیلمهایش سرشار از تاریکی و انحراف واقعی بود)، که بسیاری قسم میخوردند این رفتار او فقط یک امر متظاهرانه است. اما این واقعاً شیوه صحبت کردن او بود. بااینحال، او بهخوبی از نوع حشراتی که زیر این ظاهر زیبا میجنبیدند، آگاه بود.
از نقاشی تا فیلمسازی
لینچ به توصیۀ دوست خوب و همکار آیندهاش، جک فیسک، به فیلادلفیا رفت و در مدرسه هنر ثبتنام کرد. او قصد داشت نقاش شود، اما خیلی زود جذب سینما شد و چندین فیلم کوتاه ساخت که بهخاطر حالوهوای سوررئال و نامطبوع آنها و نیز ترکیب انیمیشن با تصاویر زنده شهرت یافت. در نهایت، او همراه همسرش پگی و دختر کوچکشان جنیفر به لسآنجلس نقل مکان کرد.
احساسات ناخوشایند لینچ نسبت به پدر شدن و همچنین تجربههایش در محلههای صنعتی فیلادلفیا، تأثیر زیادی بر اولین فیلم بلندش گذاشت. ساخت «کله پاککن» نزدیک به پنج سال طول کشید، که با دریافت چندین کمکهزینه مالی، توقفها و شروعهای مکرر همراه بود. این فیلم سیاهوسفید، حکایتی تمثیلی درباره مردی به نام هِنری است که نقش او را جک نانس، همکار قدیمی لینچ، ایفا میکند و با مدل موی عمودیاش شناخته میشود. هِنری بهطور غیرمنتظرهای پدر شده و حالا باید با نوزادی زِر زِرو که مدام جیغ می کشد روبرو شود که شبیه یک حیوان کوچک پوستکنده است. (وقتی در کتاب «فیلمهای نیمهشب» از لینچ پرسیدند که این نوزاد سینمایی را چگونه خلق کرده، او از پاسخ مستقیم طفره رفت و فقط گفت: «واقعاً نمیخواهید بدانید.» با توجه به اینکه او بعدها از چیزی که «کیتهای مرغ» مینامید (یعنی مرغهای واقعی که اعضای جداشدهشان به کیتهای مدل هواپیماهایی که در کودکی میساخت شبیه بودند)، عکس میگرفت، کاملاً احتمال دارد که واقعاً نخواهیم که بدانیم!)
هرگونه شباهت میان اضطراب هِنری در برابر فرزندش و احساسات واقعی نویسنده-کارگردان فیلم درباره پدر شدن، احتمالاً تصادفی نبود؛ حتی وقتی همهچیز به شکل وهمانگیزی درمیآمد. این فیلم، به نوعی تصویر شخصی از سایۀ خود لینچ بود. نمایش «کله پاک کن» در سال ۱۹۷۷، مخاطبان را غافلگیر کرد و آنها را در بهتی عجیب فرو برد. این فیلم تا وقتی که بن بارنهولتز، تهیهکننده و پخش کننده اش، شروع به نمایش آن در نیمهشبها در سراسر کشور کرد، به فیلم کالت مخاطبان خاص خود تبدیل نشد؛ مخاطبانی که با موج عجیب و ناآرام فیلم همگام بودند. جی هابرمن، منتقد جوان و تازهکار ویلج وویسدربارۀ آن نوشت: “این فیلمی نیست که برایش اسید مصرف کنم، اما اگر کسی یک حلقه از آن را وسط جنگ ستارگان بیندازد، این را یک عمل انقلابی میدانم.”
خبر این فیلم به شکل عجیبی به مل بروکس رسید. او فیلم را دید و شیفتهاش شد. شرکت تولیدی بروکسفیلمز که مشغول ساختن فیلم «مرد فیلنما» بود- فیلمی دربارۀ زندگی واقعی جوزف مریک (که نامش در فیلم به جان تغییر یافت)، مردی که به دلیل ظاهر عجیب و ناهنجاریهای ژنتیکی در قرن نوزدهم شهرت یافت – تصمیم گرفت لینچ را برای کارگردانی آن انتخاب کند. لینچ گفته بود که فیلمنامه را صرفاً به دلیل عنوانش انتخاب کرده و بروکس بهرغم تردیدهایی که تهیهکنندگانِ فیلم دربارۀ صلاحیت لینچ برای کارگردانی این فیلم عجیب داشتند، برای استخدام او جنگید. نتیجه، فیلمی شد که هشت نامزدی اسکار را برای «مرد فیلنما» به ارمغان آورد، از جمله نامزدی بهترین کارگردانی برای لینچ. او حالا به یک کارگردان مورداعتماد در هالیوود تبدیل شده بود، کسی که حتی جرج لوکاس و دینو دلارنتیس نیز می خواستند کارگردانی فیلمهای علمی-تخیلی پرهزینهشان را به او بسپارند. لینچ گزینه دلارنتیس را انتخاب کرد: اقتباسی از رمان حجیم «تلماسه» (Dune) اثر فرانک هربرت. پروژهای که تقریباً او را از مسیر حرفهای نوپای او خارج کرد و او را در هم شکست.
نسخه لینچ از یک “مسیح میانستارهای” که تواناییهای خود را کشف میکند، در دهۀ گذشته، مورد بازخوانی انتقادی عظیمی قرار گرفت. اما این فیلم، در زمان خود، تقریباً باعث شد که لینچ بهطور دائم در “زندان کارگردانان” باقی بماند. او همچنان یک پروژه دیگر به دلارنتیس بدهکار بود، بنابراین شروع به کار بر روی فیلمنامهای کرد که میگفت منبع الهامش یک رؤیا بود. لینچ در کتاب زندگینامه/خاطرات خود «اتاقی برای رؤیا» (۲۰۱۸) گفته است: “من آهنگ «مخمل آبی» را دوست نداشتم. بعد شبی در حالی که به آن گوش میدادم، این آهنگ با چمنهای سبز در شب و لبهای قرمز زنی که از پنجره یک ماشین دیده میشد، پیوند خورد — نوری روشن بر چهره سفید و لبهای قرمز او میتابید.”
«مخمل آبی»، شاید فیلم شاخص دوران ریگان در سال ۱۹۸۶ باشد- بازگشتی به دورانی در گذشته که اسطوره “شهر درخشان روی تپه” را به طرز خشونتآمیزی از هم میپاشد و از ما میخواست به مردان شنی آبنباتیرنگی که پشت درهای بسته کارهای غیرقابلتصوری انجام میدهند، توجه کنیم. این فیلم جایی بود که اصطلاح “لینچی” بهعنوان توصیفی برای ترکیب ویژه سوررئالیسم، طعنه، طنز خشک، و هراس جدی در فیلمهای لینچ متولد شد. صفتی که بیانگر تمام کارهای بعدی او بود چه در مقایسه با این حس و چه در تضاد با آن. (شگفتانگیزترین فیلم لینچ تا به امروز همچنان «داستان استریت» (۱۹۹۹) است، فیلمی از دیزنی درباره پیرمردی که با یک ماشین چمنزنی سفری طولانی در جاده را برای دیدن برادر دورافتادهاش انجام میدهد، فقط به این دلیل که او داستان را کاملاً سر راست روایت میکند.) و اگر فیلم بعدی او، «وحشی در قلب» (۱۹۹۰)، که ادای احترامی به «جادوگر شهر اوز» بود، نشان میداد که “لینچی بودن” مزهای اکتسابی است، پروژه دیگر او در همان سال ثابت کرد که مخاطبان عام، آمادۀ پذیرش نسخهای تلویزیونی از سبک داستانگویی خاص او هستند.
توصیف اینکه «توئین پیکس»، همکاری رادیکال و محبوب لینچ و مارک فراست در ابتدای دهه ۱۹۹۰، چقدر انقلابی بود یا اینکه چگونه شخصیتهای عجیب و حالوهوای “پیتون پلیس با اسید” آن به بخشی از فرهنگ روزمره تبدیل شد، دشوار است. لینچ روی جلد مجله تایم رفت و همه، خواهان سهمی از “پای گیلاسی” بودند. این سریال، در فصل دوم خود بهطرز عجیبی شکست خورد، اما تا آن زمان لینچ و فراست نشان داده بودند که این قالب برای داستانهای دختران مرده در واقع روایتی از سوءاستفاده است؛ نمایی دیگر از فضای بیرونی آرام حومۀ شهر که زیر این آرامش، اسرار ملتهبی در حال جوشیدن بود.
در سال ۱۹۹۲، پیشدرآمد «توئین پیکس: با من بر آتش گام بزن»، حتی بیشتر به تروماهای خانوادگی پرداخت- هرچند مخاطبان، باز هم در آن زمان آن را پس زدند، اما سالها بعد این فیلم بهعنوان یک “جواهر زِبر” شناخته شد. وقتی لینچ سرانجام در سال ۲۰۱۷ با «توئین پیکس: بازگشت» دوباره به این سریال رجوع کرد، نوستالژی را با موادی حتی قویتر و روانگردانتر آمیخت. قسمت هشتم آن که ریشۀ شر مدرن را به انفجار بزرگ دوران اتمی بازمیگرداند، همچنان یکی از هولناکترین صحنههایی است که تا به حال از تلویزیون پخش شده است.
لینچ همچنان، “سس کابوس اختصاصیاش” را به آب روان جمعی ما میریخت و فیلمهای خوبی مثل «بزرگراه گمشده» (۱۹۹۶)، و فیلمهای عالیای مثل «مالهالند درایو» (۲۰۰۱)- که ابتدا بهعنوان یک سریال تلویزیونی نیمهکاره آغاز شد و احتمالاً تنها شاهکار واقعی درباره خودویرانگری لسآنجلس در قرن ۲۱ است- و آثار غیرقابلدرکی مثل «امپراتوری درون» (۲۰۰۶) را به ما هدیه داد.
او پیش از آنکه سیستم دیجیتال، تبدیل به رویهای استاندارد شود، فیلمسازی با ویدئوی دیجیتال را جایگزین شیوه قدیمی فیلمسازی کرد-نه بهخاطر استانداردهای صنعتی، بلکه بهدلیل انتخابهای هنری، چرا که ویدئوی دیجیتال، بافت بصری رؤیاهایش را بهتر منعکس میکرد. او در «توئین پیکس»، نقش کاراکتری تکرارشونده، معاون ناشنوا و گوردون کول، مدیر FBI را بازی کرد و گهگاه در مقابل دوربین های دیگران ظاهر میشد، از لویی سی کِی گرفته تا «فیبلمنها»ی استیون اسپیلبرگ، جایی که نقش جان فورد را ایفا کرد.
مستندهایی مانند «لینچ» (یک)، که او را در حال کارگردانی «امپراتوری درون» دنبال میکند (این اثر در کانال کرایتریون در دسترس است)، و «دیوید لینچ: زندگی هنری»، که شما را همراه او به استودیویش در هالیوود هیلز میبرد، بخش دیگری از حضور او در برابر دوربین دیگران بود. لینچ همچنان نقاشی میکرد، مینوشت و حضوری منحصربفرد در فضای آنلاین داشت.
گاهی شایعاتی از پروژههای جدید او به گوش میرسید. سال گذشته، وقتی جان مولینی در برنامه گفتوگوی متای «همه در لسآنجلس هستند» او را دعوت کرد، لینچ دعوت را رد کرد و گفت: “من الآن مشغول کارم و باید حواسم به دونات باشد.” در مقالهای در سایتاند ساوند در سپتامبر گذشته، لینچ که تمام عمرش سیگار میکشید، فاش کرد که به آمفیزم مبتلاست، اما قصد بازنشستگی ندارد.
اکنون دیوید لینچ از میان ما رفته و کارنامهای فوقالعاده از خود بهجا گذاشته است که چهره “آمریکای نو و عجیب” را که خود از نزدیک شاهدش بود، ترسیم میکند؛ دقیقاً در زمانی که حشرات پنهان، زیر چمنهای مرتب حومۀ شهرها بهصورت گسترده در حال ظاهر شدن اند. او گزارشگر بزرگ و شگفتانگیز تاریکی آمریکایی بود. اما مهمتر از همه، او یک هنرمند واقعی بود که با پیروی از ندای خلاقانه منحصربهفردش، فراتر از مرزهای تخیل و منطق گام برداشت. لینچ در مستندی در سال ۲۰۱۶ اعتراف کرد: “روح هنر بهنوعی تبدیل به زندگی هنری شد و این ایده را داشتم که قهوه مینوشی، سیگار میکشی و نقاشی میکنی، و همین… اساساً شادی فوقالعادهای در کار کردن و زندگی در آن شیوه نهفته است.” مأموریت او به پایان رسید.