«به سرزمینی ناشناس» اولین ساخته مهدی فلیفل که سفرهای جشنوارهای مختلفی از کن و تورنتو تا تسالونیکی و لندن را تجربه کرده، به تازگی در چهارمین دوره جشنواره دریای سرخ در شهر جده عربستان سعودی به نمایش درآمد و دو جایزه را نصیب برد: جایزه نقرهای بهترین فیلم به مبلغ سی هزار دلار و همینطور جایزه بهترین بازیگر مرد برای محمود بکری.
فیلم داستان ساده و غریبی را روایت میکند درباره دو جوان فلسطینی به نامهای شتیلا و رضا که به آتن در یونان گریختهاند و سعی دارند با خرید گذرنامه تقلبی خود را به آلمان برسانند. رضا پسرعمه شتیلا است؛ جوانی معتاد که به تنفروشی در پارکهای آتن مشغول است. فیلم با همین صراحت سرنوشت دو شخصیت اصلیاش را دنبال میکند؛ دو شخصیتی که برای رسیدن به اهداف خود به خلافکارهای قابل درکی بدل میشوند که تماشاگر با آنها همراهی میکند.
فیلم بدون تعارف به وضعیت دو پناهجو در آتن میپردازد و برخلاف انتظار- و ادعاهای مضحک در داخل ایران- فیلمی درباره مسائل سیاسی فلسطین نیست؛ برعکس دو انسان درمانده را روایت میکند که میتوانند به هر کشوری تعلق داشته باشند و حالا در محیطی نامناسب برای زنده ماندن دست و پا میزنند. به همین دلیل فیلم از هر نوع نگاه-و شعار- سیاسی پرهیز دارد و بیش و بیشتر بر مسائل انسانی ساده و دمدست دو انسان تکیه میکند و درست به همین دلیل از آثار مشابه درباره پناهجویان متمایز میشود؛ فیلمی که به تماشاگرش- و شخصیتهایش- باج نمیدهد و از ابتدا تا انتها در یک مسیر مشخص حرکت میکند که در آن دو شخصیت در یک چرخه تلخ مصائب و مشکلات گرفتارند و گریز و گزیری از آن ندارند، با پایانی محتوم و تلخ.
فیلم با صحنههای دزدی این دو در خیابانهای آتن آغاز میشود، جایی که آنها قربانیانی را در خیابان انتخاب میکنند تا با ترفندی کیفشان را بدزدند. از همین نقطه اول فیلم تکلیفش را با تماشاگر روشن میکند: قرار نیست با فیلمی پر سوز و گداز درباره مظلومیت پناهجویان روبرو باشیم، برعکس با فیلم تند و تیزی روبرو هستیم که ضعفهای انسانی شخصیتهایش را به عنوان آدمهای معمولی و آسیبپذیر میکاود و از هر نوع قهرمانپروری پرهیز دارد. این مسیری است که فیلم را به اثری متفاوت و دوستداشتنی بدل میکند. به همین دلیل از نماهای اول تماشاگر با فیلم احساس راحتی میکند. میداند که از اغراقهای معمول و سوز و گداز این نوع فیلم در اینجا خبری نیست. این روند در میانه فیلم تلختر و تکاندهندهتر می شود، جایی که یکی از شخصیتهای مرد فیلم به تنفروشی در پارک میپردازد و فیلم به شکل عریانی تصویرش میکند و حتی در صحنهای، شتیلا- که به درخواست عمهاش مراقب رضاست- خودش از سر اجبار و درماندگی، او را به تنفروشی تشویق میکند.
دایره بسته این دو، هر لحظه تنگتر میشود تا در انتها به پایانی درخور میرسد؛ به یک سکانس پر تعلیق و تکاندهنده که در آن دوربین به همراه شتیلا بیتابی میکند. فیلم قصد دروغپردازی و پرداختن به امیدهای واهی را ندارد. جهنمی که از ابتدا خلق میکند تا انتها ادامه دارد و فیلمساز جوان در این اولین تجربهاش با تکنیکی درخور موفق میشود دست تماشاگرش را بگیرد و به این جهنم وارد کند؛ جهنمی که دو شخصیت آن- به عنوان خارجی و پناهجو در یک کشور اروپایی- چندان تناسبی با تماشاگر اروپایی فیلم ندارند و از دنیای دیگری خبر میدهند که تماشاگر غربی چندان سنخیتی با آن ندارد. اما صراحت و خامی عامدانه صحنههایی بدون حشو و زوائد و صحنهآراییهای معمول، دو شخصیت را در محیطی ترسناک به تصویر میکشد که در آن گویی اعمال این دو، به خود آنها باز میگردد. در نتیجه با آن که دو شخصیت فیلم قربانی شرایط سیاسی- اجتماعی جهان اطرافشان هستند، در نهایت اما فیلم برخوردی شخصی با آنها دارد و به نوعی تقاص اعمال آنها – دزدی، اعتیاد، فرصتطلبی و در نهایت آدمربایی- را به خودشان برمیگرداند. در نتیجه از اینجا فیلم با لایههای متعددی روبرو میشود که با فیلمهای سطحی و شعاری درباره مظلوم و بیگناه بودن پناهجویان متفاوت است و شکل کاملاً متفاوتی از آنها را ترسیم میکند.
در انتها زمانی که به نظر میرسد فیلم با خوبی و خوشی و موفقیت شخصیتها به پایان خواهد رسید، رویای آنها – همراه با انتظار تماشاگر که حالا خواهناخواه با دو شخصیت اصلی همراه شده و با آنها همذاتپنداری میکند- به ناگهان بر باد میرود تا فیلم از هر نوع پایان خوش مرسوم دور بماند تا در نهایت بتواند ضعفهای انسانی شخصیتهایش را با معضلات و مصیبتهای ناشی از سیاست و جنگ (در پسزمینه) بیامیزد و به تصویری برسد که مدتها با تماشاگرش خواهد ماند.