سوم ژوئیه سالگرد تولد کافکاست. ترجمهی تازهای به انگلیسی از خاطرات این نویسندهی بزرگ جزییاتی باورنکردنی را عیان میکند. بعد از مرگش در ۳ ژوئن ۱۹۲۴، نامهای به ماکس برود در دفتر کافکا در پراگ پیدا شد. «ماکس عزیز، آخرین درخواست من: همهی چیزهایی که از خودم به جا میگذارم، از خاطرات و دستنویسها و نامهها (خودم و دیگران)، طراحیها و بقیه را ناخوانده بسوزان.»
دوستش خواستهی او را به جا نیاورد. راس بنجامین، کسی که ترجمهی جدیدش از خاطرات کافکا در صدمین سالمرگ او منتشر شده، میگوید: «بیشک برود به ارزش بیحد و حصر آثار او برای انسان آن عصر و آینده باور داشت که درست هم بود.»
دو ماه بعد از مرگ کافکا، برود قرارداد انتشار رمانهای رفیقش را امضا کرد. «محاکمه» در سال ۱۹۲۵ بیرون آمد. «قصر» در ۱۹۲۶ و «امریکا» در ۱۹۲۷. اما عنوان کتاب آخر انتخاب برود بود نه کافکا: در ابتدای خاطرات ۱۹۱۵، کافکا نام رمان را «آدمِ گمشده» گذاشته بود.
برود بعدتر نسخهی سانسور شدهای از خاطرات کافکا را ویرایش کرد که برای بیشتر از یک قرن پایهی نسخههای آلمانی و ترجمههای انگلیسی بود که زیر نظر هانا آرنت در ۱۹۴۹ منتشر میشدند. برود اشارات زیرپوستی همجنسگرایانه را حذف کرد و با خودکار آبی روی رفتن به فاحشهخانه خط کشید. توصیفات ناخوشایند در مورد نامزد کافکا حذف و اهانتها به افرادی که هنوز زنده بودند به ویژه خود برود، کمرنگ شد.
بنجامین در مقدمهی ترجمهاش مینویسد: «نگاه به کافکا در جهان به نسبت چیزی که واقعا نوشته بود، تصویری تحریف شده به خود گرفت.»
در مقابل، او کافکا را با همهی اوج و فرودش نشان میدهد – یک آزمونگر ادبی که دارای مشکلات جنسی است و گاهی به خودش کینه میورزد. مردی که آگاهانه بیشتر از آنچه برود برای معرفی به خوانندگانش مناسب میدانست، سازش کرده بود.
اینجا بخشی از جزییات تازهای که میتواند به شناخت ما از نویسندهی «مسخ» اضافه کند را میخوانیم:
تجربهی برهنگی
در سناتوریومِ برهنگی (مرکز توانبخشی اعصاب و روان)، کافکا اذعان میکند که در بین مردانِ برهنه او شورت شنایش را در نیاورده است. «من آن مردِ همیشه با شورت اینجا هستم.» آخر اما برای مدل طراحی فیگور آن را در میآورد. او در بخشی که بعدتر ماکس برود آن را حذف کرد مینویسد: «مدلِ دکتر شیلر، بدون شورت، تجربهی نمایشگرایی.» بنجامین گمان میبرد که این حیا میتوانست از خجالت باشد یا از این که ختنه شده بود، نه به دلیل آن فرضیهای که اَلن بَنِت در نمایشنامهاش با عنوان «آلتِ کافکا» آورده که او اندام تناسلیاش کوچک بوده است. بنجامین میگوید: «او در مورد بدنش و نارضایتی نسبت به آن زیاد نوشته است (قد بلند غیرمعمولش برای آن زمان، لاغری و غیره) ولی نه از آلتش.»
مشاهدات همجنسگرایانه
در همان سناتوریوم برهنگی کافکا مینویسد: «دو پسر خوشتیپ سوئدی با پاهای بلندِ خوشفرم که آدم فقط میتواند زبانش را بین آنها ببرد.» ماکس برود این بخش را این طور تفسیر کرد: «دو پسر خوشتیپ سوئدی با پاهای بلند.» و بعد، این توصیف کافکا از مسافر همراهش در قطار که برود ترجیح داد آن را حذف کند: «عضوِ به ظاهر بزرگش شلوارش را خیلی برآمده کرده بود.» با وجود همهی اینها، هنوز وقت آن نشده که این تیتر را نتیجهگیری کنیم: خاطرات سانسور نشده، کافکای همجنسگرا را آشکار میکند. «بیشترین چیزی که این توصیفات به ما میگویند این است که کافکا قادر بود، حداقل در خیالش، بدن مرد را تحسین کند و به آن تمایل داشته باشد.»
حرف فاحشهخانه
در یکی از بازدیدها کافکا دختری را توصیف میکند که کنار در ایستاده است: «او که در پیراهن تنگ ابریشمی جلیقهطور کش و قوس میآید، چهرهی عبوسش به اسپانیایی میخورد. گذاشتن دستان بر روی پهلوهایش اسپانیایی است. موهای کلفتش که از نافش میگذرند و به اندامهای خصوصیاش میرسند [نیز].» ماکس برود جملهی آخر را حدف کرد. این شاید بیشتر از هر چیزی از عذابوجدان احساسات شهوانی خود برود به ما میگوید تا چیزی درمورد کافکا.
در نوشتههای بعدی، بعد از ظهرِ روز کیپور (عیدی یهودی)، کافکا را در میانهی نمازگزاران خانوادهای در کنیسهی آلتنوی پراگ میبینیم؛ خانوادهای که مالک فاحشهخانهای هستند که او کمی قبلتر به آن سرزده بود. ماکس برود در اصلاح این نوشته همراهِ حذف نام فاحشهخانه، منظور کافکا را مخدوش میکند. بنجامین میگوید: «بدون شک کافکا در کنیسه احساس ناپاکی و ایمانی دروغین داشت در حالی که متن تدوین شده کافکا را در موضع قضاوتکننده، برتر و با ایمانی مستحکمتر از بقیه نمازگزاران قرار میداد.»
ناخودآگاه یهودیستیز
از ۱۹۱۱ تا ۱۹۱۲، کافکا به واسطهی دوست بازیگرش ژیژک لِوی در بیشتر از بیست اجرای یک گروه تئاتری سیالِ یهودی شرکت داشت. به همین سبب، او در مقابل تعصباتی که یهودیان آلمانیزبان بورژوآ مثل پدرش نسبت به یهودیان ییدیشزبانِ شرقی داشتند، ایستادگی میکرد. در یکی از مدخلهایی که ماکس برود حذف کرده آمده است: «پدرم در مورد لِوی میگوید: او کسی است که با سگها میخوابد و با حشرات بیدار میشود.» بنجامین اشاره میکند که این اشارات یهودیستیزانه به بهداشت و عفونت و مقایسه با حیوانات و حشرات در داستان کافکا به نوعی دیگر پدیدار شد. گریگور زامزا در مسخ به هیبت یک حشرهی بزرگ از خواب بیدار میشود.
ماکس برود یادداشت دیگری را که در آن کافکا ریشهی تعصبات پدرش را در خودش نهادینه میبیند، حذف میکند. «ل.(لوی) پیش من اعتراف کرد سوزاک گرفته است. بعدتر، وقتی به طرفش خم شدم و موهایم به موهای او خورد ترس از شپش وجودم را گرفت.»
تحقیر نامزدش
کافکا در یک یادداشت که بنجامین آن را بازگو کرده نوشته است: «اگر ف. به اندازه من تنفر داشته باشد، ازدواج غیرممکن است.» زنِ نام برده، فِلیس باوِر، دوبار با کافکا نامزد کرد. کافکا در سال ۱۹۱۷ با آشکار شدن علایم بیماری سل که باعث مرگش هم شد، از او جدا شد. ماکس برود بسیاری از یادداشتهای ناامیدکننده در مورد او را نگه داشت. مثل این: «صورت استخوانی و خالی که خالی بودنش عیان است. گلوی برهنه. یک پیراهن تناش کرده. با آن پیراهن اهل خانه و خانهداری به نظر میآید در صورتی که اصلا این طور نیست.(خودم را از او دور کردم ولی زیر نظر دارماش) انگار دماغش شکسته. موهای بلوند، و یکجورهایی بلند و نچسب. چانهی برجسته.» اما، او بخشی را که کافکا گفته بود باوِر مثل یک خدمتکار است را حذف کرد.
بیحوصلگی در کار
روزی کافکا در دفتر بیمهی حوادث درگیر پیدا کردن کلمهای برای یک نامهی اداری بود. در خاطراتش نوشت: «حداقل کلمهی «ننگ» را دارم که جمله را کامل کند ولی باید همچنان جلوی دهانم را بگیرم که احساس نفرت و شرم از آن بیرون نزند. مثل تیکه گوشت خامی که از بدن خودم میکنم (زحمتی طاقت فرسا). آخر سر که آن را پیدا میکنم، اما چیزی که باقی میماند وحشتی بزرگ است. همه چیز در درون من آمادهی خلق اثر ادبی است که رهاییِ ناب و زنده بودن حقیقی است، در حالی که من به خاطر این نامهی نکبتی مجبورم بدنی را که قادر به چنین خوشبختی است، از تکهای گوشت محروم کنم، انگار که بخواهم تکهای از گوشت بدنش را بدزدم.»
منظور کافکا از این متن حذف شده چه بوده است؟ بنجامین میگوید: «احتمالا او با مقداری چاشنی اغراق و طنز خودنمایی میکند. در عین حال تصویری را شرح میدهد که بخشی از آثار ادبی اوست. شاعرانگیِ جسمانیتِ تن (اغلب شکنجه و تکهتکه شدهاش) را در تمام کارهای او میتوانیم ببینیم.
فرآیند ادبی
ماکس برود داستان«حکم»، اولین داستان کوتاه مهم کافکا، را از خاطرات او حذف کرد. داستان با فرمی غیرمعمول از پدری پیر و فرتوت که بیدندان شده و ملحفههایش را کنار می زند و پسرش را به مرگ محکوم میکند، میگوید. بنجامین داستان را همراه با یادداشتی از کافکا بازنویسی میکند که شعف او را از نوشتن یک روزهی این داستان در ۲۲ سپتامبر ۱۹۱۲ نشان میدهد. این داستان برای کافکا «گشایش روح و تن» است. «داستان همچون یک تولد حقیقی، پوشیده از کثافت و لجن است.» داستانی که برود را متقاعد کرد که خود خاطرهنویسی خاصیت درمانی دارد. تخلیهی چیزهای غیر قابل تحمل بر روی کاغذ. (ماکس برود در مقدمهی خاطرات نوشته است: «شما در خاطره معمولا فقط چیزهای سرکوبکننده یا آزاردهنده را مینویسید») بنجامین متوجه میشود که کافکا بیشتر کاری ادبی انجام داده است. «اینجا که خودش او را جهان عظیمی که در سر داشتهام مینامد از همان جاهایی است که به ادبیات تبدیل کرده است.»
خودپسندی برود
ماکس برود در مقدمهی نسخهی خودش از خاطرات کافکا نوشت: «با وجود اینکه بر روی جملاتی که علیه آدمهای زنده نوشته شده خط آبی کشیدم، این سانسور را نسبت به اندک چیزهایی که کافکا علیه من نوشته است، ضروری ندانستم.» ولی در متنی که بنجامین بازگو میکند چیزی متفاوت آشکار میشود. کافکا نوشته است که یک منتقد برلینی، فرانس ورفل -رماننویس- را «بسیار تاثیرگذارتر» از برود دانسته و این که برود «میبایست روی این جمله قبل از اینکه نقد را برای چاپ مجدد به پرگر تگبلت (روزنامهی پراگی) بفرستد، خط بزند.» هیچ کدام از اینها در نسخهی او نیامده است.
در آخر، از بنجامین پرسیدم که اگر او ماکس برود بود چه میکرد؟ او گفت که او هم چیزی را نمیسوزاند؛ و اضافه کرد که کافکا دوست نزدیکش را در«وضعیتی دشوار» قرار داده است. او میگوید: «او میدانست دوستی که برای سوزاندن آثارش انتخاب میکند کمترین احتمال را دارد که راضی شود این کار را انجام دهد. از دورانی که در دانشگاه با هم آشنا شدند برود هوش او را دید، از آثار او حمایت کرد و او را علی رغم مقاومتش به چاپ آثار تشویق کرد و در طول حیاتش نقش مهمی در انتشار و ترویج آثار کافکا داشت. و واگذار کردن این ماموریت به برود نشان از اوج عملی دوگانه از نابغهی دوگانگی که خود کافکا باشد است.» احتمالا کافکا درخواستی کرده که میدانسته زیرپا گذاشته خواهد شد.
ترجمه: عارفه بزرگیان
منبع: گاردین