مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم که «جزیرۀ مردگان» (تصویر پایین)، اثر بینظیر نقاش سوئیسی آرنولد بوکلین، یکی از محبوبترین آثار هنری در فرهنگ غرب است. این تصویر به گونهای نقاشی شده که گویی جزیره تنها یک مکان فیزیکی نیست، بلکه مرزی رازآلود میان هستی و نیستی است، گذری خاموش از جهان زندگان به سرزمین مردگان.

فروید و لنین هر یک نسخۀ کپی از این نقاشی را بر دیوار خود آویزان کرده بودند، و هیتلر نیز نسخۀ اصلی آن را در اختیار داشت. اگر این نقاشی بهگونهای بر سیستم عصبی ناباکوف تأثیر نمیگذاشت، شاید او هیچگاه در رمانش، «ناامیدی»، حتی بهصورت تمسخرآمیز، از آن یاد نمیکرد. او نوشت: «در هر خانهای در برلین، یک نسخه از این نقاشی پیدا میشود.» فروید، نهتنها در کتاب «تعبیر خواب»، بلکه چندین شب حتی خواب این نقاشی را بهطور دژا-وو یا آشناپنداری دیده بود. این نقاشی چنان تأثیرگذار بود که سرگئی راخمانینف، آهنگساز نامدار روس، با الهام از آن پوئم سمفونیک «جزیرۀ مرگ» را خلق کرد.
اما چرا این نقاشی تا این اندازه در جان و خیال آدمیان نفوذ کرده است؟ به گمانم، راز افسون آن در توانایی بوکلین نهفته است که مرگ، این پایان رازآلود و گریزناپذیر زندگی را، به شکلی وهمآلود و مسحورکننده به تصویر کشیده است. او مرگ را نه به عنوان نقطهای تلخ و بیبازگشت، بلکه به مثابه روایتی خیالانگیز بازنمایی کرده که بیننده را بیاختیار به تأمل و مکاشفه فرا میخواند.
هایدگر میگوید که مرگ در هر لحظه از بودن ما نهفته است، و به زندگی معنا میبخشد. انسان نمیتواند زندگی اصیل و کامل داشته باشد مگر آنکه با مرگ روبهرو شود. هایدگر از لوتر نقل میکند که گفته بود: «از زهدان مادر که بیرون میآییم، مرگ آغاز میشود.» بلی مرگ من نه پایان داستان من، بلکه لحظهای است که مانند خاموش شدن برق سینما در میانۀ تماشای فیلم، قصهام را قطع میکند.
بوکلین، که از جادوی رمانتیسم الهام گرفته بود، نقاشیهایش چون رویاهای کهن، پنجرههایی به سرزمینهای کلاسیکاند، جایی که معابد خاموش و سایههای اسطورهای در هم تنیدهاند. او با زبانی نمادین، مرگ و فناپذیری را در جهانی خیالگون به تصویر میکشد، جایی که هر سنگ و هر نور بازیگوش، رازی از زمانهای دور را در سینه دارند.

تابلوی «نجات آنجلیکا بدست رُجر» (تصویر بالا) از چنین موتیفی برخوردار است. طرح این اثر از شخصیت اصلی اورلاندو فیوروسو گرفته شده، حماسهای عاشقانه که تأثیر زیادی بر ادبیات اروپا داشته است. رُجر، یک جنگجوی مسلمان، در حال سواری بر هیپوگریف (موجودی افسانهای که ترکیبی از اسب و عقاب است) در بریتانی است. او بهطور اتفاقی زن زیبایی به نام آنجلیکا را میبیند که به سنگی در جزیرهای به نام جزیرۀ اشکها زنجیر شده است. آنجلیکا توسط بربرها دزدیده و برهنه شده و بهعنوان قربانی برای یک هیولای دریایی رها شده است. هنگامی که رُجر به سمت او میرود، هیولا از دریا بیرون میآید. رُجر با شجاعت نیزهاش را به سمت هیولا پرتاب میکند و آن را از پا در میآورد و به این ترتیب آنجلیکا را نجات میدهد.

مرگ و فنا همواره از مضامین برجسته در آثار بوکلین بوده است. این درونمایه در تابلوی «خودنگاره و مرگ در حال نواختن ویولون» (تصویر بالا) تکرار شده است. این نقاشی، بوکلین ریشدار را نشان میدهد که در پشت سرش، تجسمی از مرگ با نواختن ویولونی تک سیم، حضور ناگزیر فناپذیری را یادآوری میکند. این اثر الهام گرفته از یک نقاشی قدیمیتر است که سِر برایان توک را به تصویر میکشد (تصویر پایین). اثری از یک نقاش ناشناس جایی که در آن شبح مرگ با اشاره به یک ساعت شنی، گذر بیامان زمان را هشدار میدهد.

آلما مالر، همسر آهنگساز گوستاو مالر، میگوید که همسرش هنگام نوشتن موومان اسکرتسو در سمفونی چهارم خود، به شدت تحتتأثیر خودنگاره بوکلین قرار داشته است. در این خودنگاره، مرگ بر تنها سیم ویولنی که به نت سُل کوک شده، مینوازد. نقاش، هوشیار و اندیشناک، لحظهای از کار بازایستاده است. گفته میشود بوکلین، پیکر مرگ را پس از آنکه دوستانش از او پرسیدند که به چه گوش میسپارد، به نقاشی افزود. این اثر، تجلی جستوجوی حقیقت و تأثیر سایۀ همیشگی مرگ بر روح هنرمند است. عمق تأثیر این خودنگاره، الهامبخش نقاشانی چون هانس توما و لوویس کورینت شد تا پرترههایی مشابه از خود بیافرینند.
مطالب پیشین:
تاب بازی اثر ژان اونوره فراگونار
ونوس و مارس اثر ساندرو بوتیچلی
این یک نقاشی نیست! اثر رنه مارگریت